بسم اللّه

ناقوس

‎30 Nov 2016

بسم الله الرحمن الرحیم

ناقوس

از ناقوس کلیسای ابوایوب مدتها بود که صدایی بلند نشده بود. آن طرفتر از کلیسا سمت راست با فاصله ی چند خانه، دری با نسیم مدتها بود که جیر جیر میکرد و در همین حال و هوا بود که ماریا آن خواب را دید و بلافاصله برای من تعریف کرد. راستش آنقدر ها هم واضح نبود و اما یقین دارم که مفهومش همین بود که برای کشیش کلیسای ابوایوب تعریف کردم. کشیش هنوز از خواب درست و حسابی بیدار نشده بود و موهای پشت سرش شکسته بود. لحظه ای که داشتم خواب را برایش تعریف میکردم، قلبم داشت از قفسه ی سینه ام بیرون میزد و زبانم مثل یک چوب خشک شده بود.

من تا به حال از این جور خواب ها ندیده بودم و هرچند به کشیش نگفتم، اما اصلا خیلی اعتقادی هم به این جور خواب ها نداشتم. اما وقتی یکی دارد غرق میشود، به یک تخته پاره هم به چشم یک ساحل نگاه میکند. ماریا هم خودش گفت، باز هم نیمتوانستم بگویم که واقعا صددرصد به این که تعریف میکنم اعتقاد دارم یا نه. تنها چیزی که با اطمینان به کشیش گفتم، این بود که چاره ای نداریم جز اینکه این کار را بکنیم. بهم گفت:

  • با ماریا موافقم
  • جدی؟ تو موافقی پدر؟
  • به هر حال خواب که اینجوری میگه
  • نمیدونم، اصلا هیچی از شکل و شمایلش به خاطرش نمانده، حتی نمیداند که او مسیح بوده یا نه

حوصله اش سر رفته بود. گفتم:

  • بعد عمو آزاد میشه؟
  • نمیدونم، ماریا که به خواب هاش اعتقاد داره

کاش کشیش بیشتر حرف میزد. چند دقیقه هم مکالمه طول نکشید. فقط گفت خواب صادقیه. صحبت کردن با ماریا هیچ زحمتی نداشت. او تمام کار را انجام میداد، من فقط کافی بود که گوش کنم، اما از دهن کشیش ها باید با انبردست چیز درمی آوردم. برای همین هم ماریا با اینکه به کلیسا اعتقاد داشت، دلش نمیخواست با کشیش صحبت کند و با همه ی زحمتی که داشت من را به در کلیسا برد. عمو هم مثل من کم حرف بود، اما خب خیلی  آدم با ذوق و هنرمندی بود. ناقوس کلیسا را عمو تکان میداد و بعد از او ،دیگر خیلی ناقوس تکان نخورده بود. هر از گاهی میشد که کشیش یک دنگی صدایش را درآورد و اما اینکه ممتد بزند نه. عمو  وقتی هم که در میزد، با یک آهنگ خاصی در میزد، داب داب داداب داب داب.

 خیلی دوست داشتم که یک کاری برای عمو بکنیم، حتی اگر دیوانگی به نظر میرسید.

 به هر حال به ماریا ماجرای خواب و حرف پدر را توضیح دادم و او درست مثل یک ساعت شروع کرد به کار کردن.

  • اول اون مرغا رو سر ببر

می توانستیم خرج چند مهمان را بدهیم، اما من باز هم ته قلبم نگران بودم که این همه زحمت بکشیم و ماریا حسابی سرخورده شود. کاش میشد من هم یک کمی توی خواب عمو را ببینم. چند لحظه هم کفایت میکرد. فقط میخواستم از خودش حرف بزند. من هم از خودم و ماریا بهش میگفتم. خیلی دوست داشتم ببینم آن داعشی های عوضی چه به سرش آورده اند. دلم میخواست بفهمم که  به زور وهابی اش کرده اند یا نه. با آنها همکاری کرده یا نه. نکند مثل آنها شده باشد. شاید هم دستهایش مثل پاهای من شده بود و دیگر نمیتوانست آن طور خاص در بزند.

میتوانستیم با ماریا تمام طویله و مرغداری را خالی کنیم و بعد از آن کاسه ی گدایی دست بگیریم، اما عمو کنارمان باشد. میتوانستیم بعد از اینکه عمو بیاید، از صندوق اعانات کلیسا گذران کنیم، شاید هم تا چند ماه بعد، دوباره مرغداری پر میشد و طویله را بو برمیداشت. شاید اگر خواب درست از کار در می آمد، با عمو می نشستیم پای یکی از فیلم های هندی آشغال و ماریا میزد زیر گریه.

ماریا گفت:

 شانس بهمون رو کرده، انقدر امسال زائر زیاده که لازم نیست خیلی دور برم.

من شانه بالا انداختم و گفتم:

توی خواب بهت گفتن، اگه یک شب پذیرایی کنی، یا چند شب؟

  • یک شب
  • نگفتن چند نفر که.

ماریا گفت:

  •  مگه میتونیم یه نفرو بیاریم، اینا همه با هم میرن زیارت، اقلا دو سه نفری

گفتم:

  • تو به اندازه ی یک هفته این همه غذا داری می پزی.

ماریا گفت:

  • به هر حال باید پدر مقدسو سربلند کنیم

گفتم:

-بدبخت شدیم رفت

بعد از رفتن عمو، این اولین باری بود که ماریا حرف از پدر مقدس میزد. بعد از اسارت عمو، افسرده شده بود. البته از حرف زدنش کم نشده بود و اما حرفهایش هیچ طراوتی نداشت. درست عین کافرها حرف میزد. حرف زدنش شده بود یک کمی شکل من، تازه اگر من حرف میزدم.

بوی غذا همه جا را برداشت. او باید یک مسیر دو کیلومتری را به سمت حله  میرفت، تا بتواند یکی دوتا از این زائرها را به خانه بیاورد، صبح علی الطلوع هم باید زابراه میشدیم و صدای اذانشان را تحمل میکردیم و بعد آنها صبحانه میخوردند و میرفتند رو به سمت مسیر حله به کربلا. برای آمدن عمو، کمترین کاری بود که میتوانستیم بکنیم. شاید هم خواب ماریا راست از آب در می آمد. گفتم:

  • کاش من پاهام اینطوری نشده بود، خودم میرفتم دنبال زائر

ماریا گفت:

  • خدایا از این حرفها نزن. من که پیاده نمیرم.

انتظار سختی بود. از وقتی ماریا رفته بود، تا وقتی که برگردد، من بارها با ویلچر دور حیاط را زدم و بعد چند بار تا در کلیسا رفتم و برگشتم. نگرانش شده بودم، مگر چقدر طول میکشید. اما وقتی ماریا تنها برگشت، حالش باعث شد که هیچ اعتراضی نکنم. تا مرا دید زد زیر گریه و گفت:

  • هیچ زائری نیومد، همه را به زور میبرند توی موکب ها. باید فردا زودتر برم

فردا ماریا خیلی زودتر حرکت کرد و من همه اش جلوی کلیسا انتظار کشیدم. وقتی ماریا با ماشین خالی برگشت، من لبخندی زدم و گفتم:

  • شاید تو لباست اینجوریه باهات نمیان

ماریا گفت:

  • فردا چادر میپوشم

فردا من جلوی کلیسا ایستاده بودم که ماریا با ماشینی پر برگشت. من سریع چرخ را برگرداندم به سمت خانه و صلیب کشیدم. ماریا که ایستاد، ناقوس کلیسا دنگی صدا داد، فقط یک ضربه و سه زن و یک مرد از ماشین پیاده شدند و به کلیسا نگاه کردند. بعد به ماریا گفتند:

  • شما مسیحی هستین؟

ماریا گفت:

  • بله

مرد به زن ها اشاره کرد و بعد پشتشان را کردند و راه افتادند.

ماریا دوید به سمتشان و جلوی زنها را گرفت. زنها به مردشان نگاه کردند و من هم هاج و واج ایستاده بودم و به ناقوس کلیسا گوش میدادم که چرا باید حالا صدایش در می آمد.

مرد به ماریا گفت:

  • ما مهمان شما نمیشیم. من مسئله ی شرعیش را نمیدانم، این وقت هم نمیتوانم بپرسم.

ماریا او را قسم داد به مقدساتش. او گفت:

  •  ما مهمان امام حسین هستیم، به خانه ی کسی که مرامش را قبول ندارد، نمیرویم.

ماریا گریه کرد و روی خاک ها نشست. بعد داد کشید، اقلا بیایید سوارتان کنم و برتان گردانم. اما مرد و زن ها انگار که سوار باد شده باشند، ناپدید شدند و ما به بدبختی هم نگاه کردیم. داشتیم به اربعین نزدیک میشدیم و شب بعدی هم همین اتفاق افتاد اینبار من خودم را انداختم روی پاهای پیرزنی که ماریا آورده بود و او با عصا مرا کتک زد و گفت:

  • من نان نصارا نمیخورم. شما باید به من میگفتین همونجا.

کم مانده بود که ماریا باهاش گلاویز شود و اما به هر حال آن شب هم گذشت. ماریا دیگر حرف نمیزد و چیزی هم نمیخورد. من باید کاری برای او میکردم. شب های بعدی هم کسی با ماریا نیامد. حتی یک بار هم من با او رفتم و اما دیگران از ما بهتر مهمان را تور میکردند. بالاخره تصمیمم را گرفتم. یک فکری مثل الهام یا چیزی به ذهنم خطور کرده بود.

صبح زود، عقار روی چفیه بستم و در جیر جیروی اتاق را با دست باز کردم. ماریا سرش را از روی بالش بلند کرد و گفت:

  • کجا میری؟

بهش گفتم:

  • تو مگه خواب ندیدی اگر زائر کربلا را پذیرایی کنی، عمو آزاد میشه؟

ماریا روی رخت خوابش نشست. از شب تا صبح به این مسئله فکر کرده بودم.

بهش گفتم:

  • مگر ندیدی که کسی مهمان خانه ی ما نمیشه؟

ماریا شانه بالا انداخت. صدای ناقوس کلیسا شروع به نواختن کرد و به ماریا گفتم:

  • اینم از صبح معلوم نیست چشه

من از شب تا صبح، با خدای خودم حرف زده بودم.

گفتم:

  • خب من زائر اربعینم، خودم میروم کربلا، زیارت حسین. تو هم که دیشب به من شام دادی.

ماریا از ذوق جیغ کشید.

  • پس باید عمو بیاد

 جیغ ماریا همراه شد با کوبیده شدن در حیاط. داب داب داداب داب داب.

 

 

 


معلومات الاثر
general.info-qr
العنوانناقوس
المؤلفسید میثم موسویان
المشارکة فی1395/09/10
general.info-tags حضور_ملیت_ها_و_مذاهب

ألآراء