بسم اللّه

شال عزا

‎13 Dec 2015


معمولا خاطراتی از زندگی علما نقل ميشه و عامه مردم درس ميگيرن بنده هم خاطره خودمو تعرف ميکنم تا
درسی باشد برای شما بزرگواران....! اما لقمان را گفتند ادب از که آموختی؟ گفت : از بی ادبان.... !
روزهای قبل از اربعين بود که پياده رسيده بودیم کربلا ٬ازدحام جمعيت عالی بود...و جمعيتی که در تمام شهر
موج ميزد.
نزدیک اذان ظهر بود از حسينيه داشتم ميرفتم به سمت حرم ٬جمعيت خيلی کند در حال حرکت بود. من هم
با شال مشکی به دور گردنم و هندز فيری نوحه های گوشيمو زمزمه ميکردم و تو حال و هوای خودم اروم
اروم ميرفتم جلو که شاید اینبار بتوتم برم نزدیک ضریح... با جمعيت در حرکت بودیم.
سر راه دم یکی از موکب ها داشتم چایی ميخوردم پسر سيزده ٬ چهارده ساله عراقی یهو امدم کنارم ٬ با هم
دیگه شروع کردیم سلام عليک ٬ منم الکی مثلا عربی بلدم و شروع کردم با پسر صحبت کردم ٬ از اسم و
رسم و اهل کجا هستی و ما از کجا اومدیم ٬خلاصه با هم گرم گرفته بودیم ٬ یه نگاهی به پيرهن مشکيم(از
اینا که گره داره ) و بعد به شالم انداخت و دستی بهش زد و گفت شال ت خيلی قشنگه ٬منم که عاشق
شالم بودم ٬یه دور دیگه دور گردم پيچيدمو گفتم :"باشه مرسی ٬ چشمات قشنگ ميبينه....!" ما هم مثلا
زبون همو ميفهميدیم هر چند قدمی که ميرفتيم جلو با هم یه صحبت ميکردیم ٬هندز فيری گوشيم هم
همزمان داشت به خوندن خودش ادامه می داد و رسيده بود بهخوندن زیارت عاشورا ... ٬ حواسم رفته بود به
زیارت عاشورا ٬ رفيق جدیدمون یه اشاره به گوشيم کرد و یه نگاهی به هندز فيری و یکيشو از تو گوشم
درآورد و گذاشت تو گوشش یه خورده گوش کرد و پرسيد : "محمود کریمی ؟" گفتم : "لا ٬ فرهمند ." بعد
سری تکون داد گوشی و گذاشت سر جاشو گفت محمود کریمی عالی ! من هم تایيدش کردم یه خورده
باهم رفتيم جلو تر کم کم داشتيم نزدیک بين الحرمين ميشدیم.زیارت عاشورا هم تموم شده بود رفت بود ترِک
بعدی... ٬ پسر عراقی دوباره یه نگاهی به شال انداخت مظلومانه گفت : ميدیش به من ؟ منم گفتم : لا ! لا !
شال مو نميدم ! بعد موضوع و عوض کردم و به راه ادامه دادیم ٬شال ساده ارزش مادی که برا من نداشت
ولی خب شالی که این چند ساله باهاش هيات ٬ مشهد ٬ راهيان ٬ محرم و شهادت ها همراهم بود شوق این
داشتم که ميبرمش حرم امام حسين(ع) تبرکش ميکنم ( اینا هم شاید از توجيه هات نفسانيم !! ) . شاید یه
خورده ناراحت شده بود... نزدیک شده بودیم ٬ گفتش ميخواد بره سمت دیگه و با هم دیگه خداحافظی کردیم
و از هم جدا شدیم .من رفتم سمت حرم ٬ با شوق و کلی بالا پایين شدن تونستم بلاخره برم نزدیک ضریح ٬
فشار جمعيت خيلی زیاد بود یه جوری ميخواستم خودمو نزدیک تر کنم ولی نميتونستم ٬ هی جمعيت داشت
منو دور تر ميکرد . یاد شالم افتادم گفتم حداقل بزار تبرکش کنم ٬ ولی
نه نميشد رفت جلو تر! یه طرفشو
دستم گرفتم طرف دیگشو گفتم بندازم بخوره به ضرریح ٬ سریع آمادش کردم جمعيت هی داشت دور ترم
ميکرد یه سر شالو پرتابش کردم به سمت ضریح ... وای
نرسيد دوباره شال بردم بالاتر انداختم .....
خورد به ضریح...!
اما شال دیگه تو دستم نبود ٬از دستم رها شده و پرواز شالمو دیدم که رفت ...
جمعيت و کنار زدم که برم برش دارم ٬ واقعا نميشد. جميعت هم چنان هول دادن منو که شوت شدم....
عينکم افتادزمين ٬ خادم های حرم اومدن منو جمع کردن.... دیگو همون حال دو زانو یه خورده دورتر نشسته
بودم به پایين پای مردم نگا ميکردم که ببينم پيدا ميشه یا ....
یاد پسر عراقی افتادم که از من شالمو خواسته بود.
دیگه نگاهم اوردم بالا به ضریح نگاهی کردم و گفتم شرمنده اقا .... ببخشيد! فکر کردم شال برا خودمه !
ممنون ازم چيزی گرفتيد که شاید لحظاتی حس تعلق به اون شمارو ازم ميگرفت....
کم اورده بودم بساطمو جمع کردم و رفتم یه گوشه زیارت عاشورا خوندن...


معلومات الاثر
general.info-qr
العنوانشال عزا
المؤلفحسین پاجانی
المشارکة فی1394/09/22
general.info-tags

ألآراء