نخلاب
13 Dec 2016
نخلاب
شهر را رنگ کردهایم، به رنگ خاکستری. حتی برگهای درختان نیز خاکستریاند. تهران آلوده است. چشم چشم را نمیبیند. ذرات معلق هوا که از دستاوردهای خود ماست، به جان خودمان مینشیند. خیابانها مثل همیشه شلوغ است؛ و پیادهروها نیز. هر کس به سمتی میرود برای کاری یا رفع گرفتاری. چراغهای قرمز این شهر هم جلودار ازدحام نیست. کلاغها هم بر بامها یا کنار جویها پرسه میزنند. گاهی هم بر سر چراغی مینشینند و قار قار میکنند. خورشید در این شهر از پشت LEDهای تبلیغاتی یا بیلبوردهای همراه اول که میگوید این همراهی میلیاردها میارزد طلوع میکند. اولین شعاع نورش نیز از انعکاس در پنجره فلان برج دیده میشود. تهران آلوده است. هوایی برای تنفس نیست. کسی برای کبوترها دانه نمیریزد. همه عجله دارند. آنقدر که چراغهای قرمز را هم نمیبینند...
اربعین نزدیک است و شهر همچنان سیاه پوش محرم و صفر. شهر با پرچمهای آویخته از دیوارهایش زیباتر شده است. پرچمهایی بر سردر بانکها، مغازهها، پاساژها، مجتمعهای خرید، فروشگاههای زنجیرهای و ... . پرچم نه، تنها نشانههای حیات. در جایی که همه جایش بازار است. همه میخواهند تو را شکار کنند. در ابتدای خیابانهای این شهر که بایستی، امتداد بازارهای دو طرفش، در بینهایت همدیگر را قطع میکنند. در شهری میان یک چهاردیواری. محصور به دیوارهای بلند زندان زندگی؛ آنقدر بلند که چشممان به ابدیت نیفتد. و چه آشوبی است در میان نظم خودساختهای که چرخ تولید برای مصرف و مصرف برای تولید را میچرخاند. آشوبی پنهان، که بشر امروزی را در پی رسیدن به آرامش، در پی خلق مفهومی برای زنده بودن و بهانهای برای زیستن به تکاپو واداشته. باید دل کند و به دریا زد. قايقي باید ساخت، باید انداخت به آب. دور باید شد از اين خاك غريب... "پشت درياها شهري است كه در آن پنجرهها رو به تجلي باز است... پشت درياها شهري است كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است..."[1] پشت درياها شهري است... و چه شهری؛ شهر خدا؛ کربلای معلی... و اربعین، بزرگترین هجرت تاریخی بشر از شهرها به شهر الله.
قایقی باید ساخت...
سه شنبه 25 آبان
اتوبوسهای هیات محبین الزهرا (س) به ترتیب مدل از اسکانیا تا 302 به خط شده اند. دود اسفند و صدای صلوات فضا را پر کرده است. مزار شهدای گمنام، میعادگاه جاماندگان و راهیان سفر کربلا شده است. زیر چشمی کوله پشتی نو نوارم را با کوله پشتیهای دیگران مقایسه میکنم. بعضی چه سبکبار سفر میکنند. از اندازه کوله هر کس میتوانستی به قدر توکلش به خدا پی ببری. کوله کوچکتر، توکل بیشتر. من که برای هر پیشامدی، چند قلمی به کولهام اضافه میکردم، کولهام دو برابر بزرگتر از بزرگترین کوله آنجاست. از سوزن و نخ برای پارگی بند کوله و تمبان گرفته تا سه راهی و پاوربانک و قرص و تنقلات و پتو و دمپایی. کاملاً حواسم به "خود"م جمع است. "خود"ی که بی "خود" نشود، بیخود است؛ و هنوز بیخودم. یک ساعتی زمان برد تا ماچ و بوسه و حلالیت و اشک، اجازه سوار شدنمان را به اتوبوس بدهند. عاقبت به راه افتادیم و ملائک، شماره قدمهایمان را از مزار شهدای گمنام ثبت و ضبط کردند. ما نیز زمزمهای بر لب:
اَللّهُمَّ اِنّى اَسْتَوْدِعُكَ الْیَوْمَ، نَفْسِى وَ اَهْلى وَ مالى وَ وُلْدى وَ مَنْ كانَ مِنّى بِسَبیلٍ الشّاهِدَ مِنْهُمْ وَالْغآئِبَ، اَللّهُمَّ احْفَظْنا بِحِفْظِ الاِیْمانِ وَاحْفَظْ عَلَیْنا، اَللّهُمَّ اجْعَلْنا فى رَحْمَتِكَ وَلا تَسْلُبْنا فَضْلَكَ اِنّا اِلَیْكَ راغِبُونَ. اَللّهُمَّ اِنّا نَعُوذُ بِكَ مِنْ وَعْثآءِ السَّفَرِ وَ كابَةِ الْمُنْقَلَبِ وَ سُوَّءِ الْمَنْظَرِ فِى الاْهْلِ وَالْمالِ وَالْوَلَدِ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ. اَللّهُمَّ اِنّى اَتَوَجَّهُ اِلَیْكَ هذَا التَّوَجُّهَ طَلَباً لِمَرْضاتِكَ وَ تَقَرُّباً اِلَیْكَ. اَللّهُمَّ فَبَلِّغْنى ما اُؤَمِّلُهُ وَ اَرْجُوهُ فیكَ وَفى اَوْلِیآئِكَ، یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ[2].
درختان برگ پریده و رنگ پریده در کنار جاده. پلاکهای تکراری تهران؛ 11، 22، 99 و ... . موتور سوارانی که 2 چرخ دارند و قد 18 چرخ اعتماد به نفس. و مایی که از کنار پیرمرد رفتگری میگذریم که برگهای بریده از شاخه درختان پاییزی، زحمتش را مضاعف و کمرش را خم کرده است... .
یک ساعت اولی که اتوبوس راه افتاد، کناری ما و کناری کناری ما و کناریهای دیگرمان، گرم تلفن زدن، حلالیت طلبیدن و التماس دعا شنیدن بودند. به سمت مرز مهران در حرکت هستیم. خبر باز و بسته شدن مرز، نقل مجلس ماست. میگفتند حداقل 3 هزار نفر بدون ویزا پشت خط مرزی به خط شدهاند. جٌم هم نمیخورند. اگر نخواهند هم، مانع ورود ویزادارها به مرز میشوند. زمزمههایی برای رفتن به مرز چذابه به گوش میرسید اما ناهار رزرو شده در همدان و قرارداد اتوبوسهای عراقی آماده برای بردن ما به کاظمین، مسئولین را از صرافت مرز چذابه انداخت و ترجیح دادند زحمت 3 هزار نفر را به جان بخرند تا زحمت بیناهاری و کم توفیقی زیارت را. سوار اتوبوس که شدیم، پلاستیکی روی هر صندلی بود که توشه مادیمان یعنی صبحانه و شام و میان وعدهمان تا مهران بود. وزن پلاستیک سفیدی که حالا به جای من بر روی صندلی جا خوش کرده از کوله پشتیام که خودش، هم وزنم بود بیشتر مینمود. همه به این نتیجه رسیده بودند که این بار را بایستی تا مرز، به شکمها بسپارند و الا میبایست زحمت حملش را بر دوشها بکشند. همین بود که هنوز اتوبوس پیچ اول دوم را رد نکرده بود، همه مشغول بلعیدن توشه خود شدند.
کم کم که از تهران خارج میشدیم، خوراکیها نیز از کیفها و کولهها خارج میشد. با نگاه به پشت سر، این مرکبات و تنقلات و مخلفات آنهاست که از روی ارتفاع صندلی دست به دست میشود. ردیف دوم اتوبوس بودن هم، هم خوب است و هم نیست. خوب نیست چون هر چه در انتها و میانه اتوبوس رو میشود، ته دیگش هم به ما نمیرسد. خوب است چون فاصلهمان تا درب خروج اتوبوس آنقدرکم است که اگر بنا به حمله باشد، ما در نوک پیکان خواهیم بود چه به دستشویی و چه ناهار. تازه از مذاکرات و تصمیمات مسئولان اتوبوس که در ردیف اول نشستهاند زودتر با خبر میشویم و مجبور نیستیم گوشهایمان را تیز کنیم یا صدای آرام و متین آنها را به سبک داد و بیدادهای ته اتوبوسی، به فریاد تبدیل کنیم. خدا رو شکر از صدای ترانه راننده اتوبوس نیز خبری نیست. کم پیش آمده بود ردیف جلوی اتوبوس باشیم و صدای ضبط راننده که همه استدلالش برای گوش کردن به ترانه، نخوابیدن بود، آزارمان ندهد. اینجا تنها صدای نوحه و مدح حسین (ع) است که به گوش میرسد... .
بندهای کفشهای ورزشی تازه خریداری شدهام را آنچنان محکم کردهام که ضربان قلبم را در کف پاهایم احساس میکنم. پاهایم آماس کرده و دلم میخواهد هوایی بخورند. داشتم به این نتیجه میرسیدم که دمپایی کهنه به از کفش ورزشی نو. خصوصاً وقت نمازها. وقتی مجبور میشدی برای وضو گرفتن، روی انگشتان پایت بایستی که مبادا پاشنه کفشهای نوات تا بخورد... .
برای نماز ظهر توقف کردیم. راننده درب دستشویی ایستاده و میگوید نماز همینجا، ناهار هم همینجا! هنوز پیاده نشدهایم که صف دستشویی به پای اتوبوس رسیده است. ظاهراً از درب عقبی اتوبوس بوده که بچهها خودشان را بدین سرعت بدینجا رساندهاند. ما که از دستشویی گذشتیم. فشار دستشویی را به فشار جمعیت ترجیح دادیم. از نظافتچی سرویسهای بهداشتی که رد شوی فرقی نمیکند که دستشویی میروی یا وضو میگیری یا حتی اشتباه آمدی. 500 تومان هزینه عبور از خط قرمز اوست. برای نماز هم صف است. نماز جماعتی که جهت قبله در بین الصلاتین، محل اختلاف شد. نماز خوانده و ناهار نخورده دوباره به راه افتادیم. میان همهمهها چرتی زدیم. چشم که باز کردیم همدان خودش را با تصویر شهید همدانی نشان داد. بیدار بودیم ولی نایی برای گفتن و شنیدن نداشتیم. کلاً ناهار هر وقت عقب بیفتد وضعیت همین میشود. اما در این بین، آنهایی که از اول سفر دست به گوشی حرکت میکردند، همچنان چریک چریک عکسهایشان بلند است. عجب همتی دارند برای ثبت خاطرههاشان. اینها همان افرادی هستند که لذت لحظات خاطره انگیزشان را به بعدها که به عکسهای آن لحظه نگاه میکنند موکول مینمایند. از همدان رد شدیم و برای ناهار در شهر اسد آباد، زادگاه سید جمال الدین اسد آبادی توقف کردیم. رستوران فرحی؛ رستورانی که تخت و گل و بلبلش نشان میداد که به تالار عروسی آمدهایم. از پلههای رستوران که بالا آمدیم در اندیشه دستشویی بودم که در وقت نماز، از ما قضا شده بود. گفتم حال که همه در فکر شکم هستند من به فکر حاجت دیگری باشم. اما غافل از آنکه دیگران نیز در اندیشه من بودند. این را از صف طولانی دستشویی پنهان در پستوی رستوران متوجه شدم! سر میز ناهار که نشستیم نطقمان باز شد. ظاهراً انتظار برای غذا هم فرح زاست. با سرعتی که ناهار توزیع میگردد، ناهار و شام یکی میشود. کار به میل نوشابه با نان و قاشق کشیدن به ته ظرف ماست کشیده شده است. عاقبت وقتی ناهار به ما رسید که دیگران داشتند دندانهایشان را خلال میکردند. توقفمان طولانی شده است. کلاً تا اینجا هر یک ساعت که حرکت میکردیم دو ساعت توقف داشتیم. همه بدون قرار و مداری برای نماز و غذا و قضای حاجت میرفتند و همه هم به طور اتفاقی در یک زمان، دوباره دور اتوبوس جمع میشدند... .
گویا همه عاشقان گذارشان به بیستون میافتد. نماز مغرب را در بیستون خواندیم. در کنار امام زادهای؛ تراکم جمعیت و ورود و خروج نمازگزاران، فرصت توقف و توجه در امام زاده را نداد. کنار امام زاده، کوه بلندی قرار داشت. شاید کوه فرهاد کوهکن همین کوه بوده است. حفرههای متعدد این دیواره سنگی، نشان همت فرهاد و عشق آتشینش است؛ شاید هم فرهادها بسیار شدهاند و کوهکنان بسیار. در کنار امام زاده، نیروهای ارتش خیمه زدهاند. پذیرایی مختصری میدهند؛ چای و تخم مرغ و سیب زمینی. و مثل همیشه یک صف طویل. اصلاً عادت کردهایم هر چه میدهند بگیریم. به هیچ چیز و به هیچ کس نه نگوییم. هر جا صف باشد، ملحق شدن به آن، دلیل نمیخواهد. صف بودن دلیل به صف ایستادن است. بخش عمدهای از جمعیت، بچههای کاروان ما هستند که ظاهراً با شام تن ماهی داده شده میانهای ندارند. لااقل برای شام. میگویند یک تن سنگین است برای شام. لاجرم تخم مرغ آب پز و سیب زمینی را که به حساب ایشان، شام سبکتری است، انتخاب کردند. بالاخره هر کس با چیزی خودش را سیر کرد. دوباره که سوار اتوبوس شدیم، همه بدون قرار قبلی در آنجا بودند. بی برنامگی همه را محتاط کرده است. به قول یکی از دوستان، دشمن از همین بینظمی ما ذلیل شده. دوباره در جاده شب به راه افتادیم. با حرکت ماشین و دست اندازهای جاده، هضم غذا هم سریعتر شده. جبراً تکان خوردن هم حالی دارد!
به نزدیک شهر مهران رسیدیم. از کیلومترها قبل ماشینها را پارک کردهاند. مدل بالا، مدل پایین. همه یکرنگ، همه خاکی. فلاسکهای چایی خالی شده است. چایدوستان چشم انتظار یافتن موکب هستند. مغازهای نزدیک پمپ گازوئیل، هر فلاسک آب جوش را 30 هزار تومان فی زد. 29 هزار تومان بالای قیمت بازار! پول خون ابویشان را هم حساب کنند اینقدر نمیشود! خدا بیامرزد پدر و مادر این موکبداران را. اگر نبودند اینها، عدهای بر اساس قاعده عرضه و تقاضا، جیب متقاضیان بیشمار این روزهای کربلا را تا همین مرز خالی میکردند. بالاخره موکبی چایی دار پیدا شد. یک نفر بهر چایی و خیل عظیمی بهر حاجت خود پیاده شدند. نیم ساعت وقت بُرد که بچهها را از درب سرویس بهداشتی جمع و جور کنند. این زمان از دست رفته وقتی بیشتر حالمان را گرفت که دانستیم اگر یک ربع زودتر به ورودی شهر مهران میرسیدیم، به موانع بتنی وسط جاده برخورد نمیکردیم.
در ورودیهای شهر مهران میچرخیم تا یکی دلش رحم بیاید و ما را به سمت مرز هدایت کند. بعضی از مسیرهایی را که میرفتیم، یقین داشتیم از این جمعیت میلیونی، یکی پایش را در این راه نگذاشته است. فکر کنم کمی گم شدیم و کمی هم نمیخواهیم بپذیریم که گم شدیم. در این سرگردانی و آوارگی، عدهای مدام غُر چایی بیموقع چاییدوستان را میزنند و عدهای نیز در پی آذوقهای، پلاستیک سفید خود را زیر و رو میکنند. ما هم که به قدر مکفی، از بیخیالی دوستان و تعلل بیمورد آنها و نیز غُرهای بیحاصل دیگران حرص خوردهایم کار دیگری بجز چرت زدن نداریم. دیگر همه پذیرفتهاند که گم شدیم. از راهداری، نیروی انتظامی، مردم عادی و خلاصه هر جنبندهای که میدیدیم آدرس میپرسیدیم تا به نقطه صفر مرزی برویم. در آخر، گره کار ما در مذاکرات انجام شده پشت دربهای بسته اتوبوس، توسط مسئول ما و یک افسر راهنمایی و رانندگی گشوده شد. از پنجره اتوبوس که به طرفین مذاکره کننده نگاه میکردی، اشارهها و حرکات شدید دست و صورت این دو را میدیدی که جهت شیرفهم کردن یکدیگر به کار میبرند. توقف بعدی ما نه در بیابانهای اطراف شهر بلکه در ترمینال برکت بود. پی اتوبوسهای خط واحد این ترمینال را که گرفتیم، به نقطه صفر مرزی و نقطه صفر سفرمان به کشور عراق رسیدیم. از اتوبوس که پیاده شدیم، تا ورودی سالن گذرنامه، دست فروشان که بعضی بر روی بساطشان و بعضی بر روی خودشان پلاستیک کشیدهاند بدرقهمان کردند. تسبیح و چفیه و عطر و دمپایی. کوله و گوشی و متعلقات آن. همه هم از چین. سه تا صد تومان. خدا خیر چینیها بدهد. اینها نبودند قشر ضعیف جامعه از کجا نان میدادند و گوشی میخریدند. الحمدلله با پول توی جیب ما هم میشود گوشی 6 اینچی خرید. تازه آنها نبودند قحطی ادوات ذکر و توجه پیش میآمد. تسبیح و جانماز و چادر و ... . اگر میتوانستند مُهر ما را هم میزدند اما دریغ که ما بر مُهری جز تربت کربلا و مشهد سجده نمیکنیم. خدا این ارادت را از ما نگیرد و الا همه چیزمان را دربست اجنبیها میزدند. ما عرق جبین میریختیم و آنها مملکتشان را آباد میکردند. آنها خوب میدانند چگونه از عادات و تعلقات آدمی که او را به بند کشیده و از نیازهای واقعی و ساختگیش، بهره جسته و با رنگ و لعاب و دروغ و تبلیغ، جنس خود را بفروشند. آنها خوب میدانند در هر کشور و فرهنگی، چه محصولی بازار دارد و چه جنسی طرفدار. دینداری ما هم برای آنها از همین جنس است. آنها برای رضای خدا نه، برای جیب خودشان از مایی که برای رضای خدا، ابزار تقرب میجوییم پول در میآورند. و مایی که اگر بدانیم، باید به جای تسبیح چینی، با تسبیح گلی خاک کربلا ذکر بگوییم که این موجب تقرب است. و الا واردات مملکتهای اسلامی، کشورکمونیستها را آباد میکند. و سر آخر لب و لوچهمان آویزان که چرا دین، دنیایمان را آباد نکرده است. باید نشان دهیم که عطش ما به تسبیح خداست نه به تسبیح. تا دیگر در ما طمع نکنند.
چهارشنبه 26 آبان
ساعت 2 بامداد است. به جاده که نگاه میکنی، سیاهههایی از آدمها و پرچمها را که همچون خطی به هم پیوسته حرکت میکردند میدیدی. برای عبور از مرز، ما را به گروههای 5 نفره تقسیم کردهاند. مانیفست به دست مسئول گروه و 4 نفر دیگر آویزان ایشان. خروجی مرز ایران را با بیش از 50 گیت، با سرعت و فاصله بین گیتهای خروجی و گیتهای ورودی عراق را به آرامی طی کردیم. تعداد کم گیتهای ورودی عراق، ما را هم به نظم در آورد. همه در یک صف، پشت سر یکدیگر. ماموران عراقی از گذرنامهها اسکن میگرفتند و مهری میکوبیدند. تا نوبت به ما رسید، مامور، معذور شد و چشمش به در خیره ماند و ما را ندید گرفت. نمیدانم چه مرگش شده بود. انگار نه انگار که ما جلویش ایستادهایم. پس از مدتی چشم گرداند و دست انداخت و مُهری از روی بی مِهری بر صفحه گذرنامه ما کوبید. بالاخره ما هم، همراه جمعیت خروشان مردم مشتاق، وارد عراق شدیم. حالا رسماً در خاک و خانه همسایه هستیم. با گذرنامه و ویزا؛ مثل بچههای خوب و قانون مدار. از این سیل انسانی شاید 10 درصدشان مثل ما بودند. مابقی یا گذرنامه داشتند و ویزا نداشتند یا آن را هم نداشتند و کارت ملی داشتند یا آن را هم نداشتند و خیره خیره با یک لا قبا، به قصد زیارت به مرز مشرف شده بودند. ماموران عراقی هم غالباً در همان حالت بهت زده، خیره بر در و دیوار بودند و زمزمه میکردند "شتر دیدی ندیدی"!
گذرنامهام را مفتوح کردم تا نقش مُهر بیخاصیت ورود و خروج را به چشم خود ببینم. آخر فرق ما با دیگران، در همین دو قطعه مُهر بود. اما نبود! نه مهر ورود به عراق و نه مهر خروج از ایران!!! در مُهر اولی، همه گروه مثل هم بودیم اما در دومی فقط الاغ ما از کرهگی دم نداشت. ظاهراً میخواستند بین این همه آدم تبعیض قائل نشوند. همگی با هم یلخی و هر دم بیلی خارج و وارد شویم. شاید هم کله سحر، دستشان قوت نداشت. شاید هم جوهر مهرشان خشکیده بود یا ... و خلاصه کلی تحلیل و استدلال و خزعبلات دیگر که مرا به فکر فرو برده بود. به زور خودمان را در خلاف جهت جریان، در راهروی مربوط به گیت عراقی جا دادیم و باد به غب غب انداختیم که این چه کشوری است و ما چقدر خُل بودیم که ویزا گرفتیم و ... . اینبار هم مامور عراقی تا چشمش به گذرنامه ما افتاد، خشکش زد و چشم به افق دوخت. کم کم داشت باورمان میشد که عیب از ماست نه از ماموران فهیم عراقی! این یکی سیگاری هم روشن کرد و خیالمان را راحت کرد که تا سیگارش تمام نشود خبری از مهر و مابقی داستانها نیست. همین بود که ما هم، بازدمهای پر دودش و سرعت سوزش نخ سیگارش را به دقت زیر نظر داشتیم. دستش که از سیگار تهی شد، حرکت آرام خود را برای مهر کردن گذرنامه آغاز کرد. همزمان چشمانمان هم به صفحه گذرنامه دقیق شد که اینبار سرمان کلاه نرود. با حصول اطمینان از درج مهر ورود به عراق، من برای درج مهر خروج از ایران با مانیفست و گذرنامه و یک کوله بار تجربه به سمت گیتهای ایران رفتم. یعنی اینبار اول به عراق وارد شدم و بعد از ایران خارج! لابد این هم از کرامات ماست دیگر! مهر این یکی را هم که گرفتم، با بدنی خیس از عرق به گروه ملحق شدم. گروهی که همین اول کار، 4 نفره شده بود. یکی با دیگری که از دوستانش بود راهش را از ما سوا کرده بود. به سمت جادهای که همه میرفتند به راه افتادیم. جادهای پر از آشغال و خالی از روشنایی. فقط نور مهتاب بود که جای خالی تیر چراغ برق را برایمان پر کرده بود. از دور، لامپهای عقب اتوبوسهایی را میدیدم که انگار در انتظار ما بیحرکت ایستادهاند. اتوبوسهایی برای رفتن ما به کاظمین. دو طرف جاده هم پر بود از ماشینهای جورواجور با نرخهای جورواجورتر. ما هم که خیالمان از اتوبوس و برنامهریزی دقیق مسئولین راحت بود، بی توجه به داد و بیداد ماشینهای دیگر، با آرامشی مثال زدنی حرکت میکردیم. به نزدیکی اتوبوس که رسیدیم، اتوبوس به راه افتاد. فاصلمان آنقدر کم بود که بین دویدن و فریاد زدن و بیخیال شدن اتوبوس، مردد شدیم. هر چند خیلی زود، شب تاریک و همهمه خلق الله و عرب زبان بودن راننده اتوبوس، ما را به این نتیجه رساند که لااقل پرستیژ خود را حفظ کنیم و خیلی طبیعی به راه خود ادامه دهیم. حالا با خیال ناراحت، به نرخ کرایه دیگران توجه بیشتری میکردیم. همچنان در جاده مهتابی بیانتها به امید رابطه فاصله بیشتر از مرز=کرایه کمتر و بر اساس همان قاعده عرضه و تقاضا، به پیش میرفتیم. مسئول گروه و یکی دیگر از ما 3 نفر، قصد نجف کردند و من و آقای محمدی به امید ملحق شدن به کاروان، قصد کاظمین. آنها بر اساس همین رابطه فاصله-کرایه به جای 100 هزار تومان، 80 هزار تومان دادند و رفتند اما ما هر چه هم که میرفتیم، کرایمان از همان نفری 60 هزار تومان تکان نخورد. بالاخره هر رابطهای استثنا دارد! و وقتی استثنا بودن خود را پذیرفتیم که کلی از راه را پای پیاده، خسته و درمانده گز کرده بودیم.
نماز صبح را در یکی از موکبهای بین راهی خواندیم. به سختی تا هوا تاریک بود روی صندلی ماشین چرتی زدیم. هوا که روشن شد، یک چشم چرت بودیم و یک چشم تماشا. هوای ما گاهی دود سیگار بود و فضای ما هم پر از خاکستر آن. با صدای تیک تیک فندک مسافران و راننده، آماده خفه شدن و بدوبیراه گفتن میشدیم. دست اندازهای جادهها کمرمان را خرد کرده است. وارد عراق که میشوی نه جاده درستی میبینی و نه نظم خاصی. تابلوی علائم راهنمایی و رانندگی و تابلوی راهنمای مسیر هم که کلاً نمیبینی. اما تا چشم کار میکند، ماشینهای مدل بالا و شاسی بلند میبینی. از آنهایی که بچه پولدارهای تهرانی هم صد تا یکی ندارند. لااقل میتوان اینگونه نتیجه گرفت که یا میتوان برای ماشینهای قراضه خود جادههای مناسبی ساخت و یا میتوان برای جادههای قراضه خود ماشین مناسبی خرید. ما در راهکار اول پیشتازیم و عراقی ها در راهکار دوم. گمرک که نداشته باشی، کشورت پر میشود از شورلت و هیوندا و دیگر محصولات هیولاهای خودروسازی جهان. همه چیز دربست وارداتی، حتی از ایران! یعنی گمان نمیکردم در این بازار پر انتخاب، کسی سراغ سمند و پراید و تیبای ما بیاید! حقیقتاً انتقام 8 سال جنگ تحمیلی را با صادرات پراید از عراقیها گرفتیم!!! باید تحقیق و تفحص شود که به چه قیمتی پراید 20 میلیونی را به عراقیهای بنز و بی ام و و شورلت دیده دادهایم که هنوز مشتری حضرت پراید هستند! سوالی که تقریباً همه ایرانیها در عراق به دنبال پاسخ آن هستند. تا جایی که حاضرند سوار تاکسیهای شورلت نشوند تا شاید پرایدی بیاید و پاسخ سوالشان را از راننده جان بر کف آن بگیرند.
زیر انوار صبحگاهی، تمدن بین النهرین که در گذر جنگهای بسیارش همچنان پابرجاست تماشایی مینمود. آفتاب، افق دیدمان را تا نخلستانهای دوردست کنار جاده گسترانده است. نخلستانهایی که انگار هر چه تند هم حرکت کنی، از کنارشان به راحتی نمیتوانی عبور کنی. برخلاف تیر برقهای کنار جاده. آنهایی که دوتایشان را حتی با یک نیش گاز هم میتوان پشت سر گذاشت. اینجا برکههای پر از نی و نخل که پرندههای رنگارنگ در آن غوطهورند بسیار است. اینجا پر از نخلاب است؛ نخلهای پا در آب. نخلهایی که انعکاس قامتشان، پیش پای فرو رفتشان در آب، پر از زیبایی است. وقتی این همه حیات و جوشش را در پهنه سرسبز این سرزمین به نظاره مینشینی، اندیشه جفای مردمان این خطه پر از آب در حق لبان خشکیده پسر پیغمبر، بیشتر آزار دهنده میشود.
همچنان در جاده پر از چاه و چاله بغداد میرویم. با پشت زمینهای از بوقهای گوش خراش ماشینها. انگار بوق زدن برایشان عادت شده. بوق را میزنند حتی اگر راننده جلویی آن را نشنود. در اینجا بوق زدن یعنی من زندهام! و همه این کلام را هر از چندگاهی تکرار میکنند. پشت ماشینهای اینجا هم جملات قصار میبینی. "مع الاسف"!!! اینجا هم قحطی جمله آمده! انصافاً یکی از اشتراکات فرهنگی ما با عراقیها در همین پیامهای پشت ماشینی است!
بالاخره اصرار چاییدوستان که همیشه در هر مکانی چندی از آنها حضور دارند، راننده را در کنار موکبی متوقف کرد. همه در پی چایی و من در فکر جایی؛ محلی حیاتی به نام دستشویی، یا همان مستراح خودمان، که اخیراً به سرویس بهداشتی تغییر نام داده، ولی در میان اهل اندیشه به اتاق فکر شهرت دارد!!! پس از آن مهم، مجالی برای صرف صبحانه؛ بازماندههای تحفه مسئولین یعنی بقایای همان پلاستیک سفید حاوی همه چیز.
از هر چه کوچه و پس کوچه بودیم میگذشتیم تا مبادا به شلوغی اول شهر بغداد برخورد کنیم. و از کنار پمپهای گاز و نفط و غاز که همه در یکجا جمع بودند؛ و منی که وقتی چشمم به غاز میافتاد، سخت به فکر فرو میرفتم که این کدام مرغ ماست که برای اینها غاز شده. چون غالباً مرغ همسایه غاز است و مرغ ما مرغ ماشینی پروار شده با داروهای مکمل غذایی! و وقتی همقطاران عرب زبان ایرانیم معادلش را گفتند، دانستم مراد همان گازوئیل خودمان است! بعد از این چالشهای درونی و پس از آن همه تدبیر راننده، به ترافیک کشنده خیابانهای بغداد برخوردیم. شبیه ترافیکهای تهران. اصلاً اسم پایتخت که میآید ترافیک درست میشود. فرقی نمیکند که پایتخت ایران باشد یا عراق یا بورکینافاسو یا فلان کشور آفریقایی یا اروپایی. پایانبخش این انتظار 2 ساعته هم شروع بلواری بود که ترافیک متراکم خیابان به آن سر ریز میشد. بلواری با حاشیه پر رنگ زوار حسینی. به همراه تقاطعی که عدهای را به سمت زیارت کاظمین و عدهای را به مقصد کربلا هدایت میکرد.
کاظمین با اندکی اغماض، چسبیده به بغداد است. در همان تکه مورد اغماض بودیم که ناگاه، صدای رگبار گلوله نفسهایمان را در سینه حبس کرد. پلیسی میدوید و تیر هوایی میزد و پلیسان دیگر در پی او. نفسهایمان را با صدای خفیف یا حسین بیرون دادیم. کمی که به صحنه نزدیکتر شدیم، اتومبیل تصادف کردهای را دیدیم که در لاین روبرویی متوقف شده. ظاهراً ماشینی به اتول این بانوی عراقی زده و پلیس سعی در توقف آن با گلوله جنگی دارد! سوت و موت تعطیل است. اینجا با نواخت موسیقی آرامش بخش گلوله، متخلف را متوجه و متوقف میکنند. حق هم همین است. وقتی پلیس راهنمایی و رانندگی، کماندو و ضد شورش و ... همه یکی باشند، تفنگ و گلوله تنها ابزار قابل استفاده برای همه صحنهها خواهد بود. راه افتادیم. به سمت موصل. اصلاً خبری از تابلوی کاظمین نیست. یعنی تابلوی سالمی اگر هست به سمت موصل است. کم کم خودمان را آماده حضور در عملیات آزادسازی موصل میکردیم که ناگهان ظهور یک تابلوی رنگ و رو رفته کاظمین، مسیر ما را از شهر موصل به شهر کاظمین تغییر داد. جایی پیاده شدیم که اثری از گنبدهای طلایی و گلدستههای آن نیست. با هدایت مرد عربی که او هم به حرم میرفت کوله به دوش به راه افتادیم. از میان بازرسیهایی که فقط در پی کمربند انفجاری هستند و نه کوله انفجاری. نزدیک حرم خیال خودشان را راحت کردند. همه چیز را میدهی به امانات و آنوقت میآیی! گوشیمان را به یک امانات، کولهمان را به یک امانات و کفشمان را به امانات دیگر. با سه شماره در جیب که حفظ هر کدام نقش حیاتی در ادامه سفرمان داشت، در برابر آخرین بازرسی منتهی به حرم حاضر شدیم. با عبور از آخرین خان، به صحن با صفای پدر و پسر امام هشتم رسیدیم. جایی که حال و هوای همه سخت بارانی است. نگاه به گنبدهای زیبای کاظمین، دل سیاه گنهکاران را چه خوب صیقل میدهد. تا وضو گرفتیم، صفهای نماز ظهر به سمت باب القبله مرتب شد. بعد از اقامه نماز، مشغول اوراد وارده برای زیارت شدم. زیارت امام کاظم (ع) را در هوشیاری و زیارت امام جواد (ع) را در حالت نیمه هوشیاری خواندم. هر چه به پایان زیارت نامه نزدیک میشدم، این حال خلسه شدت مییافت. کار بدانجا رسیدکه زبان هر وقت از خواندن فرازهای زیارت نامه فارغ میشد، سر، زمین را لمس میکرد. بعد از هر فراز یک سجده. و چه بدعتی بود این کار!!! ماحصل بیخوابی دیشب! زیارت را بدین کیفیت به پایان رساندم و در گوشهای از رواق در حال ساخت حرم، چرتی زدم. و چه چرتی! آنقدر عمیق که گویا روح رفته از کالبد، قصد رجعت نداشت و جسد را به کل در این مدت به حال خود رها ساخته بود! به زندگی که بازگشتم، حرم هم خلوت شده بود. آنقدر که میتوانستی زیر قبه، دعایی بخوانی. و خواندیم و بازگشتیم. پایمان که به کفشهایمان رسید قیمه عراقی هم روزیمان شد و پس از آن قیمه ایرانی. که علی رغم سیری نسبی، نمیتوانستیم از آن بگذریم. جسم و جانمان سیر و سیراب شد. خبر آمد که کاروان ما نه به کاظمین بلکه از کنارمان گذشته و به سامرا رفته است. لذا بار خود را بستیم و به قصد نجف، به میدان کوچک نزدیک حرم آمدیم. آنجا هم خودروی ونی پر از ایرانی با 30 هزار تومان کرایه قسمتمان شد.
جاده کاظمین-نجف. از کنار دیوار بتنی که دکلهای نگهبانی، گُله به گُله بر روی آن سبز شده بودند میگذشتیم. کسی میگفت این دیوارهای زندان ابوغریب است. تابلوهای مسیر هم مؤید همین مطلب بود. بالای هر دکل، پرچم عزای حسینی. یعنی آمریکاییها آدم شدهاند یا ما را چیز فرض کردهاند! هر چه بود بدانند حسین (ع) ما با ظلم و ذلت کنار نمیآید، حال حسین استحاله شده آنها چگونه است خودشان میدانند.
در جادههای عراق، تابلوی حداکثر سرعت نمیبینی. تابلوی خفف السرعه میبینی اما نمیبینی که مثلاً از 80 کیلومتر بر ساعت تندتر نروید. ما کلی خرج میکنیم، تابلو میزنیم، دوربین کنترل سرعت و قشون پلیس میکاریم تا مردم تخلف نکنند، اما اینها جاده را طوری میسازند که اگر جانت برایت مهم باشد، نتوانی از یک سرعتی بالاتر بروی! اگر هم رفتی لیاقتت مردن است و خونت هم پای خودت. چه عادلانه و چه خردمندانه! به جای قبض جریمه که دو هفته بعد سیاههاش در پلیس+10 قابل رؤیت است و آیا مبلغش برای خلاف بعدیت بازدارنده باشد یا نه، مرگ را جلوی چشمت میکارند که کاملاً برای انسان عاقل، بازدارنده است!!!
کم کم به نجف و کوفه نزدیک میشویم. آفتاب، تاج نخلها را میبوسد و آرام به آغوش آنها میرود. آخر اینجا شبیه نخلستانهای کوفه است. نخلستانهای علی (ع)؛ نخلستانهای ایستاده در کنار علی (ع). شب شده است که به نجف رسیدیم. پیاده که شدیم، گنبد محصور در داربست حرم امیرالمومنین (ع)، از دور دیده میشد. از خیابانی که از میان قبرستان وادی السلام میگذشت، به سمت حرم به راه افتادیم. به هر موکبی که بر سر راه بود سرک میکشیدیم. تا نگاه چپ به داخلشان میکردیم به هزار لهجه و زبان حالیمان میکردند که جا نیست. تا سرانجام درون موکبی که جا هم نبود، جایی ساختیم و خود را به زحمت چپاندیم. در قبرستان خوابیدیم. دراز به دراز کنار اموات. البته خودمان هم کم از اموات نداشتیم؛ با آن همه خستگی و کوفتگی. پایین پایمان مردگان بودند و بالای سرمان زندگان. همین که سرمان به بالشت رسید، روحمان از سر به پا رسید و به در رفت؛ از دنیای زندگان به دنیای مردگان.
پنجشنبه 27 آبان
خیابانهای منتهی به حرم شلوغ است چه رسد به خود حرم. با زحمت، خود را به نزدیک حرم رساندم. عدهای پتو پیچ زیر پای خلق الله و بیخیال از لگد دیگران. پایمالشان هم کنی جُم نمیخورند. ما که هیچ، اذان و نماز صبح هم حریفشان نیست. سد معبر کردند در برابر صفوف در حال تشکیل نماز. با قامتشان صفوف را به طور مورب، قطع کردهاند. ناچاراً نماز را فرادا خواندم. نماز خوف بود بیشتر. ترس آن داشتم که خودم و مهرم را شوت کنند. به هر طرف هم که غش کنم، جنازهای است بر زمین. چه توجه و حضور قلبی! به سجده که میافتی، سرت به کف پای زوار حسین (ع) کشیده میشود. و چه سعادتی. نماز را که گزاردم، آدرس منبر بی واعظی که پایش بودم و خیابان منتهی به آنجا و هر چه نشانی که میشناختم را دادم، تا رفیق شفیقم علیرضا مرا پیدا کند. البته در این شلوغی باید گفت، تا که کشف کند. به مثابه یافتن چیزی که گمان نمیکردی. و یافتن کسی در این محشر، به مثابه همان چیزی است که گمانش را نمیتوان کرد. آخرین دیدار ما در مرز مهران بود. او به کاروان رسیده بود و ما از کاروان جامانده بودیم. دل پر دردی داشت. میگفت: "خوب شد که جا ماندی! پناه بر خدا. راننده عراقی اتوبوس ما آنچنان در جاده پر فراز و نشیب مرز تا بغداد میراند که ملک الموت را در پی کاروان میدیدیم. عقیده شخصشان این بود که یا زود برسیم یا هرگز نرسیم. مسئولین خدوم ما هم در لحظه تصمیم میگرفتند. میخواستند در میان امامان، به زیارت امام زادهای بروند. امام زادهای در میانه راه کاظمین به سامرا. در میان شهرهایی با چهار امام مدفون، هر دوتاشان در یکی. دادمان که بلند شد، ناچاراً گذشتند و اول ما را به دومی یعنی شهر دورتر، سامرا بردند. به خاطر مسائل امنیتی، اتوبوسها بسیار دورتر از حرم متوقف شد. تا آنجا آنقدر بر صندلی اتوبوس نشسته بودیم که همه جایمان به جز پاها آبله زده بود. با حساب مسافت در پیش، قاعدتاً آنها نیز دمل میزد. که چو عضوی به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار؛ و پا نیز بیقرار آبله دیگر اعضاء بود!". و ادامه داد که شلوغ بود و فرصت زیارت کم و چقدر فرصت سوزی در پای اتوبوس برای انتظار در راه ماندگان و گمشدگان و بیخیالان همقطار و از این دست مویههای دلخراش. در نهایت هم زیارتی مختصرتر در کاظمین و حرکت به سوی نجف. ساعت 2 بامداد رسیدن و بی جایی و بی خوابی و بی پتویی. و الان هم با چشمانی همچون دو کاسه خون در مقابل من. واقعا خدا را شکر کردم که من در این مصائب شریکش نبودم. 90 هزار تومان کرایه کاظمین و نجف، نوش جان رانندههایشان. دیگر گلایهای نداشتم! خدا خیرشان دهد که مرا جا گذاشتند!
زیارتی کردم از پشت دیوار حرم. فاصلهام تا دیوار حرم آنقدر کم بود که یقین داشتم امام، یسمعون کلامی و یردون سلامی! و همین توجهم را بیشتر میکرد. باید اعتراف کنم هنوز پیشرفت تکنولوژی هم آدمم نکرده و الا حداقل با آمدن تلفن همراه میبایست یقینم به غیب بیشتر میشد. منی که به چشم دیده بودم، برای شنیدن و شنیده شدن، نیازی به فاصله دو متری نیست؛ این را عقل ظاهر بین بشر امروزی هم یقین کرده اما من مدعی هنوز نه. پدرمان ابراهیم (ع) هم چنین بود در قضیه زنده شدن مردگان. و چه قیاس غلطی برای فرار از وجدان خود ... وجدان آزار دیده از عمر بر باد رفته در غفلت و خامی. خدا بیدارم کند به حق امیرالمومنین (ع).
قربت الی الله قصد بریدن از کاروان کردیم. اما گذرنامه و کوله علیرضا، ما را به محل اسکان کاروان کشاند. سری به مرافق الرجال زدیم و زان پس در پی نقشهای برای گریختن. نقشهای حساب شده برای گریختن از معذوریت و رودربایستی با سایر دوستان که اگر ما را میدیدند، همراهمان میشدند. اما این نقشه پیچیده، در همان ابتدای راه با شکست مواجه شد. آن هنگام که گرسنگی صبحگاهی، ما را به صف صبحانه کشاند. جایی که هر که را نباید میدیدیم دیدیم! ای کارد بخورد این شکم که صبر ندارد. ولی این نفرینها چه سود! دلم برای آقای محمدی سوخت که همسفری همچو من دارد. تا یک ساعت پیش که علیرضا نبود، چهارچشمی هوای همدیگر را داشتیم و الان... . به چشم میبیند، تقلای رفیق نیمه راهش را برای جا گذاشتن او و سایرین. تا مرا با یال و کوپال دید، دل از صبحانه کشید و آهنگ رفتن با ما کرد. به لب لبخند و به زیر لب غرولند به جان علیرضا! که صبحانه پیشنهاد تو بود و حال سه نفری چه گلی به سر گیریم و با این جمعیت، دو نفر هم همدیگر را گم میکنند چه برسد به سه نفر و ما که همپای هم نیستیم و از این چرندیات. در هول و ولع بودم که آقای محمدی برگشت. شاید فهمید آنچه را نباید میفهمید. بهانه گوشی در شارژ کرد و اینکه دیگر فرصت به شارژ زدن نخواهد بود و به صف صبحانه برگشت. دلم میخواست یکی صورتم را شطرنجی کند. فقط میخواستم دیگر آنجا نباشم. زیر تیغ نگاه دوستان که شاید حق داشتند. دو نفری تک روی! کیفور نبودم. شاید چون گمان میکردم که ای کاش میماندیم و همپای ضعفای قوم میشدیم. سن و سال دارانی که شاید به کمک جوانان قبراقی چون ما نیاز داشتند. اما برنامه آنها با ما کوک نبود (این هم قصهای است که یا همه با ما کوک میشوند یا که ما نیستیم!). شروع پیادهروی آنها فردا بود و ما که میخواستیم بیشتر در راه باشیم امروز. کشاکش درونی خود را به خارج از اردوگاه کاروان کشاندیم و با خود به وادی السلام بردیم. رفتیم به زیارت مزار هود (ع) و صالح (ع) و آیت الله قاضی. از آنجا نیز آهنگ کوفه کردیم به 5 هزار تومان وجه رایج مملکت خودمان. پایمان که به زمین رسید به سرعت خود را به مسجد کوفه با آن گنبد و گلدستههای زیبایش رساندیم. جایی که بر سردر آن السلام علیک یا میثم تمار نوشته بود! بیرون مسجد بار افکندیم و یک به یک برای به جای آوردن اعمال، به مسجد رفتیم. اول علیرضا رفت. من هم پشت دیوار مسجد، مشغول خواندن اذن دخول به کوفه و مسجد و ... شدم. دقایقی نگذشت که علیرضا آمد. با لبخندی بر لب. بهت مرا که دید لب به سخن گشود. "به ورودی مسجد که رسیدم، شروع به خواندن اذن دخول و اذکار وارده در مفاتیح کردم. وقتی وارد مسجد شدم، دیدم ساختار مسجد با ادعیه نمیخواند! از بغل دستیم پرسیدم پس ستونهای مسجد کجاست. نگاهم کرد و با تعجب گفت، اگر مرادت ستونهایی است که هر یک مقام و اعمال دارد، در مسجد کوفه است نه در اینجا! اینجا مزار میثم تمار است". تازه فهمیدم چرا بر سردر مسجد کوفه ما نوشته السلام علیک یا میثم تمار. سیر خندیدیم. من هم برای زیارت این صحابی امیرالمومنین (ع) عازم شدم. نمازی خواندم و دعایی کردم و کمی هم تماشا! بعضی آنچنان به ضریح کوچک میثم هجوم میبرند که بدن جناب تمار در گور میلرزد. اینها همانهایی هستند که میگویند، میخواهیم دست آقا را ببوسیم اگر چه دستش بشکند! بعد از زیارت به مسجد کوفه رفتیم. 500 متر پایینتر از آنجا.
در خیل عظیم زائران و انبوه پرچمهای برافراشته کاروانها، درختی را در حال حرکت دیدیم. یعنی شاخه درختی بود که در میان پرچمها به پیش میرفت. نزدیکتر که شدیم علمدار کاروانی را دیدیم، اصفهانی. با شاخه درختی در دست و دستی کشیده رو به آسمان. میگفت دیدم در میان این همه پرچم، پرچم ما گم میشود، شاخه را پرچم کردیم. میترسم این ایده به سایرین هم سرایت کند و به زودی شاهد بر افراشته شدن آفتابه، لگن، پیراهن (نه از نوع عثمانی) و خلاصه هر چیز دیگری به جای پرچم باشیم.
مسجد کوفه جای سوزن انداختن نیست. جا پای جای هم میگذاشتند و میرفتند زائران خدا. باز هم نشد. دوباره پشت دیوار ماندیم. کلاً قرار نیست راهمان بدهند. فوج فوج سپاهیان خدا به مسجد کوفه میآمدند. و رایت الناس فی دین الله افواجا. موجهای انسانی به دیوار مسجد کوفه میخورد و همانجا آرام میگرفت. ما هم دورتر از معرکه، بر روی فرشی دو رکعت نماز خواندیم و قصد رجعت به نجف کردیم. کوفه رفتنمان سه چهار ساعتی زمان برد. به نجف که رسیدیم از کوچه پس کوچههای شهر به نزدیک حرم امام علی (ع) آمدیم. نزدیک موکب مردم استان سیستان و بلوچستان که رسیدیم، صدای اذان متوقفمان کرد. از داربستها و دیگها و رفت و آمدهای قبل از نماز میتوانستی بفهمی که از ناهار هم خبرهایی است. سلام آخر نماز عصر را که به برکاته رساندیم، عدهای به میله داربست ورودی چسبیدند. به چشم برهم زدنی خود را در میانه میدان دیدم. تعقیبات نماز و ذکر صلوات بعدش را در صفوف به هم فشرده غذا خواندیم. همچون شب اول قبر، از چهار طرف بهمان فشار میدادند. از مردم خسته و گرسنه، این همه نیرو و زور تعجب آور است! ناهار پلو مرغ است. نصف کالری غذا را جلو جلو در صفوف به هم فشرده مصرف کرده بودیم. حالا که ناهار خوردیم تمام فکر و ذکرمان رسیدن به جاده نجف-کربلا است.
به حرم آمدیم و از شارع امام زین العابدین (ع) به سمت جاده نجف-کربلا حرکت کردیم. خودمان را دوباره در مقابل چادرهای محل اسکان دانشگاه دیدیم. دوباره در اندیشه سریع رفتن و چگونه رفتن برای دیده نشدن. ولی مگر چقدر احتمال دارد بین این همه آدم، در این لحظه، یکی از دوستانمان را در اینجا ببینیم. آن هم مثلاً آقای محمدی را. تقریباً احتمالش صفر است. از کنار ردیف سرویسهای بهداشتی که صفوف مردان بر آن عمود شده است میگذشتیم که یکباره چشم در چشم آقای محمدی شدم. سریع نگاهم را دزدیدم و به دو گام خود را از زاویه دیدش پنهان کردم. هر چه فکر کند حق دارد. هر چه بود گذشت اما از این داستان فهمیدم قانون احتمالات را میبایست از ساحت اندیشه بشری حذف کرد. چرا که اگر احتمال چیزی نزدیک به صفر هم باشد، قطعیتی برای رخ ندادنش وجود ندارد. بالاخره گذشتیم تا رسیدیم به جاده نجف-کربلا. به نقطه شروع. شروع همه چیزهای خوب... . از گوشه و کنار، جمعیت مشتاق به این راه میپیوستند. پیر و جوان، کودک و نوجوان، مردان و زنان همه در ره الی الحسین.
از همان ابتدا تعارف را با معدهمان کنار گذاشتیم. خرما، دوغ، چایی شیرین، آب، شربت زعفران، نان و کباب را اگر با آبگوشت و سبزی قاطی کنی چه میشود. هر چه شود، معده ما پر از آن بود. چند باری قصد داشتیم به تر
general.info-qr | |
العنوان | نخلاب |
المؤلف | یاسین کیخا |
المشارکة فی | 1395/09/23 |
general.info-tags | #اربعین_95 |
ألآراء