تلنگر
19 Dec 2015
بِسم ربِّ الحُسَین
" فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ ؛ وَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ "
گاهی هزار و چهارصد سال هم از وقوع معجزه که بگذرد باز هم معجزه است. آری حالا می فهمم، این خاک هنوز هم جوشش دارد و این خاندان با اینکه عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَند، هنوز هم رسالتشان تربیت کردن است. فرقی نمی کند چه کسی و از کجا باشی. مهم ین است که روی پیشانیشان نوشته شده هدایتگر و برای هدایت باید چشمت به نورشان باشد و بس.
میگفت: باورم نمی شد اینگونه و به این زودی به پابوسی ارباب مفتخر گردم و نامم در زمره جیره خواران حرم یار ثبت گردد. آنجا بیشتر مبهوت شدم که مستقیم با خودم حرف میزد ولی از زبان زائری دیگر و زمزمه اش هنوز در حال و هوایم می پیچد: " فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّه..." و هر آینه در برکه افکارم سنگی رها میکند و تلنگری میشود به طول سفری که در کنج ذهنم تکرار میشود.
اربعین نزدیک بود، خیلی مصمم نبودم بروم. اما وقتی به خودم آمدم که زنگ خانه را زدم و خسته ولی خوشحال از پیاده روی کربلا بر می گشتم ولی هنوز ذهنم مشغول اتفاقی بود که در این سفر برایم رخ داده بود.
گاهی برای آدم اتفاقاتی می اُفتد مثل اُفتادن سنگ در مرداب، که موج تلنگرش تا ساحل افکار ادامه پیدا میکند تا جایی دیگر، که به موج همزادش برسد. آنجاست که اتفاقی خواهد اُفتاد. آنجاست که عطارها به خود می آیند تا دل از مطاع دنیا برکنند و به درون نظر کرده مسافر قله ی قاف شوند.
آنچه اتفاق اُفتاد از خاطره فراتر بود. حوالی اذان صبح بود. من در حال صحبت کردنِ دست و پا شکسته با چند عرب عراقی بودم که یک زائر ایرانی پیش ما آمد و از من ساعت اذان را پرسید. در حالی که به او حلوا تعارف می کردم جوابش را دادم ولی دستم را رد کرد. از او پرسیدم اهل کجا هستی؟ گفت: ایرانی ام. ادامه دادم: میدانم ایرانی هستی، کجای ایران؟ او نیز پاسخ داد: هم وطنت هستم. این را گفت و رفت. کمی ناراحت شدم که چرا اینگونه با گوشه و کنایه با من حرف زد و تا زمان برگشتن فکرم مشغول بود، تا اینکه به مرز ایران رسیدیم. همان جا بود که یادم اُفتاد چرا! آن زائر! حرفهای مبهم!
ماجرا از خود من شروع شده بود، جایی که بدون قصد و غرض موجب ناراحتی یک زائر شده بودم. یادم آمد که موقع رفتن در مرز بود که پیرمردی به من خوراکی تعارف کرد و از من پرسید اهل کجایی؟. من که میخواستم فکرم از مسئله زیارت دور نشود و به کربلا و " وَ فَدَیناهُ بِذِبْحٍ عَظِیم " فکر می کردم به او جواب سربالا دادم و همان طور که آن جوان در کربلا پاسخم را داده بود با پیرمرد برخورد کرده بودم. من اصلاً قصد و غرضی نداشتم و به همین خاطر خدا در همین دنیا جوابم را داد و نگذاشت تا در آن دنیا آتش سهم اشتباهم شود. آنجا بود که " فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ ؛ وَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ " حقانیت و نکته بینی قرآن را در گوشم فریاد می زد و فهمیدم برای دیدار یار باید مست و هشیار بود، مست دیدار و هشیار رفتار. این خاطره پسر خاله من محمد که فرزند شهید است، بود که مرا بیش از پیش ویران کرد. و بیشتر از همه این مرا حسرت زده می کرد که فکر می کردم بدون پاسپورت کسی را راه نمی دهند ولی وقتی حسرتم بیشتر میشد که می دیدم دیوارهای کوچه های محله و شهر پر می شد از پلاکارد های زیارت قبولی افرادی که می گفتند بدون پاسپورت به پابوس ارباب رفته اند. آری من لایق نبودم. نه مست یار بودم و نه هشیار رفتار. حالا که این را می نویسم سنگی هر لحظه در من تلنگری ایجار میکند که ای دور شده از یار باز آی. اکنون که این خاطره را مینویسم چندماه از زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) می گذرد. امام زاده ای که زیارتش در بیان امام هادی (ع) مانند زیارت ابالشهداء، امام حسین (ع) است. آمدم شاید به واسطه ی حضرت عبدالعظیم (ع) سال دیگر ارباب مرا به میهمانی بی خود شدگان دعوت نماید. باشد که خدا صدای مرا شنیده و به قول " ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ " خویش وفا کند و مرا به دیار یار، حرم ثارالله راه دهد.
general.info-qr | |
Title | تلنگر |
Author | ایوب شیخی زاده |
Post on | 1394/09/28 |
general.info-tags |
Comments