حوله حج
13 Dec 2015
ماجرا از اونجایی شروع شد که قبل از اینکه کوله ی اولین سفر کربلامو ببندم ،مادرم گفت : واستا ،این حوله
هم بزار توی کوله با خودت ببر. یک حوله سفید و بزرگ!
-حسین این حوله حج بابابزرگ خدابیامرزه ، بیا با خودت ببرش ، به یاد بابابزرگ باش و فاتحه ای بخون !
و ماجرا گذشت تا اینکه با گروه دانشجوییمان رسیدم نجف و بعد از توقف دو،سه ساعته که بیشتر تو ازدحام
جمعیت بودیم یک عرض سلام و زیارت مختصری از دور انجام دادیم اما کاش نجف خلوت تر بود! به همراه
جمعیت پیاده به سمت کربلا حرکت کردیم و به اقا عرض کردیم که 5 ، 4 روز دیگه ان شاالله دوباره
برمیگردیم برای زیارت ... .
دو روز پیاده روی گذشت و قبل روز اربعین ر سیدم کربلا ! رفتم سمت حسینیه،یکم استراحت کردم و قبل از اینکه برم برای زیارت سریع رفتم یه دوش گرفتم و با حوله یادگار پدر بزرگم خودم و خشک کردم و فاتحه ای خوندم .گوشه حسینیه اویزان کردم تا خشک بشه .
و بعد به سوی پر تراکم ترین نقطه زمین حرکت کردم، جا یی که معنی یک قطره از اقیانوس بودن را
درک کردم! اقیانوسی که دور کشتی نجات میچرخید! اما حسرت اینو داشتم کاش قبلا اومده بودم! کاش یه
وقت خلوت تری بود! کاش دستم به ضریح میرسید... ! کاش.... و کاش.... و حسرت بوسه بر ضریح....!
و با همین حسرت ها بود که اربعین هم گذشت و دو روز بعد با گروه راهی نجف شدیم، رسیده بودیم
نجف نسبت به روز قبل پیاده روی خیلی خیلی خلوت شده بود و راحت میشد نزدیک ضریح نشست و زیارت
کرد .
نجف هم توی حسینیه ای مستقر بودیم میخواستم برم دوش بگیرم اومدم و سایلم و جمع کنم برم، ولی...!
ولی حوله نبود! از بچه های گروه بپرس ! از مسول کاروان، کسی ازش خبر نداره ، هر چی فکر
میکنم یادم نمیاد ، من اخرین نفری بودم که حسینه کربلا رو ترک کردم و چک کردم که چیزی جا مونده یا
نه ولی از حوله خودم چیزی یادم نبود ، شماره تلفن صاحب حسینیه،ابوعلی رو هم کسی نداشت که
زنگ بزنم بپرسم ! و حالا امانتی که برای کل خانواده ارزش معنوی و یادگاری داشت من نمیدونم کجا گذاشتم ! فردا اون روز قرار بود برگردیم مرز ، با خودم میگفتم شاید یکی اشتباهی برداشته و تو وسایل بچه
هاست ، یکی میگفت بیا تهران من حوله حج خودمو بهت میدم، ناراحت نباش ! اما یه حسی میگفت که
حوله تو، کربلاست ! ظهر روز برگشتن به مرز بود و من ناراحت که حوله کجاست و دست خالی باید برگردم،
بیخیال شده بودم کوله سفرمو ورداشتم که سوار ماشین بشیم برگردیم که یکی گفت : خب میخوای برگرد
کربلا ولی بهتره نری امنیت کمتر شده. انگار که گزینه جدید پیدا کرده بودم!وتصمیموگرفتم.
رفتم پیش اقا سید (مسلول کاروان).
_ اقا سید با اجازتون سر همون حوله که گفته بودم خودم برم سمت کربلا سعی میکنم خودمو بر سونم ،
نشد هم خودم برمیگردم.
_ باشه یاعلی برو ، مواظب خودت باش. ذوق کردم!
خوشممحال بودم که احتمالا حولمو پیدا کنم ، اما بیشتر یه حس فوق العاده بود که میگفت حسین
دوباره داری میری کربلا ! رفتم سمت کراجی کربلا و سوار تاکسی شدم ، راه افتادم توی راه دوباره موکب به
موکب ، ستون به ستون داشتم میشمردم و یاد خاطرات پیاده روی افتاده بودم.تا اینکه رسیدم کربلا
.ولی اونشهر، شهر کربلای چهار روز پیش نبود شهر خلوت شده بود! نگاهم به حرم افتاد دیگه حوله یادم
رفت ! دیگه راحت میشد از خیمه گاه تا تل زینبیه و و از تل زینبیه تا حرم اباعبدالله ودر بین والحرمین
هروله کرد و دوید، وسایلمو دادم امانت داری حرم و رفتم به سمت داخل حرم ، میخواستم عجله کنم به شب
نخورم و به بچه های گروه برسم اما وقتی وارد حرم شدم همه چیزو فراموش شد حواسم دیگه به ساعت نبود
، وارد حرم امام حسین(ع) شدم ، وقتی قتلگاه میرسی همونجا پاهات سست میشه و میشینی برای خودت
روضه میخونی ،بعد وقتی میرسی به ضریح امام حسین بوسه بر ضریح، شیرین حس زندگیت میشه. بعد
رفتم حرم حضرت عباس زیارتی دلچسب ! اومدم برم کوله مو بگیرم برم سمت حسینیه ، از خادم حرم راه نزدیک تر بهامانت داری حرم پرسیدم منو از داخل حرم فرستاد تا به امانت داری برسم،اما رسیدم داخل سحن صدای
اذان بلند شده و جلو راه باز شده بود و بسمت ضریح دوباره حرکت کردم کنار ضریح نماز مغرب و عشا
خودندم،دلچسب ترین نماز عشاء عمرم ، نمازی که زیر قبه امام حسین(ع)که شکسته نبود. برگشتم
و داع با امام و سایلمو گرفتم .رسیدم دم حسینیه ، در زدم 3 تا بچه 6 - 7 ساله اومدن دم در!
- ابو علی! ؟
- فی طریق بغداد !
با زبون بی زبونی باید بهشون بگم که چند روز پیش من اینجا بودم حولهام جا مونده! با کلی درد سر شیرین و نشون دادن یه حوله تو سرویس بهدا شتی و نشون دادن یهپارچه سفید به بچه های بیچاره ،فهموندم که حوله ام احتمالا اینجا جامونده،یکیشون یهو از جا پرید پلههارو دوتا یکی دوید سمت بالا سریع بر شت، حوله توی دستش بود ، از خوشحالی داشتم بال درمیوردم بچه هارو بغل کردم و بوس کردم تشکر کردم . خداحافظ کردمو برگشتم ، چقد حوله پدربزرگمو بو میکردم میبوسیدم ، تو دلم از مادرم تشکر میکردم که به من حوله داد ، بیارم و ممنون از امامحسین(ع)بودم که دوباره منو طلبیده بود ، ساعت هشت شب بود رفتم سمت ماشین های مهران ، خودمو رسوندم مرز ،بچه ها رفته بودن! باقی راهو هم خودم برگشتم .سفری رویایی بود.
والعاقبه للمتقین
general.info-qr | |
العنوان | حوله حج |
المؤلف | حسین پاجانی |
المشارکة فی | 1394/09/22 |
general.info-tags |
ألآراء
لبيك يا عباس(ع)