شیرین تر از عسل
29 Dec 2015
بسم الله الرحمن الرحیم
دقایق پایانی شب ، در حالی که از بحث و گفتگوی بی نتیجه با یکی از دوستانم به شدت ناراحت و غمگین بودم، دریافت یک پیام، من را در جای خود میخکوب کرد. بهت زده پیام را چندبار خواندم : " رئیس سازمان حج و زیارت در گفت و گو با فارس: ویزا برای زائران ایرانی کربلای معلی حذف شد...... ان شا الله فردا (شنبه) ساعت 14 دفتر باشید تا پس از هماهنگی و مرور سوالات حرکت کنیم... مهدیار." . بهت زده تر می پرسم " فردا حرکت کنیم؟!!!!" و این پاسخ را دریافت می کنم :" بله ان شالله ساعت 2 دفتر باشید تا حرکت کنیم.". با حسی از بهت و در عین حال خوشحالی به دوستم که در دو هفته اخیر در جریان تلاش های بی نتیجه ام برای سفر به کربلا قرار داشت، خبر می دهم و البته به مادرم. شنبه بعد از جلسه ساعت 2 ، بلیط مشهدم را پس می دهم و تقریبا 1 ساعته حاضر می شوم تا سر ساعت 8 به ترمینال برسم. هنوز هم باورم نشده که عازم کربلا هستیم...
صبح یکشنبه وقتی چشمانم را باز می کنم که راننده برای نماز در نزدیکی مسجدی در ایلام توقف کرده است. جایی که تنها دو شیر آب دارد و فشار آب به حدی کم است که وقتی نوبت ما می رسد، کلا قطع می شود. بنابر این با عجله تیمم می کنیم و نماز می خوانیم.
حدود 10 صبح به شهر مهران می رسیم ..."بوستان لاله". بعد از حدود یک ساعت استراحت و شارژ کردن باطری دوربین و موبایل راهی مرز می شویم. قسمتی از مسیر را پیاده، قسمتی دیگر را پشت وانت، قسمتی دیگر را مجددا پیاده و قسمتی دیگر را با اتوبوس طی می کنیم. در حین پیاده روی، به این فکر می کنم که تا به حال هیچ وقت در مسیری که از مقصدش هیچ تصوری ندارم، قدم نگذاشته ام. آن هم در یک بیابان برهوت که فقط حضور انسان ها به آن جان بخشیده است. در همین افکارم که صدایی رشته افکارم را پاره می کند :"خانم، بگیر" و یک بطری آب معدنی را از پشت یک کامیون حمل بار برایم پرتاب می کند.
حوالی اذان ظهر به مرز می رسیم "پایانه مرزی مهران" و درست همان موقع از طریق بلندگو اعلام می کردند که فعلا مرز بسته است. وسایلمان را کنار یک ستون می گذاریم و گروه گروه برای وضو و نماز از دیگران جدا می شویم و بر می گردیم. برای رفع گرسنگی ، به مقداری نان و خرما که یکی از همسفرانمان تهیه کرده و مقداری پسته بسنده می کنیم و وارد صف خروج از مرز می شویم. داخل ساختمان به حدی شلوغ است که با فشار جمعیت حرکت می کنیم و بالاخره بعد از ساعتها معطلی و فشرده شدن در جمعیت، از مرز خارج می شویم و گوشه ای مستقر می شویم تا بقیه اعضای گروه را بیابیم. سرانجام قبل از پیدا کردن 2 نفر، راهی می شویم. بعد از تونل با یک غذای گرم از ما استقبال می شود. آنقدر گرسنه هستیم که بدون آنکه بفهمیم محتویاتش چیست گوشه ای روی زمین می نشینیم و با لذت آن را نوش جان می کنیم و با این پیش زمینه که بعد از مرز اتوبوس ها منتظر ما هستند تا ما را به نجف برسانند، به راهمان ادامه می دهیم. اما زهی خیال باطل، بعد از مرز به اجبار چند ساعتی پیاده روی می کنیم، قسمتی از مسیر را با سه چرخه طی می کنیم و قسمتی را با اتوبوس.... اما اتفاق مهم این است، ما به نجف رسیده ایم.
یک ساعتی را در کوچه پس کوچه های نجف می گردیم تا آقای مهدیار را پیدا کنیم و ایشان ما را به محل اسکان راهنمایی کنند. حوالی 30/2 صبح نزدیک حرم می بینیمشان، وسایلمان را به ایشان می سپاریم، از کنار زباله های انبار شده در کنار خیابان می گذریم و راهی حرم می شویم تا زمان باقیمانده تا اذان صبح را در حرم سپری کنیم.
وارد حرم می شویم، حیاط حرم مالامال از جمعیتی است که از سرما پتو به دور خود پیچیده و خوابیده اند. به دلیل ازدحام جمعیت، در ورودی حرم را بسته اند. در نتیجه به سختی در صحن،جایی برای نشستن پیدا می کنیم. در گوشه ای از صحن، کفشهای آویزان شده روی یک طناب، خودنمایی می کنند. بعد از نماز به دیگر همسفرانمان ملحق می شویم و ما را به اسکان راهنمایی می کنند. یک روفرشی که در کنار یک جوی آب در یکی از کوچه های اطراف حرم پهن شده است. اتفاقی که تا همیشه با شنیدن نام "اسکان نجف" یا دیدن یکی از آن روفروشی ها در ذهنمان مرور می شود و لبخند بر لبانمان می نشاند. چند نان عربی و یک قالب پنیر تهیه می کنیم تا پس از صرف صبحانه و کمی استراحت راهی مسیر اصلی پیاده روی شویم.
کوله هایمان را روی دوشمان می گذاریم، پرسشنامه ها را تحویل می گیریم و به راه می افتیم. از کنار وادی السلام رد می شویم و مدتی را پیاده روی می کنیم. به پیشنهاد آقای مهدیار ، من و دیگر خانم ها به همراه یکی از آقایان تا تیر 1 را با ماشین می رویم و آنجا استراحت می کنیم تا بقیه برسند. وارد اولین موکب می شویم، دخترهای عرب با خوشرویی از ما استقبال می کنند، اما دود سیگار زنهای عرب در موکب، حس خوبم را از بین می برد.
از اینجا به چند گروه تقسیم می شویم تا قسمت های مختلف مسیر را پوشش دهیم. گروه سه نفری ما ( من و دو خانم دیگر) کارش را از تیر 670 آغاز می کند.
پس از کمی پیاده روی و بررسی شرایط، برای پر کردن پرسشنامه وارد یک موکب می شویم. در حیاط موکب خانواده ای برای استراحت نشسته اند. دیگ های بزرگ غذا روی آتش اند و پسر نوجوانی در حال کندن پوست پیازهاست. پرسشنامه را پر می کنیم و کمی به آماده شدن پیازها کمک می کنیم و علیرغم اصرارشان برای ماندن برای شام، خداحافظی می کنیم و دوباره راهی می شویم.
در مسیر اصلی پیاده روی بنرهای زیادی از احادیث ائمه، تصاویر رهبر ایران، آیت الله سیستانی و سید حسن نصرالله به چشم می خورد. حضور زن هایی که در جامعه عرب تقریبا هیچگاه به تنهایی در جامعه حضور نمی یابند، بسیار جالب توجه است. آن هم با یک یا حتی چند بچه قد و نیم قد، یکی در کالسکه، یکی در آغوش و یکی در حال پیاده روی با مادر. شاید بتوان محدوده سنی شرکت کنندگان در این مراسم را 100-0 سال بیان کرد، چرا که از همه سنین و تقریبا همه اقشار مردم از فقیر و غنی ، کارگر و کارمند و خانه دار و تقریبا از هر صنف و رسته ای در اینجا حضور دارند. مسیر پر از صحنه های زیبا و چشم نواز است و تقریبا همه چیز لذت بخش است. در این میان تنها دو چیز آزارم می دهد، زباله هایی که در دو طرف جاده ریخته شده اند و بوی بد سیگار که گهگاه تمام حس خوبم را می گیرد و به جای آن حس تهوع را برایم به ارمغان می آرود!
دوشنبه شب را در یکی از موکب های موقت ( چادر) به صبح می رسانیم و دوباره راهی می شویم. دختر بچه های عرب که باحجاب کامل هرآنچه از دستشان بر می آید برای زائران انجام می دهند، توجهم را جلب می کنند. یکی جعبه دستمال کاغذی به دست گرفته است. یکی، ظرف خرما و ارده و دیگری ما را برای استراحت به موکب دعوت می کند. با خود فکر می کنم، چه فضای تربیتی خوبی برای بچه هایشان فراهم شده است. خوشا به حالشان.
سه شنبه شب را در موکبی واقع در تیر 890 می گذرانیم. یکی از بزرگترین موکب های دائمی مسیر که امکاناتی دارد که در آن شرایط فوق العاده است. مثل حمام و حتی ماشین لباسشویی! . صبح، بعد از یک حمام 5 دقیقه ای با آب خیلی سرد ( که معنی غنیمت بودن لنگه کفش در بیابان را برایمان قابل درک می کند.)، به مسیر خود ادامه می دهیم. در راه با یک خانم آمریکایی مصاحبه می کنیم، خیلی عجله دارد. با دیگر همراهانش در موکب 1025 برای استراحت قرار دارند. در دل می گویم، چقدر منظم اند، یادمان باشد سال آینده برای ادامه پژوهش، قبل از سفر برنامه شان را بپرسیم و سر ساعت مقرر در موکب محل استراحتشان حضور پیدا کنیم تا بتوانیم یک مصاحبه جامع و کامل را با آنها داشته باشیم.
شب در تیر 1022 به یک گروه دیگر ملحق می شویم و با ماشین پلیس عراق! راهی کربلا می شویم. حوالی ساعت 1 صبح به ورودی اصلی کربلا می رسیم و تا موکب محل اسکان، پیاده می رویم. هنوز هم باورم نمی شود، اینجا کربلاست. همانجایی که خیلی ها آرزوی قدم گذاشتن در آن را دارند. اینجا حرم امام حسین (ع) است، اینجا تل زینبیه است و کمی جلوتر ، موکب سپاه ، محل اسکان گروه .
تا سحرگاه شنبه ، در کربلا می مانیم و به زیارت و البته پژوهش می پردازیم. سحرگاه شنبه راهی نجف و مرز می شویم. تا ورودی اصلی شهر پیاده روی می کنیم و بعد از آن با یک ون به نجف می رویم. پس از آن با یک اتوبوس که راننده اش یک پسر 16 ساله است، راهی مرز می شویم. مسیر خیلی طولانی می شود، اواخر مسیر ترافیک سنگین است. نزدیک غروب است . برای اینکه نمازمان قضا نشود، از فرصت گیر افتادن اتوبوس در ترافیک، استفاده می کنیم و با یک قوطی آّب معدنی وضو می گیریم و روی شن های کویر نماز می خوانیم. با عجله به سمت اتوبوس می دویم و اتوبوس راه می افتد.
ساعات ابتدایی شب است که به مرز مهران می رسیم. مرز نسبت به زمان ورود به عراق، خیلی خلوت است. پاسپورتمان را مهر می کنند و پیاده از مرز راه می افتیم. تلاشمان برای پیدا کردن یک وسیله نقلیه، ناکام می ماند. تاریکی و سرما و خستگی همه را آزار می دهد. به همین دلیل، مردم هر طور که شده خود را پشت کامیون، تریلی و هر وسیله نقلیه ای که بتوانند، جا می کنند تا این 11 کیلومتری که تا شهر مهران مانده را با سرعت بیشتری طی کنند. در راه یکی با ماشین شخصی اش آمده، روی کاپوت ماشینش را پر از لقمه های کوچک کرده و همه را به خوردن نان و خرما دعوت می کند. کمی جلوتر، چند دقیقه کنار جاده می نشینیم. از شدت خستگی چشمانم بسته می شود و چند دقیقه ای به خواب می روم. یکی از همراهان، بیدارم می کند و دوباره به راه می افتیم. کمی جلوتر در حال راه رفتن، خوابم می برد و به زمین می افتم. کمی زخمی می شوم، زخمی که تا دو هفته بعد از سفر ،خاطراتم را زنده می کند.
بالاخره به یک پایانه اتوبوسرانی می رسیم، ساعت حوالی 11 شب است که اتوبوس به سمت تهران حرکت می کند و حوالی 12 ظهر به تهران می رسد در حالی که تقریبا 12 ساعت از مسیر را در خواب سپری کرده ام، از همسفرانم خداحافظی می کنم و راهی خانه می شوم. در راه به این می اندیشم که همیشه وقتی می گفتند " هدف که والا باشد، سختی ها شیرین می شود" به خودم می گفتم : مگر می شود؟ نهایتش این است که سختی ها قابل تحمل بشوند وگرنه سختی که هیچوقت شیرین نیست!. اما حالا می گویم نه تنها قابل تحمل می شوند بلکه شیرین هم می شوند، شیرین تر از عسل....
والسلام
زمستان 93
general.info-qr | |
Title | شیرین تر از عسل |
Author | مهناز کیانی نژاد |
Post on | 1394/10/08 |
general.info-tags | #پیاده_روی_اربعین |
Comments