مادر می گفت ابوالفضل
1 Jan 2016
|
«مادر مي گفت ابوالفضلي باش...»
خفّاش ها، به بن بست رسيده بودند
وقتي هيچ نيزه اي
حريفت نمي شد...
مدام فكر مي كردي
به مشكي
كه مي خواستي برساني به گنجشك ها،
پيش خدا آبروداري كني
تا خورشيد، دلش گرم باشد.
بر خلاف پيش بيني هاي ابوسفياني
بعد از هزاران سال
دسته هاي عزاداري
دست هايت را
سينه مي زنند.
اردبيلي ها
از كودكي
نوحه خواني را تمرين مي كنند...
پرچم ات
آن قدر بلند است
كه از ستاره ها بالاتر رفته.
حتّي ردّ پايت
1 در تكيه اي در اَبَرشهر...
حاجت رواست.
شما كه غريبه نيستي
كودكي هايم
كلّه گنجشكي كه مي گرفتم
طاقتم كه طاق مي شد
مي ترسيدم...
مادر مي گفت
ابوالفضلي باش...
از خدا كه بعيد نيست
آسمان هم مي تواند دو ماه داشته باشد!
1- ابرشهر: نام قديم نيشابور است
معلومات الاثر
general.info-qr | |
العنوان | مادر می گفت ابوالفضل |
المؤلف | معصومه سادات شاکری |
المشارکة فی | 1395/10/12 |
general.info-tags | #طریق_الحسین |
ألآراء