بسم اللّه
24 Nov 2024

همسفر

‎30 Dec 2015

قدم به قدم، نفس به نفس، موکب به موکب با کاروان اربعین مادرش را که پیاده می رفت همراهی می کرد. سال ها انتظار کشیده بود تا مادر را در این سفر همراهی کند. خیلی مواظب مادر بود، لحظه ای مادر را تنها نمی گذاشت بالاخره او تنها فرزند مادرش بود. با این که می توانست سریع تر خود را به کربلا برساند اما خودش را با گام های آهسته مادر همراه می کرد. دوست داشت همه حالت های مادر را در این سفر نظاره گر باشد.دوست داشت دست های چروکیده مادر را ببوسد. دوست داشت او را در آغوش بگیرد و چادرش را که حالا خاکی هم شده بود ببوید و بر صورت گذارد. آوخ که چقدر دلش برای بوسه های مادر تنگ شده بود. مادر اما حال دیگری داشت با چشم های کم سو، پر اشک و جستجوگر مدام اطراف را می کاوید. با خودش می گفت شاید برای این سفر دیگر پیر شده ام، اما وقتی به چهره پسر نگاه می کرد لبخندی  می زد و آرام می گفت: نگران نباش تا آخرش هستم. این چندمین بار بود که عکس پسر را که به چادرش سنجاق کرده بود می بوسید و آرام اشک می ریخت ، به همسفرانش گفته بود که به نیابت پسر شهید جاویدالاثرش به این سفر آمده است.


Details
general.info-qr
Titleهمسفر
Authorمحمدرضا کیوان پور
Post on1394/10/09
general.info-tags #پیاده_روی_اربعین

Comments

مرضیه (1394/10/16) اشک را به چشمانمان نشاندی.
مرحبا.
قلمتان همواره نویسا