بسم اللّه
4 May 2024

پیرزن نانوا

‎18 Jan 2017

پیرزن نانوا

دفتر و قلم به‌دست درحال پیاده‌روی هستم. از دیگران فاصله گرفته‌ام و می‌نویسم: «در دنیایی که پول حرف اول را می‌زند، در دنیایی که ملاک خوب و بد بودن آدم‌ها پول است و همه‌چیز با پول سنجیده می‌شود، دنیایی که مردم‌اش با فکر پول می‌خوابند، خواب پول می‌بینند، با فکر پول بیدار می‌شوند، با فکر پول حرف می‌زنند، با فکر پول می‌خورند و باز با فکر پول می‌خوابند... در همین دنیا مردم ظاهراً فقیری را می‌بینم که لباس‌های کهنه به تن دارند، صورت آفتاب‌سوخته‌شان به خاطر دود زغال، سیاه‌تر شده، دستان‌شان هم پر از شیار و خط و خوط است، ولی همه دارایی‌ ناچیزشان را به پای زائران حسین (ع) ریخته‌اند.

مگر غیر از این است که هم ما و هم این مردم، وقتی اسم حسین (ع) می‌آید، بند دلمان پاره می‌شود؟ مگر نه این‌که همه‌مان تا وقتی می‌بینیم دختر بچه‌ای پابرهنه، با سر و روی خاکی درحال دویدن است، جا می‌خوریم؟ همه‌مان اتفاق نظر داریم که جای دختربچه روی دوش باباست... نه لابه‌لای خارها... هعیییی... چه می‌گویم! باز هم بگذریم، بهتر است؛ اما مگر نه این‌که ما و این مردم مثل براده‌های آهن به سمت آهن‌ربایی عظیم و قوی کشیده می‌شویم؟

شاید یکی از بزرگ‌ترین اشتراکات ما با این مردم، همین یک چیز باشد: «همه‌مان حسین‌بن علی‌بن ابی‌طالب را دوست داریم! دوست داریم...». دوست داریم... دوست داریم... مدام تکرار می‌کنم! حسین (ع) را دوست داریم... .

توی این فکرها هستم و همراه جمعیتی که شبیه موج‌های بلند یک دریای بی‌کران هستند، قدم برمی‌دارم؛ بچه‌هایی بدون کفش را کنار خود می‌بینم که با سر و رویی سیاه، خرما پخش می‌کنند.

یک دختربچه دو-سه ساله بدون ترس و واهمه، وسط سیل جمعیت ایستاده. تنها یک برگ دستمال کاغذی در دستش را به سمت زائران گرفته است! پسر جوانی برای بساط چای زغالی‌اش بازارگرمی می‌کند و داد می‌زند. پیرزن دیگری به چشمم می‌خورد که چادری برپا کرده، یک میز جلوی چادر گذاشته، پشت آن روی زمین نشسته و روی میز یک پارچ آب و یک لیوان گذاشته است. همین! همه دارایی خود را برای خرید یوسف آوردن یعنی این! و برای هیچ‌کدام از این آدم‌ها پول معنی ندارد.

البته هستند کسانی هم که خب، بعضی چیزها را با پول می‌فروشند. مثلاً در طول مسیر، جوان‌هایی هستند که ده‌ها جعبه نارنگی و موز روی هم گذاشته‌اند و به زائران می‌فروشند. البه آن‌هم باز نهایتاً به صورت رایگان به مردم می‌رسد؛ چرا که زائران همان میوه‌ها را هم می‌خرند و همان‌جا بین مردم پخش می‌کنند.

این صحنه‌ها را می‌بینم و توی دفترم می‌نویسم: «آیا واقعاً من لیاقت این‌همه لطف را دارم؟! منی که از درون خودم خبر دارم، منی که گناه‌کارم، منی که در قید و بند دنیا و مادیات خودم اسیرم؛ این من، روسیاهم یا پیرزنی که از بس پای تنور نشسته، صورتش سیاه شده؟ کدام‌مان؟».

این‌ها را با نهیب به خودم می‌گویم و قدم بر‌می‌دارم. با دیدن هر صحنه‌ای شبیه این، نزدیک است که کاسه صبر چشمان پرآبم لبریز شود. پاهایم کُند و قدم‌هایم سست شده. همین‌طور جلو می‌روم تا ناگاه پیرزنی کهنسال و خمیده را می‌بینم. کنار مسیر، تنهایی، تنوری درست کرده و با زحمت و سختی زایدالوصفی در حال خمیر کردن آرد و پخت نان تازه محلی است.

دیگر نمی‌توانم اختیارم را نگه دارم. اشک است که پی‌درپی از چشمانم روی خاک‌ها می‌افتد. هر قطره اشکی که روی زمین می‌افتد، خاک‌های اندک کنار خود را به هوا بلند می‌کند. به هوا بلند می‌شوم و انگار هر لحظه به زمین می افتم!

از بس گریه کردم، همه‌‌جا تار شده است. چیزی هم نمی‌توانم بنویسم. حسابی تحت تاثیر قرار گرفته‌ام، چاره‌ای ندارم جز این‌که چند دقیقه بنشینم... .

****

کمی بهتر می‌شوم، اما همچنان از چشمانم اشک جاری است. دست خودم نیست. بلند می‌شوم و می‌فهمم مخلوطی از حسی غیرقابل وصف با بوی نان داغ تازه محلی، من را به سمت همان پیرزن می‌کشاند.

نزدیک‌اش شدم و دوباره اختیار خودم را از دست دادم. هق‌هق گریه امانم را بریده است. حادثه‌ای به غایت بدیع و باشکوه در حال رخ دادن است. کاش دوربینی می‌توانست این اتفاقات را ضبط کند. پیرزن عرب، سر بلند کرده و نگاهم می‌کند. با آستین لباس، صورتم را پاک می‌کنم و به نانی که تازه از تنور بیرون می‌کشد، اشاره می‌کنم. بی‌درنگ و با افتخار، نان داغ تازه محلی را به دستانم می‌سپرد و با زبان عربی در حقم دعا می‌کند.

با یک دست، اشک چشمم را می‌گیریم و با دست دیگرم نان داغ را... یک دست، اشک گیرم و یک دست نان داغ، رقصی چنین میانه میدان‌ام آرزوست... .

زبانش را نمی‌فهمم؛ حیف! با حسرت، نگاهی متواضعانه و از سر سپاس و تشکر انداختم. رو برمی‌گردانم که راهی شوم اما او هم دست‌هایش را بالا می‌آورد و چندبار انگشت شصت و سبابه را به هم می‌مالد. فهمیدم استثنائاً این‌جا از همان‌جاهایی است که باید پول بدهم!


Comments