قطره ای از دریا
29 Dec 2016
قطره ای از دریا
غروب بود که از دانشگاه به خانه آمدم و یک راست به اطاقم رفتم، روی تخت دراز کشیدم. کم کم داشت چشمان گرم می شد که مادرم در زد و گفت پیمان ما به خانه خواهرت می روییم، امشب هییت دارند تو هم بیا. با بی حوصلگی گفتم من نمیاییم شما بروید و برای من هم شام بیاورید. بار دیگر مادر غرید که بیا زشت است و خواهرت ناراحت می شود گفتم باشه شما بروید اگر حسش بود می آیم. چشمانم را بستم و وقتی بیدار شدم که هوا کاملا تاریک بود به شدت احساس گرسنگی میکردم سراغ یخچال رفتم و دریغ از غذا. به ساندویچی زنگ زدم، گفت متاسفانه امشب پیک ندارد. ماندم چیکار کنم. به دوستم هومن زنگ زدم گفت ماشینش رو برده مکانیکی و منتظر ماشینش است و کلی کار دارد. داوود که موبایلش را خاموش کرده بود و احسان نیز امتحان را بهانه کرد.
به سراغ تلویزیون رفتم برنامه جذابی نداشت. سراغ اینترنت رفتم و نیم ساعتی مشغول شدم اما باز هم بی حوصلگی . با خودم گفتم می رود بیرون دوری میزنم و هییت که تمام شود می روم خانه خواهرم هم شام می خورم و هم او را می بینم. امدم بیرون از شدت ترافیک پشیمان شدم یه راست رفتم خانه خواهرم. سخنران داشت صحبت می کرد با بی حوصلگی رفتم گوشه ای نشستم و خودم را با موبایل مشغول کردم. ته صدایی به گوشم می رسید. صحبت از عدالت بود و امنیت و یکسان بودن همه و عدم وجود دزدی و .... گوشی را گذاشتم کنار و به صحبت هایش گوش کردم ظاهرا راجع به حکومت و دولتی داشت صحبت می کرد که بیشتر شبیه داستان های کتاب ها و فیلم های تخیلی بود. او می گفت و من حرص می خوردم که این حرفها چیه که به خورد ملت می دهد. مگر می شود امنیت بدون حضور پلیس؟ امنیت برای یک زن تنها آن هم نیمه های شب؟ اینجا با این همه پلیس و ناظر چه وضعی دارد آن وقت حاج آقا صحبت از چه می کرد منتظر ماندم تا صحبت هایش تمام شد. رفتم کنارش نشستم و هر آنچه را که گفته بود به باد انتقاد گرفتم و هر چه در دل داشتم و هر عقده ای که در دل داشتم ازدانشگاه گرفته و ترافیک و نبود غذا و ... را به ذهن راندم و به تندی نسبت به سخنانش اعتراض کردم و انتقاد نمودم. کمی دلم ارام شد و به قول بچه ها دلم خنک. منتظر شدم ببینم باز هم چیزی برای گفتن دارد. لبخندی بر لب نشاند و گفت عزیزم من رویا و داستان نمی گوییم حقیقت را بیان کردم. گفتم اگر حقیقت دارد به من نشان بدهید، به قول شاعر شنیدن کی بود مانند دیدن. گفت واقعا دوست داری ببینی گفتم آری گفت همه آنچه را که توصیف کردم که نه اما گوشه ای از آن را خواهی دید انشا الله. گفتم منتظرم. دوباره گفت انشاالله. شماره موبایل من را گرفت و به گرمی خداحافظی نمود و گذشت ...
چند ماه بعد نزدیک غروب موبایلم زنگ خورد نگاه کرد شماره آشنا نبود با اکراه گوشی را برداشتم بعد از سلام و احوال پرسی خودش را معرفی کرد همان سخنران آن شب هییت بود. گفت گذرنامه بگیر که الوعد الوفاء. به سرعت خاطرات من را با خود برد به گذشته و بحث آن شب و ...
با حالتی تمسخر گفتم یعنی سرزمین موعود شما پیدا شد؟ گفت گم نشده بود که بخواهد پیدا شود. نکنه پشیمان شدی؟ با پررویی تمام گفتم نه هنوز منتظرم تا گوشه ای از آنچه را که تعریف کردید ببینم. قرار ما شد دو هفته دیگر. پاسپورت را برایش فرستادم و او هم فقط گفت ساکت را جمع کن دوشنبه صبح می رویم. گفتم کجا گفت سرزمین موعود.
دوشنبه صبح با ماشین آمدند جلوی درب دنبالم حاج آقا بود و سه نفر دیگر و من. ظاهرا همه می دانستند کجا می رویم به غیر از من با خانواده خداحافظی کردم و جالب بود که همه میگفتند التماس دعا! یعنی چی مگر کجا قرار بود برویم؟
و رفتیم و چه رفتی! غروب به مرز مهران رسیدیم و بعد از مرز وارد کشور عراق شدیم به حاج اقا گفتم اینجا که کشور نا امنی است هنوز جنگ است و داعش و ... این است سرزمین موعود شما؟ گفت عجول نباش پسر. یک راست رفتیم نجف. اولین بار بود که حرم امیر المومنین(ع) را می دیدم ابهت حرم مرا گرفت اما باز کم نیاوردم و گفتم این شلوغی است سرزمین موعود؟ گفت اندکی صبر سحر نزدیک است.
صبح زود مرا بیدار کرد و گفت دیر میشود سرزمین موعود منتظر است باید حرکت کنیم.
وارد یک خیابان شدیم که خودش می گفت طریق! جمعیت زیادی پیاده در حال حرکت بودند و ما هم همراه جمعیت.
نزدیکی های ظهر رو کرد به من گفت از صحبت های آن شب من چیزی به خاطر داری یا دوباره برایت بگوییم. گفتم نه نیازی نیست گفت پس خوب دقت کن این همان سرزمین موعودی است که دنبالش میگشتی. خاطرت هست قبلا هم گفته بودم، این همه نه اما گوشه ای از آنچه است که آن شب توصیف نمودم.
مقداری نگاه کردم و ناگاه به یاد شعر سهراب سپهری افتادم که گفت بود: چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید.
آری جور دیگر باید دید و من داشتم به چشم خود می دیدم:
خدای من یعنی اینجا همان کشور در حال جنگ است؟ یعنی همان جایی است که دائما خبر بمب گذاری و انفجار از آن می آمد؟ پس این امنیت از کجا آمده؟
زنان تنها بدون همراه، بدون کوچکترین نگرانی در حال حرکت بودند و یا در حال استراحت. هیچ کس به دیگری زور که نمی گفت هیچ تازه هوای همدیگر را داشتند هر چند زبان هم را نمی فهمیدند. انواع و اقسام خوردنی ها و آشامیدنی ها بود اما کسی به فکر ذخیره کردن نبود و هر کس فقط به اندازه نیازش بر می داشت و استفاده می کرد. ساکم را گوشه ای گذاشتم و نظاره گر بودم هیچ کس حتی به آن توجه هم نمی کرد چه برسد به این که بخواهد دزدی کند.به راه ادامه دادم مسافری دیگر که خستگی مرا دید به زور ساک مرا گرفت و برایم می آورد بدون هیچ گونه چشم داشتی. غروب شده بود و ما خسته راه که مرد عربی با اصرار ما را به خانه اش برد و چنان پذیرایی نمود که گویی عزیز ترین بستگانش هستیم. و هنگام نماز گویی همه خیابان مسجد است و این جماعت همه به نماز جماعت ایستادند. خدای من اینجا عرب و عجم، سفید و سیاه، ملیت، قومیت و ... هیچ کدام معنایی ندارد گویی همه با هم فقط و فقط یک خانواده را تشکیل داده اند و چه خانوده بزرگ و مهربانی نسبت به هم. خدای من اینجا روز و شب هیچ تفاوتی ندارد نیمه های شب مانند وسط روز است همان امنیت و همان ثلابت و مهمان نوازی و ...
ناگاه دستی را بر روی شانه خودم حس کردم به خودم که امدم دیدم چشمانم بهاری است و خیس. حاج آقا کنارم نشست و گفت حالا دیدی حقیقت داشت. دیدی رویا نبود. گفتم حاج اقا حالا که به قول شما گوشه ای کوچک از آن سرزمین موعود را دیدم اگر بخواهم واقعا آن را ببینم چاره چیست. دوباره زد به شانه ام و گفت ماشا الله تو خودت عاقلی و تحصیلکرده! باید زمینه حکومت مهدوی را آماده کنیم سخت هست اما شدنی است. فقط همت می خواهد آن هم نه همت و خواست یک نفر باید همه بخواهند و تلاش کنند. می بینی، اینجا مثل یک مثال است که سر کلاس بیان می شود تا اماده شوی برای امتحان. اینجا یک نمونه است برای کسایی که شک دارند . اینجا باید خودت رو بسازی که وقتی برگشتی بتونی جامعه را بسازی. باید این راه و این نمونه را ببینی تا باور کنی اگر بخواهی می شود. اینجا باید فعل خواستن را صرف کنی باید بخواهی تا دولت حق بر پا بشود. مزه ی خوشایند این جامعه و حکومت را باید اینجا بچشی تا تشنه دولت مهدوی بشوی. اینجا باید آمدن غایب را طلب کنی. این قطره ای است از آن دریای بیکران دولت یار. اگر هستی بگو یا علی(ع)
یا علی (ع)...
general.info-qr | |
العنوان | قطره ای از دریا |
المؤلف | حسن حاتمی |
المشارکة فی | 1395/10/09 |
general.info-tags | مهدویت_ظهور |
ألآراء