اینجا جای من نیست
20 Jan 2016
اینجا جای من نیست این را خوب میدانم اینجا ادامه همان ضیافتی است که من را نخواندند که راهم ندادند که بزرگتر از اندازه من بود.
اینجا شرح عاشقانهها است، شرح عشق، درد، اشک و راه ....
و آه ...، آه ...، آه ...!
شرح پاهای پینه بستهای است که درد را نمیشناختند، شرح دردهایی است که مرهم نمیخواستند. شرح آه است و اشک. اشک است و خون.
و خون ...، خون ...، خون ...!
و این چه خونی است که بعد از هزار و چهارصد سال سال بر پیشانی تاریخ نخشکیده است.
و میان این همه عاشقانهها و عشق نوازیها من چه دارم بگویم؟ من که تمام سهمم از این میهمانی، به اندازه وسعت یک قاب شیشهای بود و بس. میدانم همین هم سهم بزرگی است. همین که گاهی خودت را کنار کودکی که تو نمیدانی چرا و چگونه به این راه خوانده شده میبینی، گاهی همقدم با پیرمردی میشوی که انگار به یکباره جوان شده است و گاهی با چرخهای صندلی جوانی که تو نمیفهمی چطور این همه راه خودش را با این چرخها روی زمین میکشاند همسفر میبینی! گاهی با سوز، گاهی با برف، گاهی با اشک.
و اشک ...، اشک ...، اشک ...!
گفته بودید که از خاطرهها بگویید، اما نگفتید که از خاطره رسیدن باید گفت یا از نرسیدن. گفتید که از این راه بگویید، اما نگفتید کدام راه! و آیا مگر این سرزمین فقط یک راه دارد؟
رسیدن همیشه زیباترین عاشقانه تاریخ بوده، اما عاشقانهترین ماجرای تاریخ هیچ وقت رسیدن نبوده است. شاید سودای رسیدن آتشینتر از رسیدن باشد.
من از رسیدن چیزی نمیدانم. آنها که رفتهاند و رسیدهاند باید از رسیدن بگویند. من اگر هم رفته بودم شاید نمیدانستم! حتماً هنوز آنقدر بزرگ نشدهام که حلاوت این واژه را بفهمم. شاید پیر شوم و هیج وقت به اندازه این واژه بزرگ نشوم.
اما از نرسیدن ...، نرسیدن ...، نرسیدن ...!
من فقط از نرسیدن میگویم. از راهی که آرزویم بود و نرفتم، شاید هم شهامتش را نداشتم. نمیدانم. از پینهای که پایم نبست و نگاهم بست. نگاهی که در پهنای یک قاب شیشهای منجمد شد تا شاید کمی از آن گرما عاشقانه را بفهمد و نفهمید.
از دردی که تنم نکشید و قلبم جورش را کشید! وقتی که دیدم سیل عاشقانهای را که من در میانش نبودم. و مگر نه اینکه من تمام روزگار جوانیام را از حسین دم میزدم و مگر نه اینکه «بابی انت و امی» را ورد زبانم کرده بودم. راستش ترسیدهام. ترسیدهام از اینکه نکند همه اینها بهانهای باشد برای نرسیدنم. نکند هیچگاه نرسم. نکند قافلههای دیگری پی عاشقانههایشان بروند و من جا بمانم.
و وای از جا ماندن ...، جا ماندن ...، جا ماندن ...!
من جا ماندهای هستم که باز هم دل خوش میکنم به همان تصویری که از پشت قاب شیشهای گاهگاهی با دلم بازی میکند، به همان خیابانی که گوشهای از بهشت است، به آن پرچمی که سرخترین برگ تاریخ است. من سلام میکنم به آنهایی که این راه را رفتند، به آنهایی که رسیدند، به آنهایی که جان دادند، خون دادند، و به خاک پایشان، به غبار تنشان، به اشک دیدگانشان، به عاشقانههایشان. شاید پیکی این سلام مرا ببرد به جایی که بزر گتر از اندازه من است.
کسی چه میداند شاید این هم راهی باشد!
general.info-qr | |
العنوان | اینجا جای من نیست |
المؤلف | راضیه طاهری |
المشارکة فی | 1394/10/30 |
general.info-tags | #طریق_الحسین |
ألآراء