بسم اللّه
19 Apr 2024

عاشورا

‎19 Dec 2015

من دير رسيدم. شبيه حضرت عباس مي خواست به ميدان برود. حتي از "حر" هم ديرتر رسيده بودم! اما گويا هنوز هم دير نشده بود.

شبيه شمر با كلاه خود و شمشير و زره، در ميدان جولان مي داد و وقيحانه به قصد خود اعتراف مي كرد. سمت راست ميدان، اهل حرم و سبزپوشان ايستاده اند. و سمت چپ، سرخ پوشان. چقدر نزديك و چقدر دور! مشكل بود تا باور كنم كه اين جا كربلا و امروز عاشورا است؛ ولي شبيه بود!

شبيه حضرت عباس از امام اذن ميدان مي خواست. اما در زمينه شور مي خواند و شبيه عباس با شور پاسخ مي داد؛ اما سرخ پوشان همه خارج از دستگاه و بي تحرير مي خواندند.

من خيلي دلم مي خواست امام را ببينم؛ اما دور بود و چهره اش را خوب نمي ديدم. امام با دست مبارك، بر تن شبيه عباس كفن پوشاند. شبيه عباس برق آسا به قصد آب بر اسب جست. اسب بال گرفت و تماشاگران غوغا كردند.

همه چيز معمولي بود؛ تا اينكه ناگهان زني از ميان جمعيت تماشاگر بيرون پريد. تنم لرزيد. زن زمين خورد. از زمين برخاست؛ يا حضرت عباس! زن سياه پوش بود با كودكي در آغوش! همين كه از صف تماشاگران جدا شد به ميدان رسيد.

خدايا، هيچ وقت ميدان اين قدر نزديك نبوده است! در يك قدمي!

زن به ميدان زد. سراسيمه مي دويد. ناگهان ايستاد. خم شد. مشتي خاك برداشت، به سرخود زد و به سر كودكش نيز. همچنان سراسيمه مي رفت. چه مي خواهد بكند؟ قرار نيود كسي از صف تماشاگران به ميدان برود. قبل از اينكه كسي متوجه بشود به وسط ميدان رسيد. شبيه حضرت عباس به تاخت از كنار او گذشت.  زن به دنبالش دويد. به او رسيد. دست در ركابش زد. اسب ايستاد. زن كودكش را بر سر دست به اهتزاز در آورد. شبيه حضرت عباس گويي مي دانست. دستي از آستين برآورد و به پيشاني كودك كشيد. خدايا چه نذري و نيازي بود؟

زن، فاتحانه برمي گشت. ولي من ديگر چيزي نمي ديدم. شكستم و به زمين نشستم.

خدايا، چه باوري! و من كه تا اين موقع باور نمي كردم؛ به باور آن زن ايمان آوردم.

ولي چطور مي شود باور كرد؟ آخر اين نمايش بود و واقعيت نداشت. همه مي دانستند.

ولي راستي مگر خود عاشورا هم نمايش نبود؟ وقتي كه خود واقعيت، نمايش باشد؛ نمايش هم واقعيت است. عيب از من بود كه در جزئيات مانده بودم؛ صورت ها، چشم ها، لباس ها، زمان، مكان...

جزئيات آدم را به اشتباه مي اندازد.

به هيئت كلي سوار نگاه كردم، خودش بود- حضرت عباس!- داشت به سمت سرخ پوشان مي تاخت. جهت هم همان جهت بود. پس ديگر چه مي خواستم؟

حضرت عباس به سوي رود فرات اسب مي راند، ولي سرخ پوشان نگذاشتند.

سرخ پوشان چقدر زيادند! سرخ پوشان چقدر بي چهره اند! اما آن ها هم خودشان بودند و واقعيت داشتند. پس چرا نبايد باور كرد؟ وقتي كه تمام رود فرات در يك تشت آب خلاصه مي شود، وقتي كه يك نخلستان در يك شاخه نخل خلاصه مي شود؛ چرا يك انسان نمي تواند حضرت عباس بشود؟

اين جا همه چيز خلاصه بود. اصلا مگر خود عاشورا خلاصه نبود؟ مگر عاشورا خلاصه تاريخ نبود؟ و تاريخ مگر گسترش عاشورا نيست؟ آيا كسي ادعا كرده است كه تشت آب همان رود فرات است؟ به همين نسبت هم آن سوار، خود حضرت عباس است.

 

زنان عرب با دل هاي پاكشان خيلي زودتر از من، اين را فهميده بودند و پشت سر آن زن، كودك در بغل به ميدان زده بودند. و هيچ كس هم جلودارشان نبود؛ يك قدم برمي داشتند و از سر مرز تاريخ مي گذشتند. هزار سال، هزار فرسخ سفر با يك قدم! به كربلا پا مي گذاشتند، مشتي خاك بر سر؛ دستي در ركاب عباس و نيت و حاجت!

خدايا! وقتي كه تشبيه به واقعيت، اين همه تقدس مي آورد؛ خود واقعيت چه مي كند؟

خاكي كه تا چند لحظه قبل و چند لحظه بعد برايشان هيچ ارزشي نداشت؛ حالا چقدر مقدس شده بود!

سرخ پوشان حضرت عباس را محاصره كرده بودند. طبل ها بر دل مي كوبيد، و سنج ها در دل مي لرزيد. و سواران سرخ پوش در جولان. براي يك تن بي دست مگر چند لشكر لازم است؟

ميدان غرق غبار بود . و چشم، چيزي نمي ديد جز برق گاه گاه شمشيرها.

چرا غبار نمي گذاشت تا خوب ببينم كه واقعه چگونه اتفاق مي افتد؟ معني اين غبار چه بود؟

حضرت عباس در ميدان افتاده بود. و هجوم زنان بود كه شال سبزي ازگردن كودكان شان نذر دست بريده حضرت مي كردند. مشتي خاك از كنار نعش برمي داشتند و به سر و صورت مي كشيدند. هرچند كه ديگر خاك نبود؛ همه چيز بود. معناي ديگري داشت؛ چرا كه شهادت "ماده" را "معني" مي كند.

امام، كمرشكسته به خيام مي رود... .

من داشتم مي نوشتم كه علي اكبر چگونه شهيد شد. و به ياد آن سال ها بودم كه پيدا كردن كسي كه نقش حضرت عباس و علي اكبر را بازي كند، چقدر دشوار بود؛ و حالا چه فراوان و آسان! كه ناگهان صداي كِل زدن زنان در مغز استخوانم پيچيد.

چه شده است؟ واويلاست! قاسم به ميدان مي رود؟

خدايا چقدر سريع اتفاق مي افتد! اصلا فرصت نوشتن و تحليل چند و چون وقايع نيست. قاسم به ميدان مي رود سراپا سبز، سوار بر اسب سفيد، با گستوان سبز.

قاسم شهيد مي شود و زنان كِل مي زنند! مگر عروسي است؟!

من نمي دانم اين زنان تماشاگرند، يا بازيگر؟! بعد از قاسم، طفلان زينب به ميدان مي روند. كفن پوش- ولي اين ها كه هنوز كودك اند! شمشيرهايشان به زمين مي خورد!

كسي چه مي داند، شايد دور از چشم مادر، در شناسنامه هايشان دست برده اند! دو طفل بر خاك پرپر مي زنند...

علي اصغر بر دست امام زمان ظهور مي كند. ميدان ساكت است؛ اما صداي انفجاري در ذهن من تداعي مي شود،- صدايي شبيه انفجار توپ يا موشك- حرمله تير را رها مي كند. تير صدايي ندارد؛ اما در ذهن من صداي موشك تداعي مي شود.

خدايا، تير حرمله امروز چه صداي عجيبي دارد! حركت آخر علي اصغر و سپس آرامش و پاشيدن مشتي خون به آسمان!

اما اين نمايش واقعا چقدر شبيه عاشورا است؟ تنها يك نفر غير از خدا مي تواند قضاوت كند. او كه هر دو نمايش را ديده است؛ خورشيد! ظهر شده است. خورشيد، آن روز ظهر هم آن جا بوده و همه چيز را ديده است! هم اكنون هم در وسط آسمان به تماشا ايستاده است.

اگر چه خورشيد به مساوات بر هر دو دسته مي تابد؛ ولي اين عادلانه نيست. خورشيد نبايد بر تشنگان، اين گونه بي رحمانه بتابد!

اما خورشيد هم انگار باور كرده و در نمايش شركت كرده است. وچه خوب نقش خودش را بازي مي كند!- گرم و سوزان- درست مثل آن روز.

صداي اذان مرا به خود مي آورد. امام به نماز مي ايستد. در گرماگرم جنگ!

 

پس از نماز، نوبت به امام مي رسد.

يعني ديگر هيچ كس نمانده است كه پيش از امام به ميدان برود؟

امام بر ذوالجناح طلوع مي كند و بال مي گيرد. خدايا چقدر شبيه امام است! مخصوصا حالا كه سوار اسب است!

و ديگران چقدر شبيه آن هفتاد و دو نفر بودند؟

و من چقدر شبيه تماشاگران هستم!

و ما همچنان تماشاگر بوديم. اما چطور مي شود تنها تماشاگر بود گذاشت تا همه چيز عينا شبيه آن روز تكرار شود؟

تا چند لحظه ديگر مثل هميشه، امام هم به ميدان مي رود، شهيد مي شود و نمايش هم به پايان مي رسد.

فرياد "هل من ناصر" از گلوي امام برخاست. ميدان ساكت بود. دوباره فريادش به آسمان رفت؛ ولي باز هم همه جا ساكت بود.

ناگهان از گوشه سمت راست ميدان غوغايي برخاست. صف تماشاگران به هم خورد. همه چشم ها به آن سو چرخيد- نگران-

ناگهان يك صف منظم از سبزپوشان كفن پوش به ميدان زدند. تفنگ به دوش گويا ديگر تاب تماشا نداشتند. سبزپوشان در جلو امام ايستادند. خدايا چه شده است؟

قرار نبود نمايش چنين باشد. پشت سر سبزپوشان، مردم كه تا آن لحظه تماشاگر بودند، به ميدان ريختند. پير، جوان، زن، كودك- با لباس هاي معمولي- ميدان سراسر سبز شد!

سرخ پوشان گم شدند. خدايا اين ها چه مي كنند؟ آيا مي خواهند نمايش را از نو شروع كنند؟ نه، مثل اينكه مي خواهند نمايش را ادامه دهند.

گويا پس از هفتاد و دو نفر، باز هم كساني هستند كه پيش از امام به ميدان بروند... .

هنوز نوبت امام نرسيده است.


Details
general.info-qr
Titleعاشورا
Authorاحمد اناری
Post on1394/09/28
general.info-tags

Comments

حسین (1394/11/09) واقعا داستان خوبی است دوست عزیز
مرضیه (1394/10/16) آفرین. به عنوان یک نثر ادبی و دل نوشته عالی بود و قابل تحسین.
اما داستان نبود. چون فراز و فرود نداشت. و همینطور فاقد دیگر مولفه های داستانی بود.
جملات طلایی در نوشته تون به چشم می خورد و بازی های زبانی دلنشینی داره. ممنونم