همگام با افلاکیان
3 Jan 2017
هم گام با افلاکيان
چهارشنبه 26/08/1395
ديشب رفته بودم صرافي و به ازاي هر صد و يک هزار تومان، سي و پنج هزار دينار عراقي گرفتم و دو کوله ي سياه رنگ نسبتا راحت به قيمت هر کدام هشتاد هزار تومان. اولين بار است که من و شيخ مي خواهيم در اين پياده روي شرکت کنيم.
نمي دانم وضعيت کمرم به من اين اجازه را ميدهد يا نه؟ چند سالي است که از بيماري اسپونديليت مهره هاي کمري ام ميگذرد.
از صبح آماده ام و کوله را بسته ام ولي بعدازظهر کوس حرکت به صدا درامد. محمد را اولين بار است که ميبينم، تسبيح به دست و سابقه دار در اين پياده روي، با سه فرزند.
پژو 405 دم درب خانه منتظر است، ولي فاطمه دختر 4 ساله ام گوشي موبايل glx را به من نميدهد و با من خداحافظي نمي کند، بغض کرده، پشت در حال، کز کرده. حسين هم منتظر است تا با حرکت سريع سرم به سمت صورتش چاکي در لپ قرمز شده اش بياندازد و تبسم مليحي، 5 ماه بيشتر ندارد.
پنج نفري به سمت دشت آزادگان، بستان و در نهايت چذابه حرکت کرديم. نرسيده به مرز گفتند جلوتر ترافيک است وبهتره همين جا ماشين را به پارکينگ بسپاريد. خصوصي بود و ده هزار تومان وديعه از ما گرفت و با 405 ديگري به ازاي هر نفر سه هزار تومان ما را جلوتر برد و ابتداي ترافيک پياده شديم.
خداي من، تا چشم کار ميکند ماشين در اين بيابان برهوت پارک شده و کمي انطرفتر لدرها هستند که تپه هاي رمل و خاک را صاف ميکنند تا پارکينگي جديد احداث نمايند.
به ذهنم امد سرزميني که روزي ناظر ارايش نظامي دنيايي از تانکهاي بعثي بوده، امروز دنيايي از ماشينهايي است که ميروند عراق به زيارت حسين و ميزباني گرم عراقي ها.
چون پياده روي بزرگي در پيش داشتيم، اين پياده روي، چند قدم بيشتر به حساب نمي امد. از جاده منحرف شديم و کمي جلوتر اتوبوسهاي واحد مرتب زايرين را تقريبا دو کيلومتر انطرفتر پياده مي کردند.
بوي دود کُنده اي که زغال ميشود تا چاي آماده شود و فريادهاي ؛سيم کارت عراقي فعالِ فوري؛ همه جا هست.
اينجا هم موکب ها فراوانند و غالبا از شهرستانهاي استان خوزستان.
بالاخره به گيت اول رسيديم. اصرار بر اصرار که بدون پاسپورت و ويزا نميشود. شايد ده نفري در مراحل مختلف مدارکمان را چک کردند. پس از گذشتن از بازرسي هاي مختلف بالاخره مهر خروج را بر گذرنامه نوي ما زدند و وارد نقطه صفر مرزي شديم.
وقت اذان مغرب گذشته، هوا کمي خنک است. وضو و نمازي و پذيرايي مختصري و حرکت. از اينجا تا مرز عراق بايد يک کيلومتري پياده برويم. دقيقا در وسط اين خيابان آسفالته ي يک کيلومتري، ماشين لنکروز ارتش عراق به صورت عمودي پارک شده بود و پرچم عراق بر فراز آن آرا م آرام تکان ميخورد. افسري درجه دار با کلاه سبز و لباس لجني و بيسيمي و البته سبيلي مرتب، من را به ياد فيلمهاي جنگي ايران و عراق انداخت و ناخودآگاه کمي حساب بردم يا ترسيدم.
وارد خاک عراق شديم. اوضاع آشفته است. بايد بگردي تا يکي را پيدا کني، بر گذرنامه ات مهر ورود بزنند. سربازان عراقي عليرغم سبيل کلفتشان چه خوش رفتارند.
اينجا هم پر از موکب و جاي جاي آن چاي و بعضا شام.
گرسنه ايم. محسن به اتفاق محمد رفتند و براي من و شيخ لقمه کبابي آوردند و به بهانه اينکه دوباره ميروند مياورند، خودشان نخوردند.
چند قدمي رفتيم تا ديديم شلغم ميدهند. روي صندلي نشستيم و بشقاب شلغم را داشتيم تمام ميکرديم که صالح، جوانی از اهل عماره، با محسن با فارسي دست و پا شکسته چانه ميزند، بالاخره با التماس ما را با ماشین تیبا به منزلش در شهر العماره برد! واقعا عجیبه. میگفت با دوستش دعوا کرده تا توانسته ما را با خود ببرد! تا نبینی باور نمیکنی که حسین با قلبها چه کرده. خدایا ما را قدردان نعمت ولایت قرار بده. انگار نه انگار که ۸ سال دشمن هم بودیم ولی الان چنین برادری میکنند. میگفت یک ساله که انتظار این روز را میکشند. ان للحسین حراره فی قلوب المومنین لا تبرد ابدا.
وارد خانه شديم. شبيه به خانه هاي ويلايي کوچک در اهواز، حياطي کوچک، سمت چپ سرويس بهداشتي و روشويي، کمي جلوتر سمت چپ درب اتاق پذيرايي و سمت راست درب حال.
وارد پذيرايي شديم. همه مردهاي فاميل صاحبخانه آمده اند. اهواز را به خوبي مي شناسند و فارسي هم خوب حرف ميزنند. احساس نياز به دانستن زبان عربي نداشتيم. همه دور هم نشستيم و همديگر را به هم معرفي کرديم.
خيلي زود سفره شام را انداختند. مرغ شکم پر، گوجه و پياز کباب شده، سبزي، زيتون و نان و بعد هم ميوه و چاي
پنج شنبه 27/08/1395
قبل از اذان صبح بيدار شديم و نماز جماعت صبح خوانديم و ذکر توسلي. به دنبال آن سفره صبحانه را آوردند. نان داغ، پنير خامه اي، تخم مرغ آب پز و کره. همراه با صبحانه و پس از آن صحبت از جنگ شد. آنها با سپاه بدر آشنا بودند و شهيد اسماعيل دقايقي را هم ميشناختند. خدايش رحمت کند.
آماده رفتن شديم و کوله هایمان را به همراه کوله ای سنگین از شرمندگی برداشتیم و کفشهایمان را که تمیز کرده بودند پوشیدیم! و ما را با ماشین ون تا گاراژ مشایعت کردند.
به علت ضیق وقت و ضعف حال بعضی همراهان تصمیم بر ان شد از شهر حله به ازدحام مشّایین بپیوندیم.
شهر العماره و مخصوصا گاراژ هنوز رنجور خیانت بعثی هاست. گاراژ فوق العاده کثیف بود. مسیولان مشغول تدبیر جنگند تا تدبیر مدن.
در جاده ای دوطرفه پر از موکب براه افتادیم.
پرایدها و تیباها و ۴۰۵ ها هم بودند.
جاده ها مزین به عکس شهدای حشدالشعبی است.
بعضی جاها تمثال مختار، به تمثالهای امام علی و حضرت عباس اضافه شده.
جلو نشسته بودم و بحث با راننده در خصوص حوزه نجف بالا گرفت و یادش رفت گاز بزند لذا ۵ یا ۶ کیلومتری برگشتیم تا گاز بزنیم. اینجا هم بحث سیاسی دست از سر ما برنمیدارد.
التماسشان را نه میتوانی اجابت کنی ونه میتوانی رد کنی. از پیرمرد ۷۰ ،۸۰ ساله تا پسر بچه های خرد سال که خواهش میکنند از مأکولات یا مشروباتشان تناول کنی!!. اینجا چه خبره؟ انگار پای استدلالیان واقعاً چوبین بود.
به موکبی رسیدیم و غذا و خبز اوردند و خوردیم و اصرار کردند بیشتر بخوریم، که گفتم «ینفجر معدتی» همه پوکیدند از خنده.
با تاخیر سوار شدیم گفتم: سامحنا اخی.
نزدیک غروب انقدر التماس کرد که روحانی همراه ما بلندبلند به گریه افتاد. قبول کردیم شب را به خانه شان رفته استراحت کنیم. با ماشین سوزوکی ویتارا اتومات، راننده ابوسعید، فوق لیسانس برق، مدیر فنی اداره برق در استان بابل.
ابتدا رفتیم مزار عمران بن علی واقع در برنون. نماز و زیارت و ذکر توسلی.
امشب اقای دیلمی بچه ابادان، مسلط به عربی اختلاطها کرد و به محفل مان گرما بخشید.
میزبان التماس دعا داشت.
و ضعیت اتاق پذیرایی نشان میداد میزبان همیشه زمین گیر نبوده.
کارمند صنعت ناسیونال است ولی بیماری زمین گیرش کرده.
صدای اذان صبح در همه شهر طنین اناز است. العماره هم همینطور بود.
شیخ توی عماره گفت صدای اذان صبح اینجا نشون میده تلاش بعثیا برای خاموش کردن نور اسلام بی فایده بوده.
اینجا، توی برنون چند تا میز بیلیارد هم دیدم. توی لاوان سالن بیلیارد خوبی داشت و دست ما به چوب ناآشنا نیست.
جمعه 28/08/1395
نمازی و ذکر توسلی. محمد فرزند صاحبخانه روی مبل لم داده و دستانش زیر چانه.
نگاهش کردم، به چرتی عمیق فرو رفته.
میگفت این ایام خواب چندانی ندارد.
منتظرند تا صبحانه را بیارند ولی شیخ، نیاز دارد تا یستریح خمس دقایق.
مرتبا فطور فطور میکنند.
محمد از کم حجابی تهران گله منده دانشجوی حقوق است و مایل به ادامه تحصیل.
عربه ولی سن ازدواجش بالا میرود.! انگار اینجا هم تهرانیزه میشود.
منتطرند تا بخوریم و تکمیل اکرام کنند و با ماشین ما را به موکب جهت ادامه پیاده روی برسانند.
صمون (نان عراقی) و جبن و زیتون ایرانی و ترکی.
گفتند و خندیدند که، ای وای به واسطه اجابت دعوت میزبان، ۶ کیلومتر پیاده رفته بودیم ولی با ماشین ۷ کیلومتر برگشته ایم.
اینجا هم مثل العماره شماره موبایلها رد و بدل میشود و انشاالله خدمتکم بالاهواز
معانقه ها و اسألکم الدعا.
پیرمرد پدر صاحبخانه هم آمده بود و تاب شنیدن شفای ولدک را نداشت و بغض نهفته اش باعث شد چشمانش را بمالد.
فهمیدم غصه فرزند دست بردار نیست. من هم تاب سرماخوردن فاطمه، دخترم را ندارم.
به دستور شیخ همه باهم سوره حمد را خواندیم. صبح هم شیخ توسلی به باب الحوایج علی اصغر علیه السلام داشت. شما هم خواهشا برای شفای ایشان دعا کنید.
همه به اتفاق خادمین موکب به سمت موکب با ون راه افتادیم.
هنوز چند متری دور نشده بودیم که مارا نگه داشتند. چه خبره؟
همه را پیاده کردند.
آخه از موکب ما نخوردین.!! الله اکبر
باز هم گریه شیخ. خدایا اینجا توی این همه فقر این همه غنا. دستمال کاغذی همراه داشتم.
کنارم پیرمردی عرب پشت سرم بچه ها چپیده شدند تا بیان موکب خدمت.
مسیر حله کربلا کمتر ایرانی داره و موکبهای ایرانی در این مسیر نیست.
دیروز صدای میثم مطیعی از موکبی عربی لذت بخش بود. همراهان هم.
احساس میکنم ما ایرانیها تابلو هستیم چون کوله داریم ولی عراقیها با دمپایی و تسبیحی به دست از حله و اطراف راه میافتند. میزبانان نیز انگار ترجیح میدهند ایرانی بیارند بالاخره غریبترند و ...
راه رفتیم و تصمیم دارم تصویری نگیرم این بار جوانی رشید امد و کوله اضافه مان را به زور از اقای نراقی گرفت تا در کنارمان برایمان حمل کنند. تا نبینی باور نمیکنی . انگار روزنه ای از بهشت به مسیر کربلا باز شده. کربلا قطعه ای از بهشت است.
میدانم کعبه به کربلای حسین غبطه میخورد.
گاهم را بالاتر بردم عربی قوی الهیکل مانع بود با اشاره میگفت اکل اکل همه شجاعتمون را خرج کردیم نه گفتیم.
ایندفعه هم پایداری جواب داد.
نه نه اوهم خیلی پایداره، گفت: اثنین دقایق استراحه.
صندلی پلاستیکی را اوردند جلو و باز هم تسلیم شدیم.
اینبار پذیرایی متفاوت شد. فقط استراحه و دختر بچه ای با جعبه دستمال کاغذی.
احسنت. شس مچ؟
مریم.
چم سنک؟
سبع سنوات.
به احترام ما به جای گفتن «حله بکم یا زوار الحسین. ماجورین ماجورین»، گفتند «خوش امد به زوار الحسین از الاهواز» و نوار مرثیه فارسی شد.
ماشین بلندگو افتاده پشت سرمون و به ریتم پیاده روی به عربی میخواند.
نمیفهمیم ولی سینه میزنیم و شیخ گریه هم.
لختی به پیشنهاد شیخ محمد ضبط کردم.
زنان عرب سینه زنان یا به پیشانی یا به شانه میزنند و بعضی گریه هم.
گِل و گلاب هم میدهند. اینجا علیرغم وفور نعمت نمیخواهیم زیاد بخوریم. چند روزی است ناهار نخوردیم، علتش معلوم است.
علیرغم جای گرم و نرم، زیاد نخوابیدیم. تا اخر شب کپ و گفت با میزبان و دوستان، صبح قبل از اذان بیداریم و صرف صبحانه و یا علی
علیرغم راه رفتن زیاد خسته نیستیم. علتش معلوم است.
علیرغم اختلاف سلیقه در گروه و دیگر گروهها و احزاب مثل سید صادق و .. دعوایی نداریم. علتش معلوم است.
علیرغم کثیف بودن راه و کمی بهداشت عمومی ناراضی نیستیم.
علیرغم ...
منتظرم تا شیخ وضو بگیرد. بوی سیگار اذیتم میکند.
اینجا بچه ها هم ب ب له بداموزی داره.
جوانی بچه ایلام کنارم نشست. شلوار کردیش خیلی تابلو بود.سوالی پرسید و همانطور که سیگار بهمنش روی لبش بود کبریتی دراورد و گفت: مرز مهران را مردم شکستند علیرغم ممانعت پلیس مردم ریختند و وارد عراق شدند.
دستانش کمی خالکوبی بود و جای نیش چاقو زیر چشمان خسته اش. غلط نکم با منقل هم بی ارتباط نبود.
توی مرز چذابه هم چند نفری بدون ویزا امده بودند و وسط راه گیر افتاده بودند و متوسل به عمامه شیخ محمد شدند.
بنده خدا شیخ چه بگوید. کاری برایشان نکرد و او هم غرولندی و رفت.
بی قانونی زرنگی نیست و خوب هم نیست.
دستشویی شلوغ بود. با اقا محسن هماهنگ کردیم و نوبتی گرفتیم تا پیرمرد گروهمان معطل نشود و زودتر دستشویی برود.
توالت پیرمردمان کمی طول میکشد.
فکر کردیم اگه اونجا بایستیم و بگیم«هذا فی المرفق ابی. مریض، طولانی. اذهب الی المرفق الاخر » بهتره.
بعضی ها قبول نمیکردند خیال میکردند برای عمه ام رزرو کردم! ! واللا بخدا با ای قیافشون.!!
بعد از نماز عصر در مسجدی کمی دراز کشیدم. بوی سیگار اذیتم میکند. کمی اثر بند کوله روی دوشم درد گرفته و تاولی کوچک روی انگشت کوچک پاهایم.
بیخیال بندهای کوله را بستیم و راه افتادیم تا وافایی پیدا کنم. خیلی نوشتم و ارسال نشده. خانواده ها هم منتظرند.
یا علی مدد
برای بار دومه که مشایین را تفتیش میکنند. پرسیدم «چم کیلو الی کربله» ثلاثین. فهمیدم تا حالا ۱۵ کیلومتر امدیم.
از اینجا به بعد کل اتوبان بوسیله مشایین غُرُق شده.
اولین شماره علم ی که دیدم ۳۴۲ بود اینجا شماره ها جدای از مسیر نجف است.
اقا محسن برای شیخ عصایی خریده تا هر دو عصایش باشند.
نگاهم پایین بود قطراتی خون دیدم غصه خوردم به حال کسی دماغش خون امده بود.
ولی خدایا کاش نمیشنیدم که هروله کنانی که با صدای ریتم تندی از کنارم رد شدند قمه میزدند. رد خون شاید تا کربلا برود. خدایا هدایتشان کن و اگر مغرض اند...
باز هم ابو محمد جوان بسیار تنومند طوَیریجی بود که التماس میکرد. «شیخ کبیر یتعب عشرین کیلو کربله خمس ساعات بیاده» و باز با شجاعت تمام گفتیم «نه».
و باز التماسی دیگر
تکراری نشود.
قبیله طویریج را دوستان در اینترنت جستجویی بزنند خالی از لطف نیست.
دختر و پسر بچه ای هردو دستمال کاغذی تعارف میکردند و باز هم
شس مچ؟
فاطمه
...
شیخ بوسیدشان
من هم.
بیاد بچه هایم افتادم!
عکسی گرفتم و به نشانه تشکر و عالی بودن شصتی به والدینش نشان دادم و راه و راه و زیبایی...
صدای خش خش دمپایی ها کمی بیشتر از همیشه گوشم را نوازش میداد،
پیر زنی دیدم با جوانش میامد ولی جوان هر دو پایش کج بود و به سختی راه میرفت.
پیر زنی بره ای خوشکل و سفید با نوار سبزی به گردن بره روان بودند. شاید میخواست انرا در کربلا قربانی کند.
خدایا کمک کن افسار نفسمان را به دست گرفته نرسیده به کربلا قربانی کنیم.
هوای اینجا بوسیدن دارد. آهی مصطفی با احتیاط قدم بردار. نکند پایت بلغزد که ملایک بالهایشان را زیر قدوم زوار الحسین پهن کردند. نکند بال ملایک مجروح شود. برای همین بعضی ها پای برهنه میروند.
به شهر طویریج رسیدیم آقایی تقریبا ۵۰ ساله ما را قسم داد به امام رضا و چانه زنی.
شیخ گفتند استخاره می گیریم. خوب نیامد.
به محض اینکه شیخ گفت عذراَ شانه های مرد تکان خورد و چشمانس پر از اشک، که از میزبانی زایر حسین محرومه.
در میان ازدحامی که اینجا خیلی مزدحم شده شیخ و پیر مرد گریه کنان خداحافظی کردند.
میدانم باور نمیکنی.
زایر حسین و دروغ، نستجیر بالله.
دیگر ننویسم. تکراریه.
باید باشی تا درک کنی.
حسین جان دل سنگ مرا هم مثل مردان خوبت حسینی کن.
قلم نه، عکس نه، فیلم نه، نمیدانم چه چیزی یارای ثبت این تصاویر را دارد.
دیگر قوی شدیم و میتوانیم حتی با اشک بگوییم «نه نه نه»
خدایا تو را به خدا! کمکم کن به هوای نفسم، به هر درخواستی که تو راضی نیستی، بدون اشک و گریه « نه » بگویم.
شهر طویریج را رد کردیم. حومه شهر جهت اقامه نماز مغرب در موکبی اقامت گزیدیم. شیخ حالش خوب نیست.
دانش امورانی انجا بودند که ده روز بود در راه بودند. ۵۰۰ کیلومتر فاصله. سال دوم ثانویه (دبیرستان) رشته علمی (عراق در دوره ثانویه دو رشته علمی و ادبی دارد) بوند و مرتب میگفتند «علی راسی قریب قریب» بیاین جلوتر روی سرمان جا دارید.
نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم ولی هیچ کس از عراقی ها نیامدند به جماعت ما. به محسن گفتم اینا چقد بی ذوقند.
هوا سرد شده و من هم خیلی خسته و محسن هم دانشجویی گیر اورده و روی مخش کار میکند به صحبتهای انها خوابیده گوش میدادم که خوابم برد.
ربع ساعتی چرتم برد که بانگ الرحیل بلند شد.
کوله را برداشتم. تاول پاهایم خودنمایی میکنند. ناراحت بودم که در این گیری ویری چطور شده که گوشی تلفن همراهم پین کد میخواهد. گفتم خیره انشاالله.
چند قدم دور نشده بودیم که شیخ ابراز خستگی کرد. محسن را فرستادیم تا ببیند موکب کناری مناسب هست؟
همانجا بار انداختیم.
سالنی سرد با چند پتو. علیرغم تاکید ما بر اینکه مای الحار موجود؟ ولی ماکو.
همه گرسنه بودیم. اول شب بود ولی همه مواکب غذاشان تمام شده بود.
جوان مسیول موکب اهل بصره است. مرا با خود به یک سوپری برد تا دستور بدم چی میل دارم.
دجاجه برداشتم. روی جلد ان ایرانی نوشته بود.
او میگفت طبخ ان مشکل است و من گفتم کاری نداره کبابش کن.
خیال میکرد میگویم با دستگاه مرغ بریان درست کن. اخه مچ دستم را میپیچاندم و میگفتم کباب.
میگفت نمیشه. ما ممکن.
خدایا سیخ به عربی چی میشه؟
رفت جوجه درست کند و بچه ها مشغول شوخی و سوتیهای همدیگر را میگفتیم و میخندیدیم.
یکی دو ساعتی طول کشید و خبری از شام نبود. بچه ها به هر بهانه ای میخندیدند. به گفتن space به جای piece ! به جای قطعه قطعه گفتن. یا وقتی راننده ون در مسیر العماره حله در جواب سوال من، با غضب سبابه دستش را به شقیقه اش گذاشت و گفت «افهم»!! و من همانطور که مو به بدنم سیخ شده بود سراپا گوش شده بودم.
بچه ها می گفتند حتما مرغ را پس داده.
هوای اتاق سرد بود و شیخ خوابش برد.
سرم را از شدت سرما به زیر پتو بردم. پتو بو میدهد. پتوی مسافرتی را دراوردم زیر پتو پهن کردم.
خدایا بالش هم بوی بد میدهد. معلوم است بالش،... بی خیال.
یاد مسجدی افتادم که ابتدای مسیر حله در مسجد بعد از نماز سرم را روی بالش گذاشتم ولی به سرعت پریدم، از شدت کثرت بو.
صدای در بلند شد و دو بشقاب جوجه + نون+ نوشابه + دوغ + چند عدد نارنگی
شرمنده بودیم ولی گرسنه.
شنبه 29/08/1395
قبل از اذان صبح بیدار شدم. سرد بود. عبای شیخ را برداشتم و شیخ برای وضو گرفتن کت مرا.
نماز ، تعقیبات، حرکت
محمد خسته است ولی چاره نیست.
انگار خورشید از بیرون امدن خجالت میکشد.
شیر گرم میچسبد.
تابلو نوشته بود کربلا ۱۵ کیلو.
کربلا کربلا ما داریم میاییم.
بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا
چند قطره اشک البته هم راه.
۵ کیلو متر را در یک ساعت و نیم رفته ایم.
چای داغ عربی میچسبد.
تاولهای پایم احساس میکنم بزرگتر و بیشتر شده. احساس میکنم لایه ای اب بین پایم و کف کفش وجود دارد. ولی بعضی خانمها پای برهنه اند.
خدایا این جا چه خبر است.
نه میتوانم بروم نه میتوانم بمانم.
رابطه کوله هم انگار با کتف هایم شکر اب شده.
۸ و نیم کیلو متر مانده.
۵ کیلو
ماشینی امد با ریتمی شبیه به مارش نظامی. پشت سر ان مردان و زنان با ریتم ان سینه میزدند و میرفتند. خیلی زیبا بود خستگی فراموشمان شد انرژی گرفته راه رفتیم. سینه هم میزدیم. صدایش را ضبط هم کردیم. شیخ عصایش را به محسن داد و دو دستی سینه میزد و اشک میریخت. ولی معنای ان را نمی فهمیدیم.
عربی هم بلندگوی بی سیم داشت و مرتب میگفت «حله بکم زوارالحسین حله بکم.حله بکم خدام الزوار حله حله. حله ب حشدالشعبی حله حله ما شاالله لبیک یا زهرا، لبیک یا حسین»
خدایا الان که می نویسم دلم برای ان فضا و ان صدا تنگ شده. نمیدانم سال بعد زنده ام؟ اربعین می ایم؟
ماشین سرعت گرفت و رفت. خستگی امد.
بچه ها نشستند من هم دیگر کمرم هم بدخلقی میکرد.
بدون باز کردن کوله روی جدول خیابان نشستم و همانطور روی کوله تکیه دادم و پاهایم را دراز کردم.
چای عربی میچسبد.
نگاهی به موکب کردم. عربی ۵۰ ساله با چفیه عربی و عگال بسته با عینک دودی قهوه ای اش مشغول مشت و مال مشایین است.
اینجا چه خبره؟
کنارش جوانانی با دستگاه ماساژور کمر و پای زوار را ماساژ میدهند.
شیخ هم خسته و کوفته است.
اشکال نداره میخوابم و ماساژ میبینم. شیخ است که چنین می گوید اینجا خبری از اعتباریات نیست.
لباسش را دراورد و خوابید و جوان با دستگاه کمر و پایش را ماساژ میدهد. چهره شیخ گل انداخته و خستگی اش ماکو.
در این میان کنار پیرمرد مشت و مال کننده ایستادم و به حال مشت و مال شونده غبطه خوردم و سعی کردم کار پیرمرد را یاد بگیرم.
ناگهان دستی به شانه ام خورد و گفت «تمریخ تمریخ»
التماس کردم . شوی شوی انا ضعیف.
خواباندنم.
انگار نه انگار امروز ۱۱ کیلومتر پیاده امدم خستگی رفت.
پیر مرد، شیخ و محسن را هم خواباند.
هیکل درشت ابوقحطام است که این بار التماس میکند.
رییس موکب است. دشتاشه پوشیده و چفیه عربی و عگال بسته.
البییت قریب. اربع کیلوات مسافه. «استریح ساعه، تصلی تاکل الغذا ناهار، زار الحسین.»
مشورتی کردیم و پذیرفتیم.
حقیبه ها (کوله ها) را برداشتیم و انطرف اتوبان وارد کوچه ای شدیم بس کثیف و ناهموار و پر از خاک و خلو کلوخ.
واقعا قلم از شرح فلاکت ان قاصر است.
خدا صدام را لعنت کند.
وارد خانه شدیم .
وای !! اینجا کجاست؟
فقر و فلاکت از در و دیوار می بارد.
انگار گربه این خانه دو ماهه روزه گرفته.
در باز شد.
چند خانم عرب با عبای سیاه، ناگهان از نظر غایب شدند.
سمت چپ دو درب حمام و توالت از جنس روفرشی کهنه.
شیر روشویی عجیب و دست ساز است ولی گرم.
درب اهنی ابی رنگ مربوط به اتاق پذیرایی است. کنارش پرچم سیاه رنگی کنارش است.
روی بام دیشی توجهم را جلب کرد.
دور اتاق پذیرایی با پرچم سیاه امام حسین مزیین است و با اتاق اندرونی بواسطه پارچه ای جدا شده.
سمت راست چند تنور نان خانگی است. فهمیدم نان اینجا گرم و البته خوشمزه است.
پسران ابو قحطام، قحطام، واثق، طارق، احمد و محمد
دو زن دارد و ۱۲ اولاد
به محض وارد شدن به اتاق به اقا محسن گفتم: ما باید غذای اینا را بخورین؟
ای حرفا یعنی چی؟ زشته.
.منظورم این نیست. اینا به نون شبشون محتاجند.
general.info-qr | |
العنوان | همگام با افلاکیان |
المؤلف | مصطفی بذرافشان |
المشارکة فی | 1395/10/14 |
general.info-tags | #پیاده_روی_اربعین |
ألآراء