حکمة الحسینیة فی ألأسفار ألاربعة الأربعینیة
9 Jan 2017
قسمت چهارم
مقام هفتم: سیاره
در راه از چند نفر مسیر را میپرسیم که از کدام طرف به سمت فرودگاه برویم. سر دو راهی، چند پلیس ایستادهاند. از آنها هم سؤال میکنیم. هم ما کمی عربی بلدیم، هم آنها فارسی میفهمند. یکی از پلیسها میگوید صبر کنید و میرود. مأمور جدید پلیس با قد رشید و سبیلهای از بناگوش دررفته به سمتمان میآید. «وای! با این که نمیخوایم بریم؟! من که باهاش نمیرم.» دیدنش تمام تصوراتی را که درباره شکنجهگران زندانهای بعث داشتم را عینیت میبخشد. آنقدر همه از دیدنش شوکه میشویم که وقتی میخواهد با حاجآقا دست بدهد، خودش با دست چپ، دست راست حاجی را بالا میآورد و توی دستش میگذارد.
سر قیمت به توافق میرسیم. اول می گوید 75 هزار تومان، اما وقتی قیمت را به دینار میپرسیم، میگوید: 20 دینار. ما هم همینقدر کنار گذاشتهایم. به ماشینی اشاره میکند و با ریموت درها را بازمیکند. صندوق را هم بازمیکند، کولهها را با ترس و لرز میگذاریم. در حال سوار شدن هستیم که با دست به سربازی اشاره میکند و او سوار ماشین میشود. نفس راحتی میکشیم. اگر قرار بود با آن افسر برویم تا فرودگاه قالب تهی میکردیم. روز اربعین، دیگر از موکبها خبری نیست تا غذایی بخوریم. باشد تا فرودگاه که چیزی برای خوردن پیدا کنیم.
مقام هشتم: مطار
ورودی فرودگاه، به محل تفتیش با سگ میرسیم. همه باید ماشین را با درهای باز ترک کنند و وارد سالن مجاور بشوند. وقتی همه وارد سالن بشوند، تعدادی سگ در محوطه ماشینها رها میکنند تا اگر کسی مواد مخدر یا منفجره حمل میکند، شناسایی شود. مدتی طول میکشد تا درها باز شود و به سمت سالن پروازهای خروجی برویم.
ساعت حدود 2 است. به موقع رسیدیم. دو ساعت تا پرواز فرصت داریم. من ودوستم قرار می شود با کولهها داخل برویم و حاجآقا و دخترش به دنبال خریدن خوردنید. بعد از تحویل بار به سمت سالن ترانزیت میرویم که بالاخره یک نفر آشنا میبینم. از اول سفر میان این همه ایرانی، یک آشنا هم ندیدهبودم.
45 دقیقه بعد، در سالن ترانزیت هستیم. اینجا آنقدر قیمتها بالاست که از خیر خریدن میگذریم. حرف، حرف، حرف...
ساعت از 4 میگذرد، پرواز تأخیر دارد، از 5 گذرد، باز هم تأخیر دارد... نماز را میخوانیم. چقدر خوشحالم که روز اربعین را به تهران نرسیدم و همین جا تمام شد. در این مدت، رفقا چندباری از مأمورهاین فرودگاه که با کاورهای سبزشبرنگ متمایزشدهاند، درباره ساعت پرواز میپرسند و جوابشان یک کلمه است: صبر کنید!
ساعت 7 وربع، با اعلام کانتر پروازی که ساعت پروازشان 6 بود، بلند میشوم تا من هم پرس و جو کنم. به سراغ مأموری میروم که لباس شبرنگش با بقیه متفاوت است. تگ بلیط را نشانش میدهم، توی لیست نگاه میکند، سراغ مسئول دیگر میرود، در بیسیم درباره وضعیت هواپیما سوال میکند. تمام مدت پشتش را چک میکند تا ببیند دنبالشم هستم یا نه. جالب است در عراق، هوای خانمها را بیشتر دارند. از پرس و جوهایش میفهمم که ظاهراً هواپیمای ما آماده است، اما اینکه چرا تابحال اعلام نکردهاند، جای سؤال دارد که به نظر میرسد خودش هم تعجب کرده. دست آخر به یکی از کانترها اشاره میکند که همین جا بایست، الان پروازتان اعلام میشود. به ده دقیقه هم نمیرسد که کانتر کناری برای پرواز ما باز میشود. خود همان مأمور هم کنار کانتر ایستاده. کاش زودتر سراغش رفته بودم.
مقام نهم: طیاره
4 ساعت تأخیر، خستگی مضاعفی را به ما تحمیل کرده است. به پدر و مادر خبر میدهم که داریم سوار می شویم. سپردهام که دنبالم نیایند. ساعت دهشب، در ترافیک تهران، معلوم نیست چقدر در راه بمانند. تاکسی میگیرم و میروم. دوستم میگوید: «میرسونیمت. ما که داریم میریم خونه ماماناینا، سرراهیدیگه...» اهل تعارف نیستم، جواب میدهم: «بدون تعارف؟! خودم میرما، مزاحم نمیشم.» میداند اهل تعارف نیستم. الحمدلله مرکب برگشت هم بدون هزینه فراهم میشود.
به همسرش خبر میدهد که الان ما تازه سوار شدیم، برای اینکه راه بیفتند. اما بندهخدا چند ساعتی است که در فرودگاه منتظر است. دوستم سپرده بود، هر وقت خواستیم سوار شویم، خبر میدهم که راه بیفتید، اما او ساعت 4 حرکت کرده بود تا 5 فرودگاه باشد. دوستم با ناراحتی ادامه میدهد: «اینجوری که خیلی منتظر باید بمونید!» و جواب میشنود: «ما که یک هفتهاست منتظریم! این چند ساعتم روش.»
سوار میشویم. میانوعده عصر و شام را با هم میدهند. به قول دوستم: «میخوان دهن ما رو ببندن.» ساعتی بعد، فرودگاه تهرانیم. مهر ورود در صفحه آخر میخورد.
سفر آخر: سفر من الخلق الي الخلق في الخلق بالحسین (علیهالسلام)ـ اول آذر 1395
منزل در لغت، محلی است كه مسافر در آنجا برای استراحت نزول میكند. و منزل در اینجا، مرحله توقف است برای عمل به آنچه آموختهایم.
دوباره شروع میشود، روز از نو، روزی از نو، دوباره کار، درس، زندگی... و آدمهای مختلف، سفر آخر مانده، شاید به قاعده یکسال... تا بعد یک سال معلوم شود چقدر حسینی میتوانیم زندگی کنیم، رفتار کنیم، عمل کنیم، جذب کنیم.
منزل اول: فرودگاه
مادر و همسر به استقبال دختر و پدر آمدند. دوستم به همسرش سپرده بود: «سه نفریما، اگه کسی میخواد بیاد، فقط یهنفر میتونی بیاری.» قرعه به نام مادری میخورد که یک هفته چشمانتظار همسر و دخترش بوده و همسری که جز زیارت قبول، چیزی نمیگوید، اما از چشمان محجوبش، میشود عمق دلتنگیاش را فهمید.
منزل دوم: بیت
مادر آماده ایستاده دم در تا مرا ببیند و برود. این ده روزی که خالهام کربلاست، مادر قول داده بود که هر شب پیش مادربزرگ بماند و حالا فقط منتظر مانده تا مرا ببیند و برود. بیش از سلام وزیارت قبول، فرصت نیست. تا آژانس بیاید مادر را سیر میبینم. چقدر امسال دعا کردم که قسمت مادر زیارت کربلا بشود. سفری تا بحال نرفتهاند.
خواهر خانه ماست، به انتظار همسر که یک بامداد پروازشان است. ترجیح میدهند شب را به خانه خودشان بروند. ماشینشان خانه پدرشوهر است و آنها مسافرت و کلید ندارند.
سوئیچ ماشین را میدهم به خواهر: «شب با ماشین من برین خونه...» اول مِنمِن میکند، ولی با این همه وسیله، بردن ماشین مرجح است تا رفتن با آژانس.
منزل سوم: ملجأ
صبح که بیدار میشوم، خواهر با همسرشان رفتهاند. باید به مدرسه برسم، بعد یک هفته غیبت، این هفته دیگر به کلاسم برسم. ساعت 9 صبح، خوشحال بیدار میشوم. برنامهام مشخص است، یک دوش آب گرم و آمادهشدن برای رفتن به مدرسه؛ بدون ماشین حداقل یکساعت ونیم در راهم. باید زودتر بروم. تلفن به صدا در میآید... خواهر تنهاست با دوبچه کوچک، خواهرزاده سهسالهام، آمده شیشه شربت را بردارد، از دستش افتاده، پایش بریده، حالا خواهر دست تنهاست. بندهخدا از گریه بچهاش بیدار شده و هول کرده، بیخیال برنامههای چیده شده! دل خواهر مهمتراست؛ زحمت کلاس را هم میاندازم روی دوش یکی دیگر از معلمها که البته با بزرگواری میپذیرد.
منزل چهارم:
منزل پنجم:
.
.
.
.
.
روزگار افتاده روی دور تند...
باشد سفر آخر به سرانجام رسد.
یاعلی (علیهالسلام) گفتیم و عشق آغاز شد |
general.info-qr | |
العنوان | حکمة الحسینیة فی ألأسفار ألاربعة الأربعینیة |
المؤلف | مهدیه مظفری |
المشارکة فی | 1395/10/20 |
general.info-tags | #طریق_الحسین #پیاده_روی_اربعین #اربعین_95 معرفی_جایگاه_امام_حسین(ع) حضور_ملیت_ها_و_مذاهب مهدویت_ظهور تشکر از مهمان نوازی و کرامت موکب داران حسینی |
ألآراء