بسم اللّه
24 Nov 2024

یک لنگه دمپایی

‎29 Dec 2015

یک لنگه دمپایی

«یاسر... یاسر... یاسر... زود باش بیا بیرون همه بچه ها جمع شدن سرکوچه کجایی پس؟» این صدای "مهران" بود که عادت همیشگی اش صدا کردن من از پایین پنجرۀ رو به کوچه مان بود. نزدیک پنجره شدم و به زور سرم را از پنجره که ارتفاعش از قد من بلندتر بود بیرون کردم و گفتم: «چیه چرا داد میزنی؟»

-«زود باش بدو بیا، بچه ها منتظرن دیگه سر شبه و مغازه ها دارن یکی یکی کرکره شونو میدن پایین» گفتم:«خب من چیکارکنم؟» -«مگه نمیای؟» گفتم:«کجا؟» -«پیش بچه ها» گفتم:«واس چی؟» -«خله! تاسوعاست» گفتم:«وای یادم رفته بود اومدم اومدم»

*******

/تاسوعای حسینی یعنی روزی که همۀ بنی بشر و زمین و آسمان مشغول راز و نیاز و گریه و زاری و طلب عفو و بخشش از درگاه خداوند هستند. درآن سوی بی خبری و دنیای بچگی و نفهمی و به معنی واقعی زمان نادانی، هر سال شب تاسوعا یعنی شبی که فردایش روز عاشوراست روز سیاه، روز خون، روز امتحان و روز بخشش. در کمال بی خبری من به همراه همۀ بچه های کوچه مان جمع می شدیم و دنبال یک ارابه ای میگشتیم تا عده ای سوارش شوند و عده ای دیگر هل بدهند و تا صبح علی الطلوع درست زمانی که شبیه خوانی محله شروع می شد اینکار را ادامه می دادیم و مغازه هایی که میوه خود را جلوی مغازه شان با چادر پوشانده بودند، دور از چشم دیگران یورش برده دلی از عزا در می آوردیم. و هرقدر میوه به عنوان غرامت به دستمان می رسید می خوردیم و حیف و میل می کردیم و از روی شکم سیری همدیگر را با هر میوه ای که بهتر می چسبید می زدیم و خوش می گذراندیم/

*******

مادرم گفت: «کجا با این عجله؟» گفتم: «شب تاسوعاست... فرداعاشوراست معلومه دیگه میرم مسجد» البته دروغ هم نگفتم چون اول می رفتیم مسجد و مصلی و یک به یک به مساجد سر می زدیم تا مجالس سینه زنی و نوحه سرایی تمام بشود و بعد از آن ما کارمان را شروع بکنیم. با مهران بطرف سرکوچه حرکت کردیم. "زکی" رادار گروه بود تا ما رسیدیم پیش بچه ها، علی گفت: «بچه ها بریم» گفتم: «کجا؟» گفت: «رادار نشون داده امشب دسته ی عزاداری مسجد عباسیه پشت بازارچه به یه خونه ای دعوتن و قراره شام نذری بدن» همه باهم راهی پشت بازارچه شدیم. تا به هدف برسیم دیر شده بود. دسته عزاداری سر سفره نشسته بودند و ما بیرون سر پا. و یک مرد قوی هیکل کر و لال را با چوب دستی بعنوان نگهبان جلوی خانه کاشته بودند تا از ورود افراد متفرقه ای مثل ما و حتی کودکانی که غیر از دسته ی عزاداری بودند و به اصطلاح دیگر پیراهن مشکی نداشتند جلوگیری کند و نگذارد کسی غیراز خودی ها(عزاداران) وارد شود. بچه های گروهمان سِرتِغ تر از این حرف ها بودند. عده ای با فریب مرد قوی اندام و عده ای با خوردن ضربات چوبدستی خودشان را به خوان اخوان یا به تعریفی دیگر؛ سفره امام حسین(ع) رساندند اما من فقط نظاره گر این صحنه بودم. و نگاهم در نگاه کودکانی گره خورده بود که با حسرت به درِ آن خانه نگاه میکردند. و آب دهانشان را که از بوی غذا سرازیر شده بود از ترس چوبدستی مرد کر و لال قورت میدادند. بغض گلویم را میخاراند. و سوالی مغزم را؟؟؟؟؟

[آیا امام حسین این احسان و مهمانی را قبول میکند؟!!! این نذری به چه درد میخورد؟!!!]

به درد لای جرز دیوار یا نه، ارزش آن را هم ندارد!!! فقط به شهرت حاجی احسان دهنده می افزاید. بیرون منتظر همقطارهایم ماندم تا هروقت از مهمانی زوری شان بازگشتند بطرف مسجد برویم. نیم ساعتی نگذشته بود که یکی یکی سر و کله شان پیدا شد بهزاد گفت: «تو نخوردی؟» گفتم: «چوبدستی؟» گفت: «غذا رو میگم» گفتم: «نه» گفت: «خاک تو سرِاَفَلِت(بی سرو پا) که نتونستی از دست اون نگهبان در بری و بیای داخل تا گشنه نمونی» گفتم: «خاک تو سر صاحب احسان که جلوی درش سگ بسته» سکوت کرد. همه بچه ها جمع شده بودند. راه افتادیم به طرف مسجد. یک به یک به همه مساجد سر زدیم. توی یکی مرثیه سرایی بود. آن یکی مسجد نوحه میخواندند. توی یکی زیارت عاشورا. توی بعضی ها هم شبیه خوانی را برای فردا تمرین می کردند. شب داشت نصفه را هم رد می کرد ماه با نورش همه جا را نورانی کرده بود دیگر مردم یواش یواش از خیابان ها جمع می شدند و به طرف خانه ها یشان می رفتند و وقت کار ما شروع می شد. علی گفت: «بچه ها کیا چسب آوردن؟» رضا و محرم گفتند: «ما». چسب ها را گرفت و مقداری از چسب را کَند و به تک تک ما داد. و ما هر کدام به در خانه ای رفتیم و چسب را به دکمه زنگ چسباندیم. و تا چسب از روی دکمه زنگ کَنده نمی شد صدای زنگ بصورت مداوم ادامه داشت تا جایی که صاحبخانه را دیوانه و عصبی می کرد. ما با آن کار دلشاد می شدیم. اما جز آزار مردم و شنیدن چندتا بد و بیراه برای هیچ کداممان فایده ای نداشت. نوبت به من رسید جلوی یک در بزرگ ماشین رو ایستادم خیلی شیک و پیک بود. اما بی خبر از آنکه محرم قبل از من زنگ در این خانه را چندین بار زده و فرار کرده بوده، بخاطر همین صاحب خانه پشت در داخل حیاط منتظر چسب آخرین نفر آماده ایستاده بود، تا من چسب را به دکمه زنگ چسباندم در باز شد. من مثل هواپیمای جِت شروع به دویدن کردم اما صاحب خانه خیلی عصبی بود و تندتر می دوید. ترس یک قدم جلوتر از من و من یک قدم جلوتر از صاحب خانه نفس نفس میزدیم. دستش را دراز کرد خیلی نزدیک بود، پیراهنم را با سرِ انگشتان لمس می کرد، گرمای ترس چهر ه ام را سرخ و سفید کرده بود. کفش های خطر داشتند به نزدیک ترین نقطۀ پاهایم می رسیدند. دمپایی که به پا داشتم چهار بند داشت. یکی از بند های لنگه پای راستم را تیغ ترس پاره کرد و از پایم لیز خورد و زیر پای صاحب خانه افتاد اما من با یک لنگه نتنها از سرعتم نکاستم بلکه شدت ترس چشمانم را خیس کرد و بر سرعتم افزودم و لحظه به لحظه از صاحب خانه دورتر شدم و فاصله گرفتم. او ایستاد و از دور فقط صدای فحش و ناسزای او را می شنیدم. هرچند مطمئن بودم که دیگر قصد دنبال کردنم را ندارد اما من باز از دویدن دست بر نداشتم و تا سر کوچه خودمان که مقَرِّ ِملاقات همه بچه ها بود دویدم. رنگ به رخسارم نمانده بود خودم را باخته بودم. بدنم سر تا پا می لرزید محرم و صابر از دور نظاره گر ماجرای من و صاحب خانه بودند. وقتی اوضاع نا به سامانم را دیدند به من نزدیک شدند و گفتند:«یاسر اگه نمی تونی امشب بمونی برو خونتون» برای اینکه کم نیاورم گفتم: «نه بابا مشکلی نیست. من هستم» محرم گفت: «اما با یه لنگه دمپایی؟! حداقل برو خونتون و کفشی چیزی بپوش بیا» گفتم: «نه الان همه خوابن دیگه نمی تونم برم خونه. چون اگه برم و در بزنم باید یکی بیدار شه و بیاد در رو باز بکنه» صابر گفت: «پس میخوای با یه لنگه پای لختت چیکار کنی؟» گفتم: «هیچی ولش کن همینطوری راه میرم» یواش یواش سر و کله بقیه بچه ها هم پیدا شد و یکی یکی تک لنگه بودنم را مسخره کردند و زدند زیر خنده. منم قاطی آنها شدم و هِرهِر خندیدم. علی آخر از همه آمد و اصلا هم به یک لنگه شدنم نخندید، همه خنده ها روی لب خشکید. گفت: «به نظرتون الان وقتش نرسیده؟» همه بچه ها گفتند: «چرا؟ الان وقتشه» اما من هنوز هاج و واج مانده بودم که این سری میخواهد چه بلایی سرم بیاید! و با یک لنگه دمپایی کجا را میخواهم فتح کنم. علی گفت: «بچه ها بریم» راه افتادیم بطرف چهارراه که پارکینگ ارابه هایی بود که هر روز بر روی آنها گوجه و خیار و سیب زمینی و پیاز میفروختند. و شبها جلوی "بازار انیشه" پارکشان میکردند. البته بعضی هایشان را با قفل و زنجیر به در مغازه می بستند. اما تعدادی باز و آزاد می ماندند. و مورد سوءاستفاده افرادی مثل ما قرار میگرفتند. راه رفتنی یکی از پاهایم بالا می ماند و یکی پایین. تعادلم را گم کرده بودم. «عین گربه سیبیل بریده ای که از روی دیواری تیز دارد می گذرد» گاهی تک لنگه دمپایی ام را روی زمین میکشیدم. خش خش صدا می داد و همه با صدای آن خیره به پاهای من می شدند. و دوباره خنده را از سر می گرفتند، همان خنده ای که هر از گاهی یادشان می رفت نثارم کنند، رسیدیم چهارراه یعنی معدن ارابه های دو چرخ و سه چرخ و چهارچرخ. محرم رفت روی یکی از ارابه ها و داد زد: «سوا کن جدا کن. پول نداری نگا کن» علی گفت: «الاغ بیا پایین یکی رو بردار بریم» بعداز مراوده های زیاد و بحث طولانی در انتخاب بهترین وسیله نقلیه، یک ارابه دوچرخ که با یک لوله تی شکل (تی انگلیسی) به حرکت در می آمد برداشتیم و بدو بدو همه هُلش دادیم تا از آن منطقه دور شویم البته من طرف چپ هُل می دادم و بعد از چند قدم می پریدم و سوار می شدم تا چند متری جلو می رفت و من دوباره پیاده می شدم و هُل می دادم. رسیدیم سر ِکوچه مان وقتی اطمینان پیدا کردیم که کسی دنبالمان نمی آید همه سوار شدیم. علی گفت: «اول من میرونم» علی سر لوله تی را با جلوی آرنجش بلند کرد و سرازیری کوچه را دوید به طرف پایین، همه مان داد میزدیم: «...هو هو ها ها...» دوباره سربالایی را بالا آمدنی یکی دوتا از بچه ها هم پیاده شدند و به علی کمک کردند تا بتواند ارابه را به سر کوچه برساند، حالا نوبت محرم بود. همه سوارشدیم محرم ارابه را به طرف پایین کوچه هُل داد و ما باز «...هوهو هاها...» کردیم. ما همین کار را چندین بار ادامه دادیم تا نوبت رسید به من اما واقعا نامردی بود. درست است که من در سوارشدن شریک بودم اما در هُل دادن نمی توانستم. چون هم جثه ام کوچکتر از بقیه بود. هم با یک لنگه دمپایی نمی توانستم راه صاف را قدم بزنم چه برسد به هُل دادن ارابه؛ آن هم در سرازیری. گفتم: «آخه بچه ها من...» حرفم نصفه ماند. صابرگفت: «بوقتش سوارشدی حالا هم باید هُل بدی» علی گفت: «من به جای یاسر هُل میدم. اما بیایید بریم به طرف بازار و تو خیابون سوار شیم» همه یکصدا گفتند: «باشه بریم» علی گفت: «تو هم سوار شو» منم پریدم از کنارۀ ارابه سوار شدم و علی سرِ ارابه را چرخاند و دوان دوان به طرف بازار خلوت و خیابان بی ماشین راند و ما هم البته بیشتر از همه من کیف اش را میبردیم. هر از گاهی علی دستش را وِل میکرد و همه معلق زنان روی هم می افتادیم و روی زمین غلت میزدیم البته با این کار هیجانش بیشتر میشد. تا اینکه رسیدیم به بازار تره بار. عده ای از مغازه دارها برای اینکه در داخل ِمغازه جایِ کافی نداشتند میوه ها را جلوی مغازه در زیر چادر پنهان کرده بودند. علی تااین چادرها را دید ارابه را به طرف یکی از آنها هُل داد و وقتی نزدیک چادر رسید دستش را رها کرد و همگی با سر روی چادرافتادیم وخودش گاه گاه زد زیرخنده. با افتادن ما چادر کنار رفت. زیرش همه جور میوه پیدا میشد. یکی یکی سراغ چادرها رفتیم. عین ندید بدیدها ارابه را وِل کردیم و افتادیم به جان میوه ها و تا توانستیم خوردیم. من که دیگر داشتم میترکیدم. یک شلیل خیلی رسیده که آبش داشت می چکید برداشتم و زدم به پشت گردن صابر. صابر یکی برداشت و به طرف من پرت کرد اما خورد به محرم. محرم برداشت و زد به صمد. صمد به علی. علی به من. من به محرم. محرم به رضا. زد و خوردی شد که نگو و نپرس. من دویدم آخر بازارکه کسی با میوه نزند توی سرم. چادر آخری را باز کردم دیدم یک جعبه ازگیل. گفتم: «به به خیلی وقته ازگیل نخوردم. ثواب شد» یکی را که کال و نارس بود برداشتم و گاز زدم. گاز زدن ازگیل همانا و گیرکردنش توی گلویم همانا. انگار آه و ناله صاحبش بود که داشت خفه ام میکرد. چشمم از حدقه بیرون زد نفسم کاملا قطع شد. حتی دیگر دماغم یادم رفته بود که میتوانم با آن نفس بکشم. سرخِ سرخ شده بودم و گرمای صورتم را حس میکردم. دیگر نفس نبود که بالا برود و یا پایین بیاید. همانطور دنبال آب میگشتم. این طرف و آن طرف دویدم. اما دریغ از یک قطره آب، یکهو چشمم به چاله ای افتاد که کنار درب فاضلاب بود اما داخل چاله پر از آب بارانی بود که دیشب باریده بود و خدا برای من نگه داشته بود. توی دلم گفتم: «...خدایا من که تو اینجور مواقع خیلی حساسیت نشون می دم، اما حالا به چه روزی افتادم که میخوام آب ِروی درب فاضلاب رو بخورم...!!» اما از حساسیت گذشته بود مسأله، مسألۀ مرگ و زندگی بود چاره دیگری نداشتم چون هیچ آبی نزدیک تر از آن آب برایم وجود نداشت و من رو به موت بودم. دستانم را این طرف و آن طرف آب قرار دادم و دراز کشیدم، لبهایم را نزدیک کردم خیلی نزدیک تر، تا جایی که سردی آب را روی لبانم حس کردم همان لحظه گلویم آزاد شد «...آه...» توانستم نفس بکشم ناله صاحب مغازه یا در واقع تکه ازگیل رد شد و رفت پایین، آرام بلند شدم و نفسی از ته دل کشیدم و چند بار دم و چند بار بازدم تکرار کردم یکی عمیقتر از دیگری تا دوباره قدر نفس کشیدن را بدانم خیلی وقت بود یادم رفته بود که نفس کشیدن چه نعمت بزرگی است، به بچه ها نگاه کردم همچنان در شیرینی کارشان غرق بودند اما من همه چیز را در ذهنم مرور کردم و از خودم پرسیدم «...من چکار میکنم؟ اینجا کجاست؟ من برای چه اینجا هستم؟...» یک لنگه کشان کشان حرکت کردم علی داد زد: «کجا؟»

گفتم: «میرم دنبال یک لنگه دمپاییم» آن شب من ترس را حس کردم، ناحقی را حس کردم، نادانی را حس کردم، پایمالی حق دیگران را حس کردم، نارضایتی خدا را حس کردم و از همه مهمتر مفهوم شب عاشورا را فهمیدم. و یک لحظه بی آبی در کربلا را درک کردم و اینکه آنها چگونه لحظه ها، ساعت ها و روزها بی آبی را تحمل کردند!!! بعد از آن شب؛ من از گروه جدا شدم خط مشی ام را تغییردادم و هرگز قاطی کارهای آنها نشدم. الان که حدودا هجده سال از آن شب گذشته هنوز حس میکنم شرمنده صاحبان آن خانه ها و ارابه ها و میوه ها و از همه مهمتر شرمنده امام حسین هستم. البته هیچ کاری هم از دستم بر نمی آید که برای جبران آن کارها برایشان انجام بدهم چون هیچکدام را نمی شناسم به جز امام حسین که به خاطرش راضی به انجام هر کاری هستم، تا شاید پیش آنهایی که اذیتشان کردم به حرمت جوانان بنی هاشم شفاعتم کند.


Details
general.info-qr
Titleیک لنگه دمپایی
Authorمحسن وظیفه پشتکوه
Post on1394/10/08
general.info-tags

Comments