بغض
18 Dec 2016
«بغض»
سیدجلال سیادت
تا خار غم عشقت، آویخته در دامن/کوتهنظری باشد، رفتن به گلستانها
گر در طلبت ما را، رنجی برسد غم نیست/چون عشق حرم باشد، سهل است بیابانها «سعدی»
پیرمرد را باد با خودش آورده بود آن روز.
همراه با پدر از بازار برمیگشتیم که در چهارراه سیروس محو برق زنجیرها شدم. محو دستهایی که بالا میرفت و گویی هرگز پایین نمیآمد. حوالی ظهر بود که گم شده بودم. تا مولوی هزارسال راه بود... رفتم.تا خیابان ری پانصدسال راه بود... رفتم.تا خیابان زیبا صدسال راه بود... رفتم. خسته شده بودم. نبش یک کوچه نشستم و بغض کردم. پیرزن چپچپ نگاهم میکرد، بلندشدم که روی صندلی بنشیند. صدایی گفت: «ایستگاه بعد طرشت.»
در جغرافیای کوچکم گم شده بودم آن روز. آفتاب پا سفت کرده بود که بماند. در کوچهها پرسه میزدم که بیهوا وصلهپینه شدم به یک بنبست در همان حوالی... در همان کوچههای تنگ با پیچکهای پر شده از عطرهای تلخ. انتهای بنبست و دری باز با چند مرد سیاهپوش جلویش. رفتم داخل.
گم شده بودم آنروز که پیرمرد آمد و نشست روی چهارپایه و سکوت نشست پشت سکوت.مسخشدهگانِ سیاهپوش جرأت هقهق زدن هم نداشتند. چشمان نافذ پیرمرد نقوش اسلیمی قالی را نشانه رفته بود. هرکولها با صورتهای عرق کرده در دود اسپند و ذرات گلاب گم شده بودند... من هم. تراشههای نورِ خورشید از شکاف چادر برزنتی پاشیده بود بر صورت مسخشدهگان. پیرمرد زُل بود در قالی، مسخشدهگانِ سیاهپوش زُل در پیرمرد، من زل در مسخشدهگان. پیرمرد را باد با خود آورده بود که جان به لبمان برساند. انگاری همهی آن آدمها را باد با خود آورده بود. آن روز همه گم شده بودیم.
دستانش را میفشرد. شست بر شست میسائید، سبابه بر سبابه، دندان بر دندان. هرکولها با سبیلهای پت و پهن و صداهای کلفت و نخراشیده و گونههای سرخ، مانند بچه مدرسهایها نشسته بودند جلوی پیرمردی نحیف و دم نمیزدند. چهرهها نشان میداد از صبح بغضشان را نگه داشتهاند که خرج حنجره پیرمرد کنند. انگاری در گلویش نمک سیدالشهداء را داشت. ساعت دیواری فیگور بیزمانی گرفته بود. دقیقهها رفته بودند پی نخودسیاه، ثانیهها خمیازه میکشیدند؛ «زمان» اما در حرکت بود. این ما بودیم که در زمان متوقف مانده بودیم. پیرمرد نشسته بود میان حلقهی مسخشدهگان، بدون شولای پیامبری، بی سجادهای میان آسمان و زمین، آمده بود تا جان را به لبمان برساند و یک کلمه، یک اسم، یک رمز را بگوید و برود پیکارش. اما نمیگفت لاکردار. نشسته بودم میان زاغهی باروت انگاری. صدایی گفت: «ایستگاه بعد حسن آباد.» پسری گفت: «پاکت اسکناس دهتا هزار.» دختری گفت: «اول تو قطع کن.» صدایی گفت: «وای از آن ساعتی.»
پیرمرد که سرش را بالا آورد دنیا تکان خورد. نمیدانم چند ریشتر. پیشلرزهها خبر از اتفاقی بزرگتر میدادند، اتفاقی که در جغرافیایی محدود تعریف میشد، در چند متر جا. بالاخره زبان پیرمرد در کام چرخید، بعد از اینکه جانمان را به لب رساند. آرام و با صدایی لرزان و محزون گفت: «حسین»
تکیه لرزید، چند ریشتر نمیدانم، هرکولها خرد شدند، زمینگیر و افلیج و بیدست و پا شدند، مُردند و زنده شدند. مسخشدهگانِ سیاهپوش رستاخیز کرده بودند. دستها تا سقف بالا میرفت، شاید هم بالاتر... تراشههای نور در دودِ اسپند و ذرات گلاب گره میخورد و لای دستها با پیچ و تاب بالا میرفت. زمین زیر پاهایم میلرزید، اما دهان باز نمیکرد. پیرمرد هم دهان باز نمیکرد، فقط جمعیت را با آرامش نگاه میکرد و جز زیبایی چیزی نمیدید. او کار خودش را کرده بود. باید یک اسم را میگفت که گفته بود. مسخشدهگانِ سیاهپوش یلهوار دور خود میچرخیدند و روی زمین میافتادند. زمین جرأت بلعیدنشان را نداشت. آن روز تمام شد. علم فیزیک ثابت میکند که آن روز تمام شد. دانشمندان و تئوریسینها ثابت میکنند که آن روز تمام شد. پنبهها را در گوشهایم فشار میدهم. خودم را میزنم به کوچههای تنگ با پیچکهای پر شده از عطرهای تلخ. من تا سالها پیدا نشدم.
بعدها فهمیدم روزهایی در زندگی هست که آدم گندهها را گریهئو میکند. بعدها فهمیدم آن روز عاشورا بوده و آن پیرمردِ نحیفِ ناشناس را باد با خود آورده بود. بعدها فهمیدم بعضی اسمها هست که ساحران را نیز سِحر میکند. بعدها جهان و آدمهایش راههایی را به من آموختند که هرگز گم نشوم.
صدایی گفت: «ایستگاه امام حسین(ع) ،ایستگاه بعد دروازه شمیران، مسافرین محترمی که قصد...»
ای کاش آن روز برای همیشه گم شده بودم.
معلومات الاثر
general.info-qr | |
العنوان | بغض |
المؤلف | سید جلال سیادت پژوه |
المشارکة فی | 1395/09/28 |
general.info-tags | #طریق_الحسین |
ألآراء