بسم اللّه
25 Dec 2024

آن‌جا که چشم‌ها می‌افتند به پای ضریح

‎25 Dec 2015

آن‌جا که چشم‌ها می‌افتند به پای ضریح

 

آن‌جا که چشم‌ها می‌افتند به پای ضریح جای خاصی است؛ من هرچه فکر کردم برای آن‌جا اسمی بگذارم نشد، هروقت هم بخواهم به کسی بگویم که من از کدام در و از کدام صحن و رواق وارد حرم شدم و مثلا نگاه اولم چه‌طوری افتاد به ضریح، فقط می‌گویم من اول‌بار ضریح را از آن جا که چشم‌ها می‌افتند به پای ضریح دیدم.

دم غروب بود که رسیدیم به عمود 1399؛ عمود 1399 سر یک پیچ قرار دارد یا بهتر است بگویم ته یک پیچ. می‌گویند از نجف تا کربلا نزدیک به 1440 عمود هست، اما ما و گمانم همه زائران همین‌که به ستون 1399 رسیدیم دیگر شمارش ستون‌ها برای‌مان بی‌معنی شد، چون همین که خودمان را کنار ستون 1399 دیدیم، گنبد و بارگاه سید و سالار شهیدان نمایان شد. این است که به این ستون می‌گویند "ستون سلام"

دیگر به هیچ چیز فکر نمی‌کردم مگر رسیدن به حرم.

نمی‌دانم چقدر گذشت، اما ایستاده بودم کنار ستون و با چشم، سیل زائران را همراهی می‌کردم، قطره‌ای از این سیل را که از دور می‌آمد در نظرم انتخاب می‌کردم، چشم از او برنمی‌داشتم تا می‌رسید به ستون1399، چشمش می‌افتاد به گلدسته‌های حرم و این دیدنی‌ترین صحنه تکراری ستون 1399 بود... .

گروه را همان حوالی پیدا کردیم و توی یکی از موکب‌های همان حوالی جاگیر شدیم. دو سه نفر برای زیارت اعلام آمادگی کردند تا این‌‌که قرار شد در خلوت‌ترین زمان یعنی نیمه‌شب به زیارت برویم.

با این‌که بیش از 80 کیلومتر پیاده راه آمده بودم، چند روز تمام فقط روزی 4ساعت خوابیده بودم، پاهایم تاول زده بود، شانه‌هایم درد می‌کرد، خسته بودم... اما باز خوابم نمی‌برد.

ساعت از نیمه شب می‌گذشت اما فقط دراز کشیده بودم و فکر می‌کردم. پیش خودم می‌گفتم "من که توی این چند روز هیچ‌وقت تشنه نماندم، هروقت اراده کردم از دست مردم عراق آب گوارا نوشیدم، همین‌طور گشنه هم نماندم، لباس و کفش مناسب هم داشتم، اصلا من که برای خودم مرد گنده‌ای هستم، دختر بچه که نیستم..."

این فکرها عذابم می‌داد، فقط نه آن‌شب، از همان‌روزی که پیاده روی را شروع کردم؛ از همان لحظه اول که راه افتادم بغض کردم. توی راه دیدم یک جانباز با یک پا دارد به سمت کربلا می‌رود، خیلی سختش بود، عرق کرده بود، من بغضم را نگه داشتم. پیرمردی را دیدم که نگران بود نکند با این حالش به کربلا نرسد، من بغضم را نگه داشتم. بچه‌هایی را دیدم شیرخواره، همه‌شان سیر بودند، به خدا سخت بود اما بغضم را نگه داشتم. توی راه به جوانی که از سیدنی آمده بود گفتم "چطور امام حسین را پیدا کردی؟" به انگلیسی گفت "او مرا پیدا کرد" و بغضش ترکید اما من بغضم را نگه داشتم. بغضم به ستون1399 رسید، التماسم می‌کرد اما من کوتاه نیامدم، نگهش داشتم.

دیگر نمی‌توانستم.

بلند شدم. ساعت از 12شب گذشته بود. یکی دو نفری را که با هم قرار گذاشته بودیم برویم زیارت بیدار کردم و راهی شدیم.

چشمم به گلدسته‌ها بود. ایست‌های بازرسی را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشتیم.

جمعیت فشرده‌ و فشرده‌تر می‌شد، من اما هنوز توی فشار همان فکرها بودم.

حالم بد شده بود، دیگر از خودم اختیاری نداشتم، جمعیت تعیین می‌کرد که به کدام سو بروم. جمعیت مثل رود می‌خروشید و وارد حرم می‌شد. بیشتر از یک ساعت است که راه افتاده‌ام. تشنه‌ام. وارد حرم می‌شوم. سه روز است نخوابیده‌ام. کفش‌ها را تحویل کفشداری می‌دهم. خدایا این‌جا کجاست. دوباره قاطی جمعیت می‌شوم. جمعیت به خاطر بازرسی جلوی صحن، کند حرکت می‌کند. نمی‌دانم چقدر اما لحظاتی ایستاده چرت می‌زنم، از آخرین بازرسی هم رد می‌شوم و بلند بلند قدم برمی‌دارم، چشم‌هایم را می‌مالم، باور کردنی نیست، ضریح چقدر زیباست. جمعیت از یک سراشیبی ملایم به سمت ضریح درحال حرکت‌اند و من هم.

کنار می‌زنم و می‌ایستم. انگار سرم روی شانه کسی باشد، سرم را به دیوار تکیه می‌دهم و چشم می‌دوزم به ضریح. کسی جلوی من ایستاده، برای خودش روضه می‌خواند. من هنوز توی بهت و حیرتم! " تو کجا این‌جا کجا!" حسابی شرمنده شده‌ام؛ من که از خودم خبر دارم، شاید همسفرانم ندانند، شاید خانوده‌ام ندانند، شاید هیچ‌کس از درون من خبر نداشته باشد، اما خودم که می‌دانم، امام‌ام که می‌داند، خدا که همه‌چیز مرا دیده است.

آن‌چه در پیش‌رو می‌بینم باورکردنی نیست، عقب را نگاه می‌کنم، بچه‌ها را می‌بینم که صورتشان خیس است، چشمم می افتد به صورت‌های دیگر که نگاه‌هاشان روی ضریح قفل است، همه‌شان خیس اشک‌اند. "ای همسفر خسته‌، ای بغض، هنرنمایی کن" این جا همان‌جایی است که می‌خواستم، آن‌جا که چشم‌ها می‌افتند به پای ضریح... .

 


Details
general.info-qr
Titleآن‌جا که چشم‌ها می‌افتند به پای ضریح
Authorرضا عیوضی
Post on1394/10/04
general.info-tags #پیاده_روی_اربعین

Comments