آدام نیلسون در سرزمین نینوا
19 Jan 2017
آدام نیلسون در سرزمین نینوا
اول خیال میکردم غذا به آدَم نسازد. ولی او در اولین موکبی که احساس گرسنگی کرد ایستاد، کولهپشتی را پایین گذاشت و گفت: «من میخوام خورد!» گفتم: «چندتا قوطی کنسرو داریم، بازکنم؟» او که از بوی پلوخورشت خوشش آمده بود اصرار کرد که فقط از آن غذا میخواهد. بعد یک ظرف لبالب گرفت و با اشتهای عجیبی هم خورد. این نیز مثل بقیه کارهایش غریب بود. فقط مخصوص خودش.
روز قبل و در حین راهپیمایی تلاش زیادی داشت که با مردم ارتباط برقرار کند. عاقبت یک طلبهی جوان و خوشصحبت که انگلیسی هم میدانست پیدا کرد. نزد من که جلوتر و در تنهایی قدم میزدم آمد و گفت: «بیا یک مورد خاص یابیدهام!» آن جوان برای خودش حکایت جالبی داشت. پسر یکی و یکدانه خانوادهای اشرافی بود که اعتقادات ضعیفی داشتهاند. زندگیاش در نوسان بین پارتیهای شبانه و بطالت روزانه میگذشته و بیدغدغه سپری میشده است. تا اینکه شبی در مهمانیای بیش از همیشه افراط میکند و سپس با همان حال پشت فرمان مینشیند. عدم هوشیاری سبب میشود سر یک پیچ خطرناک با خودرو روبهرویی تصادف کرده و واژگون شود. راننده دیگر با وجود جراحت زیاد به کمکش شتافته و با مشقت فراوان وی را از اتومبیل بیرون کشیده و به بیمارستان میرساند. از آن دم بهمدت یک هفتهی تمام بین مرگ و زندگی دستوپا میزند و درست هنگامی که پزشکان از او قطع امید کرده بودند از کما خارج شده و بههوش میآید. راننده دیگرِ تصادف هر روز به ملاقاتش میآمده و تعدادی کتاب هم همراه خود میآورده است.
«اوایل اصلا حوصله خواندن نداشتم. ولی بعد که دیدم هیچ کار دیگری ندارم از سر ناچاری رو آوردم به مطالعه. بهتدریج خوشم آمد. این لذتی بود که تا آن زمان هرگز درکش نکرده بودم. پس هرچه برایم آوردند با سرعت نسبتا زیادی خواندم. بین آن تحفهها کتابی هم درباره قیام کربلا بود. آن اثر تاثیر زیادی رویم گذاشت. به این فکر میکردم که اراده و اعتقاد یک فرد تا چه اندازه باید قوی باشد که با وجود آگاهی از مرگ دست از آرمانش برندارد.
این موضوع ذهنم را مشغول کرده بود. تا اینکه یک شب قبل از ترخیص خواب عجیبی دیدم. توی رویا یک اتومبیل گرانقیمت با نقش چند چهارپا روی بدنهاش درست جلوی پایم ترمز زد و سپس مرد بلندقامت بسیار خوشلباسی از آن پیاده شد و مقابلم ایستاد و گفت: «زود سوارشو که خیلی دیر کردهایم.» دهانش بوی بدی میداد. خودرو تکانهای شدیدی میخورد. با تعجب نگاه کردم و پوزه سیاه یک سگ را تشخیص دادم. از مرد پرسیدم: «کجا میخواهیم برویم؟» لبخند زد و جواب داد: «قبلا هیچوقت سوال نمیکردی!» رویم را برگرداندم که مسیرم را عوض کنم. چند قدم که رفتم صدایم کرد. با آهنگی که صوت ناخوشایندی داشت. بعد برای بازداشتنم دستش را بر شانهام گذاشت. از ناخنهای چنگال مانند بلند و کثیفش چندشم شد. او را کنار زدم و گفتم: «دست به من نزن ملعون.» راهم را کشیدم و رفتم. او زیر گریه زد. همانطور که دور میشدم با وحشت دریافتم که نالههایش شبیه به عوعوی سگی خشمگین است. پا به فرار گذاشتم.
وقتی بیدار شدم بدنم خیس از عرق بود. قلبم بهشدت میتپید و حالم منقلب و ناپایدار بود. انگار در تمام بیمارستان پرنده هم پر نمیزد. برای غلبه بر ترس دست بردم و یکی از کتابها را برداشتم. همان قیام کربلا بود. بدون توجه به مطلب خاصی صفحاتش را ورق زدم. تا بیاختیار چشمم به این آیه افتاد: «الا بذکر الله تطمئن القلوب.»»
* * *
شب همراه همان طلبه در منزل یک عراقی مهمان شدیم. با آنکه از مخلوط فارسی و عربی و سوئدی حرف مشترک اندکی برای گفتن پدید میآمد اما همه احساس صمیمیت دلچسبی داشتیم.
کمی که گذشت متوجه رفتوآمدهای عجیبی در منزل مرد شدم. گفتگوهای او با همسر و فرزندانش و بیرون رفتن متوالی آنها کنجکاوی مرا برانگیخت. به آدَم خیره شدم که همچنان گرم صحبت با دوست تازهیافتهاش بود. بلند شدم و سروگوشی آب دادم. طلبه نگاهم کرد و گفت: «بیا بنشین پیش ما.» گفتم: «انگار توی این خانه یک خبرهایی هست.» با لبخند جواب داد: «نگران نباش. بیا در بحث ما شرکت کن.» پرسیدم: «به نظرتان صحیح است که امشب در این خانه بخوابیم؟»
«چه حرفهایی میزنی؟ یعنی میخواهی بگویی ترسیدهای؟»
«خب چه بگویم. بالاخره یک وقت دشمن هم بودهایم.»
«نه از این خیالات نکن.»
«تو چقدر خونسرد و خوشخیالی.»
«اشتباه میکنی. خونسرد نیستم.»
«پس چرا اینقدر خیالت راحت است؟»
«نه تنها راحت نیستم بلکه از خودم خجالت هم میکشم. اگر تو هم کمی عربی بلد بودی حال مرا میفهمیدی.»
«بهخاطر خدا واضحتر بگو.»
«این مرد برای پذیرایی از ما چیزی در خانه ندارد. ظاهرا دیشب زوار زیادی مهمانش بودهاند. برای همین فرزندانش را فرستاده تا از دوستانش پول قرض کنند. به رویتان نمیآوردم که ناراحت نشوید.»
* * *
آدَم دوست سوئدی من درواقع همکارم است. آشنایی ما روز اول استخدامم شکل گرفت. هنوز زبانم کامل نشده بود اما بهزحمت میتوانستم گلیمم را از آب بیرون بکشم. سالنی که میز کارم در آن قرار داشت سر راه آدَم بود. او با خوشحالی آمد و دست داد. پرسید: «از محل کارت رضایت داری؟» من که بهسختی زیاد این شغل را با درآمد مناسبش بهدست آورده و از این بابت حسابی ذوقزده بودم شکستهبسته پاسخ دادم: «بهتر از این نمیشود.» بیمقدمه زد زیر خنده. سپس دست روی شانهام گذاشت و گفت: «دوست من تو الان یک ناسزای ناجور حوالهام کردی!» بعدها فهمیدم که با تلفظ نادرست معنای حرف را کاملا عوض کرده بودهام.
بعد از آن روز رفاقتمان عمیقتر شد. رفتارهای او خیلی گرمتر از مردم عادی آن سرزمین بود. اولینباری که به خانهاش دعوتم کرد از چیزهایی که دیدم شگفتزده شدم. فهمیدم مدتی در آمریکای لاتین زندگی کرده. گفت: «در شیلی روی گسترش معادن و در ونزوئلا بر سکوهای نفتی کار کردم. بعد خسته شدم و رفتم برزیل. شکارچی شدم! کلی تمساح زدهام.» خودم پوست تمساح را در خانهاش دیدم. «بعد با یکی از شکارچیهای کمونیست رفتم به کوبا. یکسال تمام راجع به مسلک آنها تحقیق کردم.» پرسیدم: «خب از نظرت چطور بود؟» جواب داد: «مزخرف!»
سپس از کلمبیا سر درمیآورد و از آنجا به کارائیب میرود. «رمانهای رئالیسم جادویی مرا به کارائیب کشاند.» لبخندش نشان میداد که ماجراجویی در آن باریکهی سرسبز چقدر برای او خوشایند بوده است.
مدتی بعد نزد من آمد و گفت: «میخواهم فارسی یاد بگیرم!» جاخوردم. پرسیدم: «برای صحبت کردن با من؟» راحت جواب داد: «نخیر! موضوع جدیتر از این چیزهاست. همهاش بهخاطر گوته است. بس که از حافظ تعریف کرده مشتاق شدهام ببینم چه گفته.»
از روح پرتکاپوی او چنین تصمیمی اصلا بعید نبود. من یک کلاس زبان فارسی با استادی متبحر برایش پیدا کردم. ولی هیچ خیال نمیکردم با چنین پشتکاری مشغول فراگیری شود. روزهای کاری نزدیک دو ساعت و در روزهای تعطیل حدود ده ساعت مطالعه میکرد. سرعت یادگیریاش حیرتانگیز بود. گفت: «یک استعداد ذاتی است.»
روز یکشنبهای مطابق معمول برای رفع اشکال به منزلش رفتم. میدانستم در کتابخانه نشسته است. دکوراسیون زیبای آنجا یک محل دلپذیر و فوقالعاده دوست داشتنی پدید آورده بود. قفسههایش که تا سقف بلندِ سالن امتداد داشت از چوب بلوط خوشرنگ و مرغوب ساخته شده و معلوم بود پول هنگفتی صرفش شده است. تمام قفسهها مملو از کتاب و آنقدر تمیز و مرتب که حتی تماشایش هم لذتبخش بود. هر کسی با هر سلیقهای در آن دنیای رنگارنگ سیراب میشد.
او دست مرا گرفت و کنار یکی از قفسهها برد و دیوان حافظ نفیسی بیرون آورد. گفت: «یکی از شعرهایش را انتخاب کن و برایم بخوان.»
خواندم:
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند گل آدَم بسرشتند و به پیمانه زدند
* * *
پدرم در اروپا تحصیل کرده بود و بنا بر تجربهای که داشت، پیش از مهاجرتم توصیه خوبی کرد: «حالا که داری میروی هیچوقت فراموش نکن یک عمر در چه محیطی بار آمدی و چه اعتقاد و مسلکی داشتهای.» همین باعث شد همواره چیزهایی را به یاد داشته باشم.
از جمله مواردی که علاقه و دلبستگیام به آن دچار هیچ خللی نشد عاشورا بود. این موضوع کنجکاوی آدَم را برانگیخت. به او که از تغییر ظاهرم متعجب بود گفتم: «این ایام برای ما مقدس است. من هم به احترام همین محرم است که سیاه پوشیدهام.» پرسید: «دلیل مقدس بودنش چیست؟» جواب دادم: «چون قهرمان مذهبی ما را بهطرز ناجوانمردانهای شهید میکنند.» توجه آدَم بهشدت جلب شد. او پیشتر از دریچه تعالیم ماتریالیستی و چپی با واژه "شهید" آشنا شده بود ولی حالا با دیدگاه دیگری روبهرو میشد که صد و هشتاد درجه نسبت به آنها تفاوت داشت.
بعد از آن مرتب راجع به حسین از من پرسید. با تعجب دریافتم که گذشته از گفتههای من، هر روز دامنه اطلاعاتش افزونتر میشود.
عاقبت یک روز گفت: «تو چرا راجع به پیادهروی اربعین چیزی به من نگفتهای؟» چه میتوانستم بگویم وقتی که خودم هم چندان دربارهی آن نمیدانستم. شرمگین جواب دادم: «من تا حالا نرفتهام.» با دیدههایی که برق میزد گفت: «می میخواهم بروم. اگر دوست داری بیایی بگو تا برایت مرخصی بگیرم!»
پیادهروی بهسوی کربلا آن هم با یک چنین موجود شگفتانگیزی! چشمهایم را بستم و لحظهای به این اندیشیدم که چه سیروسلوک جذابی در پیش خواهم داشت و احتمالا تا پایان عمر با آن تجربه زندگی خواهم کرد. پلکهایم را گشودم و گفتم: «میآیم.»
پایان
general.info-qr | |
Title | آدام نیلسون در سرزمین نینوا |
Author | پژمان سهرابی |
Post on | 1395/10/30 |
general.info-tags | #مبلغ_اربعین_شویم #پیاده_روی_اربعین حضور_ملیت_ها_و_مذاهب حواشی_جذاب_اربعین_حسینی |
Comments