آقای ما
19 Jan 2017
آقای ما
ـ بنظرم اون از همه قشنگتره ...
جاسم چشمان درشت قهوهایش را ریز کرد و با لهجهی اهوازی گفت: کدومو میگی؟
علی همانطور که نگاهش بر ویترین خاک گرفتهی مغازه ی موبایل فروشی ایستاده بود، با انگشتش اشاره کرد و گفت: اون نقرهای رو میگم ...
صدای موزیک محزونی فضا را پر کرد. جاسم همانطور که سعی میکرد با چشمانش گوشی نقرهای را پیدا کند، با دستانش نیز تلفن همراهش را از جیب شلوار جین آبی رنگش بیرون آورد و با نگاهی به صفحهی آن، از علی کمی فاصله گرفت. علی وارد مغازه شد و دست و پا شکسته با زبان عربی قیمتش را پرسید. ارزان بود. هوسی به جانش افتاد. هوسی از جنس خواستن و خریدن. نگاهی به جاسم انداخت که بیرون مغازه، به ستونی تکیه داده بود و هنوز مشغول صحبت بود. حریف هوسش نشد. با اشارهای به جوان فروشنده که دشداشهایی سفید و بلند به تن داشت، قصد خریدش را به او فهماند. دستش را داخل جیب پشتی کوله پشتی خاکی رنگش فرو برد. هنوز پولی را بیرون نیاورده بود که جاسم از بیرون مغازه به او اشارهای کرد. علی نگاهی به فروشنده کرد و بیآنکه حرفی بزند از مغازه خارج شد.
ـ همین الان باید برگردم ... مادرم حالش بد شده ...
علی نگاهی به چهرهی غمگینِ آفتاب سوخته و تکیدهی جاسم که او را چند سالی بزرگتر از خودش نشان میداد انداخت و گفت: نگران نباش ... خود آقا عنایت میکنن ...
جاسم در حالی که سعی میکرد نگاه پر از اشکش را پنهان کند، زیرلب گفت: ان شاءالله و از داخل ساک دستیاش کیسهی مشمایی را بیرون آورد و به طرف علی گرفت: این یه هدیهست از طرف مادرم برای آقا ... یه پرچم گلدوزی شده ... خودش سوزن زده ... میتوونی برسونیش سامرا؟! ...
علی نگاهی به جاسم انداخت و گفت: چرا که نه؟! ... و همانطور که کیسه را از دست جاسم میگرفت، ادامه داد: به این بهانه یه زیارت هم نصیبم میشه ...
جاسم سرش را به زیر انداخت، آرام علی را به نام علی آقا صدا زد.
علی مهربان جواب داد: جانم؟
جاسم بیآنکه حرفی بزند، سرش را بالا آورد.
ـ چی شده ؟! ... حرف بزن خب ...
جاسم دوباره سرش را به زیر انداخت و جواب داد: خیلی از روت شرمندم ...
علی دستی به محاسنش گرفت و با تعجب منتظر ادامهی صحبت جاسم شد.
ـ یه کم پول داری به من قرض بدی؟! ...
علی نگاه تندی به جاسم انداخت وگفت: درسته رفیق فاب پسرخالمی و تو این سفرم برام کم نذاشتی ولی خب این چه توقعی از من داری، اونم تو این کشور غریب؟!
جاسم نفسی بیرون داد و با چشمانی گرد شده نگاهی به علی انداخت. علی خندهای کرد و گفت: اینم حرفیه که بابتش این همه خجالت بکشی؟! و دوباره دست در جیبِ پشتی کولهاش کرد و کیسهی پارچهای را بیرون آورد. علی نگاهی به داخل کیسه انداخت. فقط یک بسته پول داخل آن بود. بنظرش رسید که باقی پول ها را روی میز تحریرش جا گذاشته است. نفسی بیرون داد و لبخندزنان رو به جاسم گفت: با 100 تومن کارت راه میفته؟
ـ آره بابا ... زیادم هست ...
علی کیسه را به دست جاسم داد و او را در آغوش گرفت و گفت: برو، خدا به همراهت ...
جاسم کیفش را برداشت و هنوز چند قدمی از علی دور نشده بود که گفت: موقع برگشت یه وقت گازشو نگیری تهراناااا که دلخور میشم ...
علی با چشمانش خندهای تحویل جاسم داد و بیآنکه چیزی بگوید خودش را در میان کوچههای شلوغ بازار گم کرد. کوچههایی با سینیهایی پر از خرما، شیشههایی پر از ارده، غذاهای محلی چیده شده در ظرفهای روبازی که هوای گرم و خفهی بازار موجی از مگسها را به طرف خودشان کشانده بود و بومیها از خریدشان ابایی نداشتند و با لذتی سرشار، نوش جان می کردند. سیمهای مخابرات و برق، پیچیده در آغوش هم، سقف بلند بازار را به سقفهای پارچهای و برزنتی مغازهها رسانده بودند. زنان و مردانی از اقوام مختلف، مغازهها را برای خرید تحفهای به رسم یادگاری برای عزیزانشان پر کرده بودند. تحفههایی از جنس عطر سیب که بوی بهشت را برایشان زنده میکرد. چشمان مشکی علی دوباره گوشی همراهِ نقرهای رنگی را دید. دوباره دلش خواست اما دیگر جیبش پولی نداشت. دلش آرام و صبور بود اما ذهنش پر از شلوغی و هیاهو. از نجف تا کربلا را میتوانست بی پول برود اما خیالِ امانتی سامرا و برگشت به ایران ذهنش را رها نمیکرد. آفتاب رفته بود که خودش را به حسینیه محل اسکانش رساند. کلافه پاهای خستهاش را بغل گرفت. بطری آبی را از داخل کوله پشتیاش بیرون آورد و کمی از آن را نوشید و باقی آن را روی صورتش ریخت. روی زمین ولو شد و چشمانش را بست. صدای اذان که بلند شد چشمان علی هم باز شد. کاروانها آمادهی رفتن به سمت کربلا شدند. تا اربعین تنها سه روز مانده بود. علی کوله را به پشتش بست و آمادهی سفر شد.
راه سخت اما شیرین بود. تمام تنهاییش را با ذکر صاحب حرم پر کرد. هر چه از دلش میگذشت، به آنی آماده میشد. زمانی کمی تا کربلا راه داشت. دل آرام و صبورش بیقرار شد. با این که نگرانی در سینهاش شدیدتر میشد اما حرفی از مشکلش برای کسی نزد. زیرلب فقط گفت: خودتون درست کنید.
از دور، نگاهش به بلندی گودالی خیره ماند. انگار آسمان به زمین آمده بود. تمام شهر پر شده بود از خنکای گنبدی به رنگ خورشید. علی بهت زده برای لحظاتی ایستاد. ناخواسته دستش را به روی قلبش گذاشت و زیرلب، مِن مِن کنان و با صدایی لرزان گفت: سَـ سلام ... آقاجان ... و قطرات اشک از گوشهی چشمش روی پیراهن مشکیاش سرازیر شد. نفسی بیرون داد و گفت: شرمندم نکن ... و باز بغضی راه گلویش را گرفت و اشکی در چشمانش حلقه زد.
تاولها جان پاهایش را سست کردند. به سمت حسینیهایی نزدیک حرم رفت. هنوز به در حسینیه نرسیده بود که عاقله مردی با لباس خادمی، صدایش زد. چشمانِ علی مرد را نمیشناختند. مرد بستهای را به سمت او گرفت وگفت: آقای ما اجازه نمیده دشمنشم شرمنده بشه چه برسه به دوستانش ... علی از حرف مرد مانند کسی که صاعقهای او را گرفته باشد، خشکش زد و تا پنهان شدن مرد از چشمانش، رفتنش را خیره نگاه کرد.
general.info-qr | |
Title | آقای ما |
Author | محبوبه نوروزی |
Post on | 1395/10/30 |
general.info-tags | #طریق_الحسین #پیاده_روی_اربعین معرفی_جایگاه_امام_حسین(ع) |
Comments