بسم اللّه

گل های عاشورا

‎2 Jan 2017

خاموش مانده است به چون و چرا، چراغ

در حیرت است از پس این ماجرا، چراغ

خاموش مانده است چراغ و شده ست خود

در بی چراغی کشتی، ناخدا، چراغ

تنها چراغ بود که در ظُلمتی چنان

می دید می شوند چگونه جدا... چراغ

فرقی نمی کند که چگونه جدا شدند

یک عدّه بی چراغ... و یک عدّه با جراغ

این لحظه را که ترک شود کشتی نجات

می دید با نگاه خود از ابتدا چراغ

بیچاره سوخت تا که ببینند راه را

از راه می روند به بیراهه تا چراغ-

-وقت فرود آمدن خیمه بر زمین

افتد فرو به دامن کرب بلا، چراغ...

 ***

با تاخت می رود پی یک جرعه آب، مشک

تا تر کند لب طفلان، با شتاب، مشک

لب تشنه است لیک فراموش کرده است

وقتی که خیمه هاست به رنج و عذاب، مشک

هرگز ندیده است کسی مشک این چنین

یک پاره پوست کرده چنین انقلاب: مشک

تا می رسد فرات، دلش آب می شود

سیراب تا کند لب آن آفتاب، مشک

تا می رسد فرات، گلو تازه می کند

بی آب، از محاسنِ در خون خضاب، مشک

بی دست می برد به درِ خیمه خویش را

آبی نمانده در کف آن جز سراب: مشک

 ***

افتاده هر طرف سر هر بام و کوی، دست

برده ز آب های زمین آبروی، دست

آن قدر تیغ زد که بگیرد دو جرعه آب

لب تر نکرد از لب آن خُرده جوی، دست

دستی که نام اعظم زیر عقیق داشت

با ذوالفقار بود به سرّ مگوی، دست

یک دست سمت مشرق و یک دست در غروب

یعنی که عارف است به هر سمت و سوی، دست

دستی که آب داد به لب تشنگان حق

دستی که عشق داد به دستش سبوی، دست

از کتف و ساعدش بچکد خون و باز هم

با غیر دست حق نکند گفتگوی دست

 ***

عریان شده ست تا برود در میانه تیغ

از هر طرف میانه میدان روانه تیغ

تَنگِ زمین، نفس به نفس، اسب پیش اسب

در آسمانِ سرخ، کران در کرانه تیغ

رقصی چنان میانه میدان که آرزوست

در خون چگونه رقص کند عاشقانه تیغ؟

جان بر کَفَش نهاده که قربانی اش کنند

شاید به مرگ سرخ شود جاودانه تیغ

بسیار دیده است از این دست چیزها

بسیار خورده است چنین تازیانه، تیغ

تیغی که نام حق را بر آن نوشته اند

هربار بشکند، زند از نو، جوانه، تیغ

خون می چکد ز قدّ رشیدش مدام، تیغ

تا مشکند غرورِ امامِ زمانِ تیغ

 ***

بر دست می برند به اندوه، نیزه ها

بی اختیار، پیکرِ انبوه، نیزه ها

یاللعجب! به دیدن این رستخیزِ خون

گویی زِ جسم می بَرَدَم روح، نیزه ها

یک نیزه دست می برد و یک نیزه رأس را

دارند قصد ساختن کوه نیزه ها؟

دریای نیزه ها که به خون موج می زند

هم می برند کشتی و هم نوح، نیزه ها...

 **

در زیر سمّ اسب و ستوران، کلاه خود

افتاده است غرقه ی خون، بی گناه، خود

سم ضربه ها به این طرف و آن طرف دوان

هر سو روان به ضربتشان بی پناه، خود

از رأس کیست این که زمین اوفتاده است؟

رأسِ به نیزه رفته و افتاده... آه! خود!

جرمی نداشت خود که افتاد بر زمین

هرگز کسی ندیده برِ رأسِ ماه، خود

گریان مباش خود! که فردا دگر شود

همواره باد صاحب شاهیّ و جاه، خود

فردا که روز، روز غنیمت گرفتن است

بر دست می برند تو را یک سپاه، خود!

 ***

آتش گرفته جان من و جان خیمه گاه

جانم فدای حضرتِ جانانِ خیمه گاه

جانم فدای هر که گرفته است دامنش

جانم فدای هر که به دامانِ خیمه گاه

آتش زدند بر شرفِ مُلکِ کبریا

آتش زدند بر صف حیران خیمه گاه

آتش! چگونه جرأت کردی  فرو بری

دستت به خونِ پاکِ شهیدان خیمه گاه؟

آن جا حریم آل رسول و بتول بود

در دوزخ است جای تو، تاوانِ خیمه گاه...

 ***

تیغ و سنان و نیزه و نیرنگ: قتلگاه

ترکیب بی نظیر گُل و سنگ: قتلگاه

افتاده آسمان کف گودال، حیرتا!

آن رفعتِ عظیم در این تَنگ؟ قتلگاه!

معنای بی نهایتی ظلم: قتلگاه

مفهوم بی کفایتی جنگ: قتلگاه

ماهِ هزار تکّه ی بی رأس: قتلگاه

خورشید سرخِ گشته به خون رنگ: قتلگاه

جای سقوط انسان و هم عروج او

تعبیرِ ارجمندی و هم ننگ: قتلگاه

 ***

می آید از میانه ی میدان تکیده، اسب

بر روی و موی و پهلوی او خون چکیده، اسب

رویش نمی شود برود سمت خیمه گاه

گویی که جان ز جسم نحیفش رمیده، اسب

زن های خیمه گاه دویدند سوی او

سر برنکرد اسب، مگر که چه دیده اسب؟

زینب کشید دست به یالِ به خون خضاب

پاهای او شکسته و پشتش خمیده، اسب

هی اسبِ تیرخورده! چرا گریه می کنی؟

هرگز ندیده ایم چنین داغدیده اسب!

 ***

با هلهله، به نیزه برآرند پیش: سر

خورشید تابناک در این گرگ و میش: سر

ده ها هزار نیزه و هر نیزه با خودش

یک قطعه ماه دارد و تنها یکیش سر

قرآن روی نیزه اگرچه که دیده ایم

قرآن ندیده ایم بدین خون و ریش: سر

در پای نیزه ها چه سری زیر دست و پا

بر روی نیزه هاست از آن دست، بیش، سر

ای وای از این جماعت کوفی! بریده اند

آخر چگونه از تو، به دستانِ خویش، سر

 ***

بی آبرو شدی تو در این روزگار، آب

بر آب تا زدی تو چنین بی گدار، آب

رویت چگونه شد که ندادی تو جرعه ای

بر آن لبانِ تشنه ی در انتظار آب

نفرین به تو که مشک عمو غیر خون نداشت

وقتی علیّ اصغر شد بی قرار، آب

از بخل و کینه ی تو، علی اکبر حسین

افتاد تشنه لب برِ آغوش یار، آب

ای آب! بعد از این، تو و لب های کوفیان

سیراب تا شوی به همین افتخار، آب!

 


معلومات الاثر
general.info-qr
العنوانگل های عاشورا
المؤلفمصطفی توفیقی
المشارکة فی1395/10/13
general.info-tags #طریق_الحسین #مبلغ_اربعین_شویم #اربعین_95

ألآراء