روسری سفید با گلهای ریز قرمز
20 Dec 2016
به مرز مهران رسیدیم. تمام مسیر را پدر رانندگی کرده است. موقع پیاده شدن میگوید:"مواظب خودتان باشید. هفته بعد، روز تولد عروس خانم گل من، باید جشن بگیریم..."
بهصورت مهربان پدر لبخند میزنم. از پشت نگاه مردانهاش، دلنگرانی موج میزند. من و رضا، کولهپشتیهایمان را از صندوقعقب ماشین برمیداریم. موقع خداحافظی، پدر پیشانی مرا میبوسد و میگوید:" منتظر شما هستم دخترم..." من در جواب پدر میگویم:"چشم پدر..." دستم را میگیرد و در دست رضا میگذارد و دوباره به ما سفارش میکند که مواظب خودمان باشیم.
برای پدر دست تکان میدهیم. ماشین را روشن میکند و به راه میافتد. با رفتن پدر، دلم میگیرد. سعی میکنم بغضهایم را از رضا پنهان کنم تا ناراحت نشود. به یاد حرفهای مادر میافتم که لحظه آخر گفت: " این سفر را خودتان بهعنوان ماهعسل انتخاب کردید و من، شما را به صاحب کربلا میسپارم..." یاد لبخند زهرا میافتم که با شیطنت گفت: " خواهر جون، برای من یک روسری بلند و چادرنماز بیاور!" لپش را میکشم و میگویم:" چشم خانم خوشگل، ولی تو هم باید به من قول بدهی!" نگاه کنجکاوش را که میبینم ادامه میدهم و میگویم:" قول بده که در غیاب من، گلدانهای شمعدانی را هرروز آب میدهی!" بلافاصله جواب داد: "چشم، هرروز به گلدانهایت آب میدهم خواهری..."
کمی از رضا جلوتر گام برمیدارم؛ دوست دارم کمی بیشتر به خانواده جدیدم فکر کنم...دوستشان دارم، دوستم دارند... از همه بیشتر پدر را دوست دارم که بامحبتهایش، غم بیپدری را از دلم پاککرده است...من و رضا دو ماه پیش، زندگی مشترکمان را شروع کردهایم. بعد عروسیمان، به مسافرت نرفتهایم و سفر به کربلا، اولین سفر ما و بهتر بگویم ماهعسل ماست.
"میخواهی کولهات را بگیرم؟" با صدای رضا به خودم میآیم. دست رضا را میگیرم. پاهایم برای حرکت روبهجلو، قوت گرفتهاند. قدم در مسیری گذاشتهایم که دورتادور آن بیابان است. خارهای کوچک و بزرگ این صحرا، دل ما را به درد آورده و باد سرد پاییزی به استخوانهایمان نفوذ میکند. قدمهایمان را آهسته برمیداریم. کمتر صحبت میکنیم و بیشتر در فکر فرومیرویم.
کمکم آفتاب غروب میکند و وقت نماز فرامیرسد. خود را به نماز جماعت میرسانیم.هوا سرد است و من گرسنه شدهام. نمازمان را که خواندیم، رضا به من زل میزند و میگوید:" قبول باشد حاجخانم!" جواب میدهم: " من که به حج نرفتهام آقا!" میخندد و میگوید:" هرکسی به کربلا بیاید، حج کعبه دلش را بهجا آورده است." جوابش را سریع میدهم و میگویم: "من میترسم کربلا را ندیده، از دنیا بروم..." رضا چیزی نمیگوید؛ فقط نگاهم میکند... دستم را میگیرد و به راه میافتیم...
به اولین موکبی که رسیدیم، غذا خوردیم... نان و لوبیا ...گرم شدهایم و دیگر احساس گرسنگی نداریم. دست هم را میگیریم و قدم برمیداریم.
رضا، مردی آرام و مهربان است. پیراهن سفید دامادیاش را به تن کرده و روی آن ژاکتی قهوهای پوشیده است. شالگردن طوسیرنگی که پریشب بافتنش را تمام کرده بودم را به دور صورتش پیچیده است. موهایش را از ته کوتاه کرده است و موقع راه رفتن سرش را پایین میاندازد. دوستش دارم... سادگیهایش را دوست دارم...
غرق در حس شیرین عاشقی بودم. رضا انگار چیزی به یادش آمده، رو به من میگوید: "راستی چرا روسری سفیدی که گلهای ریز قرمز دارد را سرت نکردهای؟" به روسریام نگاهی انداختم و گفتم:"دوست داشتم روسری سفیدی که روز عقدمان سر کرده بودم را سرم کنم." با لبخندش به من میفهماند که از تصمیمم راضی است... ما همچنان به سمت کربلا قدم برمیداریم...
بعد از چند کیلومتر پیادهروی، پاهایم سنگین شدهاند."رضا، یک مقدار استراحت کنیم، من خسته شدم." نگاهم میکند و شالگردنش را از دور لبانش باز میکند و میگوید:" چشم، ولی باید مدت استراحت ما کوتاه باشد که بتوانیم روز اربعین پیش آقا باشیم."
"چشم حتما، قول میدهم بعد از استراحت تندتر قدم بردارم...قول میدهم..."
از کولهپشتیام، پتویم را درمیآورم و بهعنوان زیرانداز بر روی زمین پهن میکنم. روی پتو مینشینم و کفشهایم را درمیآورم.
به آسمان کربلا نگاه میکنم، بعد از چند دقیقه خیره شدن به آسمان، رو به رضا میکنم و میگویم:"رضا، به نظرت چرا آسمان این سرزمین روشنتر از آسمان شهر ماست؟"
رضا سرش را به سمت آسمان بلند کرده و جواب میدهد:" هرکسی که درراه کربلا و یا به عشق دیدن کربلا شهید شده، خدا یک ستاره به او داده تا بر روی آن بنشیند...هر ستارهای که بدرخشد، تاریکی صحرا را از بین میبرد. هرکدام از این ستارهها، با سوسوی خود، قوت قلب مسافران کربلا هستند...تا ستارهها هستند ما راه را گم نخواهیم کرد..."
طنین صحبتهای رضا آرامم کرده است. "بین این ستارهها، جای خالی هست. شاید چون قرار هست که ستارههای این آسمان زیادتر شوند...شاید..."
حرفم را قطع میکنم. قول دادهام که مدت استراحتمان کوتاه باشد.کفشهایم را به پا کرده و برای ادامه مسیر اعلام آمادگی کردهام.
تا اذان صبح به سمت کربلا، قدم برداشتیم. بعد از خواندن نماز صبح هم به مسیر ادامه دادیم. صبحانه را که خوردیم، کمی سنگین شدیم و بیخوابی کمطاقتمان کرده است...
به رضا پیشنهاد میدهم که مقداری از مسیر را با وسایل نقلیه طی کنیم. مینیبوسی از کنار ما میگذرد و ما برایش دست تکان میدهیم...سوارش میشویم. روی صندلی مینشینیم... بعد از مدتزمان کوتاهی، هردوی ما به خواب میرویم. با صدای باز و بسته شدن در ماشین از خواب بیدار شدم. مردی سوار شد... ریشهای بلندی داشت و با پارچه سیاهی صورتش را پوشانده بود. ظاهری ترسناک داشت... افکارم را کنترل میکنم تا دلهره نگیرم...
دوباره چشمانم گرم شده اما به خواب نمیروم...رضا بیدار شد و گفت:"فهیمه، تشنهات نیست؟" سرم را به علامت مثبت تکان دادم...
خواب را فراموش کرده و با رضا مشغول صحبت شدهایم. از خوبیهای هم میگوییم و خاطرات مشترکمان را دوباره زنده میکنیم. لبخند بر لب و آرامشی در جان داریم.
مردی که ریشبلند و صورتی پوشیده داشت، خود را به وسط مینیبوس میرساند. انگار از داخل جیبش چیزی درآورده است...
ترسیدهام... رضا دستم را کمی فشار میدهد؛ یعنی نگران چیزی نباشم...
دلشوره دارم... ترسیدهام...به یاد نگاه پدر افتادهام...به یاد حرف مادر... به یاد لبخند زیبای زهرا... به یاد گلدانهای شمعدانی...
آخرین چیزی که به یاد دارم، صدای انفجار وحشتناکی بود و مردی که در میان شعلههای آتش میسوخت...
از صورت رضا خون میآمد، روسری سفیدم پر از لکههای خون شده بود...شعلههای آتش به سمت ما میآمد...
رضا رو به من کرد و گفت:" روسری سفید با گلهای ریز قرمز..."
با صدای بلند گریه میکنم؛ دستهایم بهشدت میلرزند... رضا نگاهم میکند و با لبخند میگوید: "گریه نکن حاجخانم...این اولین مرحله ستاره شدن است، از این به بعد ما هم در آسمان کربلا میدرخشیم...ما راه را روشنتر خواهیم کرد...بین ستاره ها، هنوز هم جای خالی وجود دارد...ماهعسل ما، به سمت بهشت شد فهیمه..."
حرارت را حس میکنم...شعلههای آتش به چادرم پیچیدهاند...
general.info-qr | |
العنوان | روسری سفید با گلهای ریز قرمز |
المؤلف | فهیمه شریفی |
المشارکة فی | 1395/09/30 |
general.info-tags | #طریق_الحسین #پیاده_روی_اربعین |
ألآراء