بسم اللّه

خانه‌ی دوست کجاست؟

‎30 Nov 2016
خانه ی دوست کجاست؟ منزل اول: نبض پیراهن چشم هایم را پاک می کنم و می آیم پایین. بیابان از هر طرف هجوم می آورد به گلویم. نمی دانم لب هایم را به کدام گلایه باز کرده ام که مشت مشت خاک می‌ریزند به دهانم... کیفم را روی شانه محکم می‌کنم و آرام می‌گویم:  خانه ی دوست کجاست؟ اتوبوس را مه گرفته. جاده را مه گرفته. شیشه ها را مه گرفته. چشم هایمان را مه بلعیده است و هیچ کس نمی داند قلب آشفته اش را چطور زیر پیراهن قایم کند. شما که مسیر دلتان همیشه شفا می دهد بگویید... چطور دل های بی مسیر را به راه می آورید؟ آدم اگر ته وجودش را به بن بست رسانده باشد چطور می تواند اصلا" به جاده های بلند و رودهای ناتمام فکر کند؟ آخرین خانه ی بن‌بست‌ترین کوچه ی خلوت ترین محله ی شهر، از کجا می خواهد روایت چشم های خانه ای در بالای برجی صدن طبقه را در خواب های گنگ و پریشانش باور کند؟ آن که سال هاست راه امید را به  کوچه های دلش بسته، چطور می تواند به جاده هایی فکر کند که به دیوار نمی رسند؟ وقتی به پرچم سبز گنبد برادرتان فکر می کنم، مسیر خانه تان را از تمام جنگل های گیلان سبزتر می بینم. هزار و سیصد و هفتاد و چند سال است که دست دوستی برایمان تکان داده اید و آن قدر در سرما زندگی کرده ایم که یادمان رفته می توانیم گاه گاه دست ها را از جیب ها بیرون بیاوریم و بگوییم: راستی، خانه ی دوست کجاست؟ ***** منزل دوم: الی طریق کربلا هوا بی معرفت تر از آن است که فکرش را می کردم. کز می‌کنم روی صندلی کنار پنجره و با حسرت سرانگشت ها بخار شیشه را خط‌خطی می‌کنم: "الی طریق کربلا" می‌گویم اصلا" مرا کشان کشان آورده اید تا این مرزهای بی انتها که چه بشود؟ امید را در دل آدمی زنده می کنید که چه بشود؟ می خواهید دوباره یادم بیاید چقدر برای این که نام شما را دنباله ی اسم کوچکم سنجاق کرده‌اند، عرق شرم از سر و رویم پایین می ریزد؟ می‌خواهید دوباره کفش هایم را لب جاده در بیاورم و به پهنای صورتم اشک بریزم که چه بشود؟ من پایم را که از مسیرتان بیرون بگذارم، اربعین که تمام شود، کفش های غفلت را که بپوشم و کوله بار خالی ام را که برگردانم، باز هم همان دخترک بی حواس می شوم که معصومیتش را دم در خانه تان جا گذاشته است.  راستی آدم ها را از سر و ته دنیا، دانه دانه گلچین کرده اید و نشانده اید روی شوق صندلی ها و جاده ها که کدام معجزه تان را اثبات کنند؟ معجزه ای که مثل خون شما تا ابد از لب های کربلا جاری‌ست، چه نیازی به یادآوری دارد؟ می خواهید باز هم چادرها را از شرم روی صورت‌ها بکشیم و یادمان بیاید اگر امروز فرزندتان به نیابت از خودتان ندای "هل من ناصر ینصرنی" سر بدهد، ما کوفی تر از تمام کوفی‌ها در دخمه هایمان فرو می رویم و بنی اسرائیلی تر از تمام اقوام موسی، به بهانه هایمان چنگ می زنیم و سامری تر از تمام سامری ها و هندوتر از تمام هندوها دور گوساله های طلا می رقصیم و حرف‌هایش را پشت گوش می اندازیم؟ شما را به خدا بگذارید در شادیِ محزونمان دست و پا بزنیم و نبینیم "چله ی حماسه ای که راه انداخته اید" مثل سیلی می‌خوابد توی گوشمان... آخر سیلی محبتِ عاشق خیلی محکم است! هم آدم را از خواب بیرون می کشد و هم تا هفته ها توی گوشمان زنگ می زند! و بعد که خوب به خودمان توی آینه نگاه می کنیم احساس حقارت در برابر عشق سر تا پایمان را می‌پوشاند... لابد شما هم می‌دانید این "ذلت لذت‌بخش" را با تمام وجود دوست داریم. فکر کنم برای همین است که هر سال محکم تر یادآوری می کنید از مسیرمان برگردیم و به مسیرتان برگردیم. از این جا که من نشسته ام همه چیز خاکستری شده است و جمعیت از نقطه ای نامعلوم به مقصدی معلوم هجوم آورده است. خط خطی هایم روی پنجره ی اتوبوس هنوز "الی طریق کربلا" را نشان می دهد. ها می کنم روی شیشه ی بخار گرفته و از اول می‌نویسم: راستی...خانه ی دوست کجاست؟ **** منزل سوم: چمدانِ خوشبخت می گویم این مسیر خیلی خوشبخت است. سر تکان می دهد و حرفم را تایید می کند. می گویم می دانی همه ی چیزهایی که با خودمان راهی این سفر کرده ایم مزه ی خوشبختی می دهد؟ مثلا" همین شال مشکی چروکیده که لحظه ی آخر از چوبِ انتظارِ لباس‌ها پایین کشیدمش، یا اصلا" همین کیف کوچک مشکی که از دستفروش‌های بازار تهران به قیمت ارزان خریدمش حالا آن قدر گران‌قیمت است که وقتی برگردد می تواند به تمام کیف‌های دویست هزار تومانی داخل کمد فخر بفروشد! امروز صبح چرخِ چمدان همسفرمان شکست. از مرز مهران تا چند کیلومتر آن طرف تر را با همین چمدانِ بدون چرخ آهسته آهسته و کشان کشان قدم برداشت‌. غرور مهربانی در چشم هایش موج می زد. نمی گذاشت کسی بار سفرش را از دوشش بردارد و هیچ کاری هم برای چرخ جامانده اش نمی توانست انجام دهد. توی دلم می گفتم آن چرخ ها خیلی بدبخت بوده اند که از زیارت حسین(ع) جا مانده اند و رو به لبخند سنگین و تلخ همسفرمان در می‌آمدم که: - هر که در این بزم مقرب تر است/ جام بلا بیشترش می‌دهند... و همسفرمان هم جام بلایش را که همان چمدان شکسته اش بود پشت سرش کشان کشان آورد و رساند به کاظمین. راستش از همان اول هم معلوم بود این چمدان با آن چرخ های لجباز و بی حوصله که تحمل سنگریزه های مسیر عشق را نداشته اند، کم‌سعادت‌تر از آن بوده که پایش به کربلا برسد...برای همین در کوچه های غمگین کاظمین جایش را به یک چمدان خیلی خیلی معمولی تر داد که تنها هدفش از آن زندگی چرخدار، رسیدن به خانه‌ی دوست بود! منزل چهارم: آه! دلتنگی! آدمی به هر جایی که پناه ببرد، خواه به هوای رقیق و خنک ونیز، خواه به قهوه های غلیظ کافه های پاریس، باز هم دلش برای چای قندپهلو و هوای گرفته ی وطن تنگ می شود. اما چه راز نهفته ای در رگ های خاک دوست جاری‌ست که آدمی را این چنین نمک گیر خودش می کند؟ نگاه که می کنی به خانه‌های خاک‌آلود، لهجه ی محزون عربی در گلوی مردم شهر برایت روضه می خواند و تمام غم های جهان را برایت کوچک و کوچک تر می کند. دلتنگی مفهوم بزرگی ست، اما تا زمانی که زیر سایه بان خانه ی دوست زندگی کنی، دلت برای هیچ مفهوم و واژه ای به جز لحظه ای که در آن ایستاده ای تنگ نمی شود‌. اما آدمی مگر تا کجا می تواند در پناه حرم دوست بماند؟ بالاخره که یک جا پایش لیز می خورد. بالاخره که یک روز وقتی دنبال آواز دوره‌گردها راه می افتد، راه خانه را گم می کند... بالاخره که مجبور می شود برای هزارمین بار کوله بارش را دست بگیرد و با بغض نهفته در دست‌ها و چشم‌ها و کفش‌هایش زیر لب بگوید: -به گمانم گم شده ام... خانه ی دوست کجاست؟ و آن جاست که حتی اگر سرش را روی مهربان ترین بالش دنیا به زمین گذاشته باشد، نمی تواند پلک های بی قرارش را لحظه ای از خواب پر کند! دلتنگی... آه، دلتنگی... دلتنگی امان آدمی را می بُرَد. عشقی که باید مثل خون در رگ هایت جریان بگیرد و به رگ‌های معشوق بریزد، وقتی راه به جایی نداشته باشد، مثل یک گلوله ی سربی روی سینه ات سنگینی می‌کند و تو را به قهقرا می‌برد. اما یادت بماند، شاید بتوانند مرزهای قلبت را فشرده کنند و به لب هایت مهر بزنند و دست هایت را زنجیر کنند، اما ((هیچ کس و هیچ کس و هیچ کس نمی تواند "دوست داشتن" را از تو پس بگیرد.)) دلتنگی آدمی را خراب می کند و از نو می‌سازد. ((دلتنگی آدمی را بزرگ می کند)) وقتی کاسه ی صبرت از غم لبریز شود، چگونه آسمان را در چشم هایت پنهان می کنی؟ آخر آسمان که هیچ وقت چکه نمی کند! آسمان اگر چشم هایش را بگشاید به وسعت دلتنگی زمین می بارد. آن‌قدر می بارد تا تمام کوچه ها و خیابان ها را به گریه می اندازد... آن قدر می بارد تا این غم مسری را به چشم های خواب‌آلود جهان تکثیر می‌کند. آن قدر می بارد تا زمین را تسخیر می کند... سیلاب می شود و خواب‌ها را ویران می کند. رود می شود و راه می گیرد به آبادی ها! جوانه می‌زند و نان محبت در دهان مردم می گذارد. می گویند غم هر کس به وسعت قلبش بزرگ است و به وسعت همان بزرگی نیز به دل آدم‌ها می نشیند... آسمان به اندازه ی آسمان بودنش منتشر می شود و برکه به اندازه ی برکه بودنش. این گونه است که اگر قلبت را به وسعت آسمان بگشایی، گره می خوری به تمام رودهای جهان! بانو زینب جان! من فکر می کنم انقلاب عشق از آن لحظه ای آغاز شد که شما آسمان را از زیر چتر پلک هایتان بیرون کشیدید و حقیقت را به وسعت قلبتان تا همیشه ی تاریخ در رگ های جهان به جریان انداختید... آقا حسین جان! به خیالم شما با همین چله ی حماسه، احوال زمین را دگرگون خواهید کرد! من فکر می کنم که باران این غم از تمام چشم‌های جهان سرازیر می گردد و به دریایی می ریزد که روزی فرزندتان مهدی(عج) بر موج های آن، سفینه ی نجات را به مقصد می رساند. چترها را ببندیم... چشم‌ها را بگشاییم... خانه ی دوست نزدیک است! **** خانه ی دوست کجاست: مجموعه یادداشت های اربعینی از خادم افتخاری موکب حضرت فاطمه معصومه(س) در اربعین ۹۵/ عمود ۱۰۸۰ سیده نرگس میرفیضی
معلومات الاثر
general.info-qr
العنوانخانه‌ی دوست کجاست؟
المؤلفسیده نرگس میرفیضی
المشارکة فی1395/09/10
general.info-tags #طریق_الحسین #پیاده_روی_اربعین معرفی_جایگاه_امام_حسین(ع) بیداری_اسلامی

ألآراء