بسم اللّه
24 Nov 2024

نذر شکلات

‎19 Jan 2017

چادرم را به سرم می‌اندازم، مادرم تا مرا می‌بیند می‌گوید: "خدا حفظت کند دخترکوچکم!"

اشک از گوشه‌ی چشمانش می‌چکد.

شکلات‌هایم را در سینی می‌چینم، چادرم را روی سرم تنظیم می‌کنم و به راه می‌افتم.

سینی شکلات سنگین است، درراه مجبورم سینی را روی زمین بگذارم و چادرم را جلوتر بیاورم، طوری که موهایم معلوم نباشد.

نام من فاطمه است، ما در عراق زندگی می‌کنیم، من 5 خواهر و 2 برادر دارم، اما پیش پدرم، من از دیگر فرزندان، محبوب‌تر هستم.

خودم شنیدم که به مادرم می‌گفت: "فاطمه با اینکه سه سال دارد، اما خیلی از سنش بیشتر می‌فهمد، می‌ترسم بی‌قراری کند..."

هر شب، پدرم برای من قصه می‌گوید، در انتها پدر همیشه به من می‌گوید: "دختر بابا، با اینکه کوچک هستی، اما همیشه قوی باش، قول می دهی؟"

و من در حالتی بین خواب‌وبیداری می‌گویم: "چشم پدر، قوی هستم." اما این روزها، دلم برای پدر تنگ شده و شب­ها گریه­ام می­گیرد.

پدر عادت داشت من را بغل بگیرد، طوری که پاهایم روی شکمش می‌آمدند، اما من از پدر درخواست می‌کردم که مرا روی زمین بگذارد و فقط دست‌هایم را در دستش محکم بگیرد.

به جاده می‌رسم، جایی که زائرین کربلا از آنجا رد می‌شوند.

جمعیت زیاد هستند، سینی را روی سرم می‌گذارم و با صدای بلند می‌گویم: "خواهش می‌کنم از شکلات‌های من بردارید."

این شکلات‌ها را پدرم برای من می‌خرید، البته برای همه‌ی خواهرها و برادرهایم نیز می‌خرید، ولی من عادت داشتم شکلات‌هایم را نگه‌دارم تا تمام نشود.

وقتی پدر فهمید که من در کمد لباس‌هایم کلی شکلات دارم، به من گفت: "اگر انسان چیزی را دوست دارد، باید آن را در راه خدا به دیگران بدهد تا دعایش مستجاب شود."

پدر در قصه‌های شبانه از خدا می‌گوید و از مردی شبیه بابای من، که دختر هم سن و سال من داشته است...

این مرد، قوی بوده و درراه خدا، از خانواده و حتی جانش هم گذشته است... نام این مرد حسین (ع) است...

مادرم می‌گوید: "باید بر او درود بفرستیم، زیرا او مردی قهرمان و بزرگوار بوده است."

چند روز پیش در حرفهای مادرم شنیدم که گفته پدرم برای دفاع از حرم دختر کوچکی رفته است، این دختر هم سن و سال من است و رقیه (س) نام دارد...

من تصمیم گرفته‌ام شکلات‌هایی که دوست دارم را درراه خدا به زائرین حسین (ع) بدهم، چون پدر گفته که با این کار دعای آدم مستجاب می‌شود.

من امید دارم روزی که شکلات‌هایم در این راه تمام شوند، پدرم بر می‌گردد...

چادرم را جلو می‌کشم... سینی روی سرم سنگینی می‌کند...


Comments