حاطره
19 Jan 2017
بنام خدا
خاطره با عنوان:پیغامی به خدا...
سلام من یک دختر شش ساله هستم.تابستان امسال مادر ودوخواهرم برای عرفه به کربلا رفتند .هر چه به اونها اصرار کردم که منو هم با خودتون ببریدمادرم قبول نکرد ومن رو به خاله ام سپرد.اومی گفت:"دخترم تو هنوز کوچکی ،زمان عرفه هم که اونجا شلوغه ،ممکنه گم بشی.اگه شد سال بعد تو رو می بریم کربلا... "واینطوری من از این سفر جاموندم تا اینکه فهمیدم بابا جونم برای اربعین می خواد بره کربلا.من قبل سفر با همان شور وشوق کودکانم کفشهای خودم وپدرمو تمیزمی کردم .کیف کوچکم رو پر از وسایل رفتن می کردم واز این جور کارها وخوشحال بودم که این دفعه حتما به زیارت امام حسین میرم اما وقت رفتن تازه فهمیدم اون می خواد تنها بره زیارت،هر چه گریه کردم وبهش گفتم منو هم با خودت ببر،گفت:"دخترم اربعین خیلی شلوغه. من که نمی تونم یک بچه رو با خودم ببرم.وهمون حرف های مامانم رو تکرار کرد..."اما من شک نداشتم که هر دوتا شون برای دلخوشی من ،قول سال بعد رومی دادند.
خلاصه مامان وبابا من رو به کربلا نبردند ومن حسابی غصه ام گرفت،اونقدر که موقع رفتن بابام گوشه ای از خونمون مخفی شدم تا منو پیدا نکنند وازش خداحافظی نکردم، .تازه تصمیم گرفتم وقتی هم اومد چند وقتی باهاش قهر کنم ودیگه دختر شیرین بابا نباشم.اما در این مدت یک اتفاقی افتاد واون اینکه توی مهدمون به مناسبت اربعین نمایش کاروان اسراء رو برگزار کردند وبه دست من و بعضی دوستام طناب بستند وگردوندند ویکی از پسر ها ی مهدمون مثلا نقش سرباز دشمن رو داشت وبا یک شلاق الکی ما رو میزد.
راستش از همون اول نقشم دلم شکست واشکم ریخت،هر کسی چیزی می گفت،یکی می گفت:" لابد بچه دلتنگ مامانشه "،دیگری می گفت:" شایدهم فیلمشه،بزرگ بشه بازیگر خوبی میشه" واز این جور حرفها،اما راستش من به یاد بچه های امام حسین اشک می ریختم ووقتی فهمیدم رقیه سه ساله با اون بلاهایی که دشمن بدجنس سرشون آورده ،هیچ وقت به مامانو وباباش وعمه جونش حضرت زینب غر نزده وتازه خیلی هم باهاشون مهربون بوده،از خودم وکارهام بدم اومد وبعد این نمایش تصمیم گرفتم دختر خوبی برای هر دوشون باشم وباهاشون آشتی کنم.اما از اینکه منو کربلا نبرده بودند هنوز یک کوچولو دلخور بودم ومی خواستم بابام که اومد فقط کمی براش نازکنم...
وقتی باباجونم بعد یازده روزاومد باهاش آشتی کردم وصورتش رو بوسیدم اما سوغاتی رو که برام آورده بود از دستش نگرفتم تا اینکه شب ،وقتی پاهای بابایم رو دیدم که تاول زده بود ومی خواست با پماد زخم هاش روخوب کنه، به حالش غصه ام گرفت پس دیگه ناز نکردم و رفتم لباسهای قشنگی روکه برام سوغاتی آورده بود پوشیدم و ازش تشکر کردم.
چند شب بعد مامان جون وباباجونم من رو با خودشون بردن حرم امام رضا(ع)،چون اون شب خواهرام با ما نمی اومدن،احساس تک دختری می کردم.پس چادر گلدارم رو سرم کردم وبا هم راه افتادیم.تو حرم اولش حسابی ورجه و ورجه کردم،قفسه کتاب دعاها رو مرتب کردم،مهرها رو از روی فرش جمع کردم ومامانیم هم کلی ازمن عکس گرفت.تا اینکه آخر زیارت دستای کوچولوم رو از زیر چادر گلدارم بالا بردم وآروم گفتم :"آقاجون به خدا پیغام منو برسون وبگو مامان وبابام رو به جهنم نبره .اخه اونها دروغگو نیستند.می دونم برای آروم کردن دل من میگن سال بعد تو رو می بریم کربلا.اما خودم شنیدم که بابام می گفت پولهاش کم شده وقرض داره وحالا حالاها از سفر خبری نیست.ولی با همه اینها مطمئنم یه کمی که بزرگ تر شدم وپولهای باباجونم زیاد شد منو حتما با خودشون کربلا می برن پس اصلا دروغگو نیستند، امام رضا جون، نگه دار همه مامان وبابا ها برای بچه هاشون باش وآرزوی زیارت خودت وامام حسین رو قسمت همه آدمها کن..."
فرزانه خیامی نژاد-متولد سال 1390-شماره ملی:0970361181-شماره تماس:09353229630-2716602-3-از مشهد-پیش دبستانی اندیشه نخبگان
general.info-qr | |
Title | حاطره |
Author | فرزانه خیام نژاد |
Post on | 1395/10/30 |
general.info-tags | #اربعین_95 |
Comments