سِفر عشق
20 Jan 2016
سِفر عشق
روایتی از یک سفر آفاقی، انفسی و دانشجویی به کربلا
صفر (اربعین) 1435 ه.ق
آذر 1392 ه.ش
رضا احسانی
عشـق ســوزان است، بسم الله الرحمن الرحیم
هرکه خواهان است، بسم الله الرحمن الرحیم[1]
پیشکشی کوچک
به پیشگاه مردی بزرگ:
حُرّ بن یزید ریاحی،
که در داستان 72 فصل کربلا
فصل «آزادگی» به نام اوست.
اشاره:
سِفْر (بر وزن صِفر) واژهای عِبری است به معنی «کتاب» که همانند سَفَر (بر وزن قمر) نوشته میشود، اما جمع شکسته یا مکسر هر دو «اسفار» است. این واژه برای نامیدن پنج کتاب تورات (سِفر آفرینش، سِفر خروج، سِفر لاویان، سِفر اعداد و سِفر تثنیه) یا همه عهد قدیم به کار میرود.
انسان به چهار چیز مفطور است:
اول: حس؛ که به واسطه آن انسان مُلکی باشد.
دوم: خیال؛ که به واسطه آن انسان ملکوتی باشد.
سوم: عقل؛ که به واسطه آن انسان جبروتی باشد.
چهارم: عشق؛ که به واسطه آن انسان لاهوتی و فانی در حق گردد.[2]
بخش اول: ناسوت
فصل اول: آمادگی برای دلدادگی
فصل دوم: در قفس افتادگی
فصل سوم: از نفس افتادگی
بخش دوم: ملکوت
فصل اول: خاطرات و مخاطرات
فصل دوم: آه و نگاه
فصل سوم: سرشت و سرنوشت
بخش سوم: جبروت
فصل اول: عین مثل عقل
فصل دوم: عین مثل عشق
فصل سوم: عین مثل عباس
بخش چهارم: لاهوت
فصل اول: پروانگی
فصل دوم: دیوانگی
فصل سوم: جاودانگی
بخش اول: ناسوت
«قَالَ اهْبِطُواْ بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَلَكُمْ فِي الأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَمَتَاعٌ إِلَى حِينٍ»
اعراف/24
حکایت ناسوتی شدن ما نه از عصیان آدم و حوا آغاز شد، و نه از طمع چشیدن سیب یا گندم -آن هم به شوق جاودانگی- ؛ بلکه از نخست و در همان مقام «کُن»، تدبیر و تقدیر حق بر این قرار گرفته بود که انسان زمینی باشد و خاکنشین، و از همین رو بود که طینت او را نه از نور (مانند ملائک) و نه از نار (مثل جن)، که از خاک سرشتند تا به حکم «کل شیء یرجع الی اصله»آدم نیز عاقبت رهسپار جایی شود که طینت وی را از جنس آن ساخته اند. و عجیب آنکه حضرت باری تعالی – جلّ شأنه- از روح خویش نیز خاصه بر کالبد وی دمید، تا موجب دهشت فرشتگان از عظمت مقام این مخلوق سرشته شده از گِلی متعفن شود و خود نیز بر خویشتن بخاطر خلق او مرحبا بگوید. و شگفتا که آدمی در میماند که به خاک تعلق دارد یا به افلاک؟ به خاکی که از آن سرشته شده ، یا به روحی که در وی دمیده شده؟ و این حیرت، آغاز همهی تکاپوهای اوست. و تو گویی آن روحی که در وی دمیده شد، همان «عشق» است که وی را اینچنین بیقرار و واله و سرگردان و حیران ساخته؛ که اینها جملگی از خصایص عشق است.
آری، آن وصل آغازین چندان نپایید و فصل هجران سر رسید و بنا به ارادهی معشوق ازلی، حکم بر فراق جاری شد تا شاید این، تقدیر محتوم تمام عاشقانههای بعد از این باشد. عاشقان در سوز و گداز و معشوق، تکیه زده بر سریر ناز؛ دلداگان در آتش تمنا و دلبر، غرق تماشا؛ و این شریعت عشق است که حکم میکند: تا جان عاشق در کورهی هجر گداخته نگردد و اشک بر رخسارش جاری نشود و در راه رسیدن به دوست از پا نیفتد، وی شایستگی ورود به بارگاه معشوق را نخواهد داشت.
آنانکه به راز و رمز عشق آشنایند، بر سرّ این هبوط نیز آگاهند. عاشقان، هبوط را از عنایات جلالیه معشوق میدانند که میراند تا بخواند، دور میکند تا نزدیکتر سازد، رخ در نقاب میکشد تا جان دلسوختگان و محبان را شیداتر و آشفتهتر و بیقرارتر نماید؛ که این فراق مبدا و سرآغاز عطش دلسپردگان است و سرمنشا تکاپوی ایشان برای رسیدن به چشمهی وصل و جنت لقاء.
و فرصت حضور در ناسوت و زیستن در این دنیا، از نگاه اینان، مجالی است برای سلوکی عاشقانه، تا منزل به منزل، و وادی به وادی، راه اشتیاق را طی کنند و به سرمنزل مقصود واصل شوند. و حکمت خو نگرفتن اهل دل به دنیا نیز در همین نکته نهفته است؛ که دنیا در منظر اینان کاروانسرایی بیش نیست که مهلت چند روزهی اقامت در آن تنها برای توشه اندوختن و باربستن برای سفر است، و نه چیزی بیش از این. دنیا برای این مرغان مشتاق پرواز در کوی دوست، به سان قفسی است تنگ که بایستی از آن رها شد. بیهوده نیست که معصوم علیهالسلام دنیا را «سجن» مومن خوانده است؛ و مگر نه اینکه زندانیان همگی در اندیشه رهایی و آزادیاند؟
و چیست آنچه که در جان گرفتاران به فراق، لحظهای ایشان را به خویش وا نمیگذارد و به سان موج، هستی ایشان را در رفتن و کوچیدن و دائم السفر بودن خلاصه مینماید؟ چیست آن ولوله و شوقی که به جان عاشق آتش میکشد و آرامش را از وی میرباید و جام صبرش را لبالب از انتظار میسازد؟ چیست آن خروشی که عنان اختیار و اراده را از کف عقل سلب میکند و دل را صاحب اختیار وجود آدمی میسازد، تا او بُراق[3] روح را به سرعتی شگفت از منزل ناسوت به ملکوت برساند؟ چیست آن شوری که معشوق در دل عاشق میدمد تا او را بیخود از خویش سازد و او جز به دوست نیندیشد و جز دوست را نخواهد؟ چیست بجز عشق...بجز عشق...بجز عشق؟
*
و داستان کربلا، داستانِ عشق است و امام کربلاییان، امامِ عشق. عقل معاشاندیشِ مصلحتسنجِ ناسوتی را راهی به درک عشق و آنچه که بر مذهب عشق میشود نیست؛ که عاقلان جملگی امام (ع) را از سلوک عاشقانهاش منع کردند و خود نیز به گوشهای خزیدند و دامن از ورطهی بلا برچیدند؛ که عقل، عافیتجو است و از زمرهی اهل بلا نیست، هرچند مکرر به گوش وی راز «البلاء للولاء» را بخوانی. عقل را با شوریدگی و شیدایی میانهای نیست؛ و چه جای ملامت؟ که عقل را برای نظم و سامان آفریدهاند و عاشقان بیسر و ساماناند و پریشان؛ بیسر و بیسامان!
نام حسین (ع) گره خورده با عشق است و عشق، گره خورده با اشک؛ مگر نمیبینی که او خود را «قتیل العبرات» میداند؟ و مگر نمیبینی که آدم ابوالبشر نیز به هنگام شنیدن مصیبتش ناله سر میدهد و میگرید؟[4] آه! این نیز رازیست شگرف که عشق از ازل با مصیبت و بلا همپیمان شده است. «بلی به حکم بلا بستهاند عهد الست». عشق، سوزان است و حرارت عشق حسین (ع) از هر عشقی سوزانندهتر و جگرسوزتر، و شعلهی سرکش این آتش – که در جان محبان نوادهی ابراهیم، گلستانی است سرسبز- ، هرگز فرو نخواهد نشست «که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست».[5] سهل است، که روزاروز افزون نیز خواهد شد؛ که خاصیت آتش سوختن تمام سوختنیهاست؛ خاصه دل، که عجیب میسوزد!
در کشاکش هیمنهی ابتلائات ناسوت و طوفانهای درهمشکنندهی ایمان، چارهای جز پناه بردن به کشتی نجاتی نیست؛ و در این میانه «سفینه النجاه» حسین (ع) از سایر زورقها امنتر و به سوی ساحل نجات، شتابانتر است.[6] اما چه کسی را اذن ورود به این کشتی است؟ در کلمهای خلاصه کنم: عاشقان بلاکش را و بس!
و هنوز پژواک فریاد «هل من ناصر» کشتیبان عشق که ناسوتیان را به دارالقرار میخواند، در گوش عالم پیچیده است. و حال اگر تو را گوشی برای شنیدن و قلبی برای دریافتن و پایی برای رفتن و بالی برای پریدن است، پس بشتاب و ندای عشق را اجابت کن و در خیل کاروان عاشقان، تو نیز رهروی باش؛ اگر نه حبیب بن مظاهر و سعید بن عبدالله، لااقل حرّ باش!
*
ما به عرش میرویم، هر که را عزم تماشاست «فَلیرحل مَعَنا». [7]
فصل اول: آمادگی برای دلدادگی
حبیب بن مظاهر هنگام رفتن به کربلا در دکان عطاری با مسلم بن عوسجه روبرو شد.
از او پرسید: کجا میروی؟، مسلم گفت:حنا میخرم تا به حمام بروم.
حبیب گفت: الان زمان این کارها نیست؛ از سیدالشهداء (ع) نامه رسیده و باید رفت.
مسلم تا شنید، حتی به خانه نرفت؛ و راهی کربلا شد![8]
پر از هراس و امیدم که هیچ حادثهای
شبیـه آمدن عشــــق ناگهـانی نیست!
فاضل نظری
دوشنبه
25 آذر 1392
عصر یک روز دلگیر پاییزی، با یکی از دوستان قدیمی و صمیمی، در حال قدم زدن در خیابان ولیعصر (عج) هستیم. من درد دل دارم و او دل درد! و مثل همه اوقات دلتنگی، تنهاییمان را با هم قسمت کردهایم. من از خود برای او میگویم و او از خدا، برای من. همصحبتیاش تسکینم میدهد. همهی حال دلم را در شعری از قیصر مییابم و برایش زمزمه میکنم:
«انگار مدتی است که احساس میکنم
خاکستریتر از دو سه سال گذشتهام
احساس میکنم که کمی دیر است،
دیگر نمیتوانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم.
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است.
از ما گذشته است که کاری کنیم،
کاری که دیگران نتوانند.
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی ...
آه ...
مردن چقدر حوصله میخواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بیحس مرگ زیسته باشی!»
برای او از حال ناخوش این روزهایم میگویم، که درست مثل پاییز است؛ و از اینکه منتظر یک بهار ناگهانم. چشم انتظار حادثهای که نقطهای بر این بند از زندگانیام بگذارد و مرا به سر خط جدیدی برساند. در همین حال و هوایم که تلفن همراهم به صدا در میآید:
-
سلام. آقای احسانی؟
-
سلام. بله، خودم هستم. بفرمایید.
-
برای سفر کربلایی که در پیش داریم، شما را به عنوان سفرنامهنویس به ما معرفی کردهاند. اگر کاغذ و قلمی دم دست دارید، این مدارک و وسائلی را که خدمتتان عرض میکنم یادداشت کنید و مهیا بفرمایید و آماده سفر باشید.
با دستپاچگی، هر چه را که میگوید مینویسم. به توصیههای ایمنی و بهداشتیاش هم برای ایام خاص اربعین گوش میدهم و بعد خداحافظی میکنیم.
گیج و مبهوتم. رفیق شفیق از شادی در پوست خود نمیگنجد و از طلبیده شدن توسط حضرت (ع) و اینکه «این همان بهاری است که میخواستی» میگوید؛ من اما ساکت و حیران به او خیره شدهام. و زیر لب تکرار میکنم کربلا... کربلا... کربلا.
سفری که هیچگاه ـ تا به اکنونِ بیست و دو سالگیام ـ نخواسته بودم و بهانه و یا دلیلم این بود که: «تاب رفتن ندارم. منی که از شنیدن روضه و حکایتش چنین عاجزم، در آنجا تکهتکه خواهم شد از عظمت مصیبت و جانکاهی اندوه». حال، اما مرا خواسته بودند. دعوتی از جنس ناگهان!
دست و دلم میلرزد. سرشار از بیم و امیدم. اختیارم را به دل میسپارم و او به ندای عشق ـ که به ناگاه از راه رسیده است ـ لبیک میگوید.
پیک عشق، به ناگاه از راه میرسد و پیغام دوست را ابلاغ میکند؛ درست در لحظهای که تو انتظارش را نداری. گرچه عمری در انتظارش به سر بردی، و مدتها خویش را از آنچه نمیپسندد پیراستی و بدانچه که میخواهد آراستی؛ گرچه هر صبح به اشتیاقش چشم گشودی و هر شب به امید سر رسیدنش و یا به خواب دیدنش دیده بر هم نهادی؛ اما او، خود، بهتر میداند که چه زمانی موعد آمدنش است: لحظهای که تو دست از انتظار شستهای و دیگر تاب صبوری نداری و در آستانهی غلطیدن در گرداب ناامیدی هستی. آنگاه است که بارقهی عشق، بر شبستان دلت نازل میشود و تو بوی نور را «حس» میکنی! و این بشارت نورانی تو را در بهتی آمیخته از وجد و ترس فرو میبرد. تا اندکی پس از فرونشستن دهشت آغازینت، لب به لبخند بگشایی و شادمان از پسندیده شدن از جانب دوست و خوانده شدن از سوی او، ترانهی شوق سر دهی:
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست[9]
و ناگهانگی، خاصیت عشق است. مهم این است که هماره برای اجابت دعوت عشق آماده باشی، حتی اگر آماده نباشی!
همواره عشق بیخبر از راه میرسد
چونان مسافری که به ناگاه میرسد[10]
و عجیب است که پیغام عشق، همواره حامل پیام سفر بوده است. هیچ داستان کهن و یا منظومهی عاشقانهای را نخواهید یافت که در آن، عاشقان تن به سفر نسپرده باشند. و اولین منزل این کوچ، کوچ از خویشتن است.
سفر یعنی دل کندن، دل کندن از یار و دیار، و برای آدمی چه چیز عزیزتر از این دو؟ و در دنیاپرستان، این هر دو با هم جمع است: امارت سلطان نفس بر مملکت دل. و تا اینگونه است، عاشق را جواز سفر به کوی دوست نیست. اولین شرط راهروی در طریق عشق، دل کندن از دل است! دل کندن از چیزی که تا پیش از این عزیزترین بود و اوامرش، لازم الاطاعه. اما عشق، جز بیدلان را به حضور نمیپذیرد. دل، ام القرای وجود آدمی و وطن اوست، و برای سفر باید جلای وطن کرد.
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد[11]
و نمیدانم که راز این «سفر» چیست و حکمت این «سیر» و «سلوک» از کجاست. شاید این نیز یکی از تدابیر معشوق است برای رشد و کمال عاشقان؛ عاشقانی که در آغاز راهاند و خام و بیتجربه و هنوز گرفتار وابستگیها و دلبستگیها، و ایشان را باید از این خامی برون آورد، و چه چیز بهتر از سفر؟ «بسیار سفر باید تا پخته شود خامی».
و این عشق است که خود، عنان جان عاشق را در دست دارد و او را منزل به منزل و مرحله به مرحله پیش میبرد تا او را از خامی به پختگی برساند و پس از پختگی او را در آتش ابتلائات و در کورهی فراق بسوزاند و خاکسترش را به باد دهد؛ که فرجام عاشقان جز این نیست.
آخرین مرتبهی عاشقی، فناست و اکنون ما نوسفران را تا بدان مقام راه درازی در پیش است؛ راهی آکنده از انواع مصیبتها و مِحَن، مملو از خون دل ها و رنج بادیه ها، سرشار از قهرها و عتابها و سرزنشها و ناکامیها؛ و اگر عنایت معشوق نباشد، ما راه به جایی نخواهیم برد:
همتم بدرقهی راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم[12]
سراسیمه پیگیر فراهم کردن گذرنامهام. به هر زحمتی هست، آماده میشود؛ اما باز با این حال از فیض حضور (!) در فهرست روادید دستهجمعی کاروان، جا میمانم و لاجرم باید به صورت انفرادی روادید بگیرم و به دوستان ملحق شوم. پرسوجو که میکنم، میگویند چند نفر دیگری هم مثل من هستند؛ که آنها هم میبایست به صورت انفرادی روادید بگیرند. یکی از دوستان را چند روز قبل از حرکت کاروان، به مهران میفرستیم، تا او کار همهمان را به سرانجام برساند؛ تا روزی که کاروان به مهران میرسد همگی با هم وارد عراق شویم.
*
میعاد، حسینیه ثارالله (ع) شهرک قدس[13] بود و موعد، ساعت 30/13 روز دوشنبه 25 آذرماه. نزدیک حسینیه که میرسم، صدای خوانده شدن زیارت عاشورا به گوش میرسد. وارد حسینیه میشوم و در گوشهای خودم را جا میکنم. همسفران ـ که همگی از هم دانشگاهیها و دوستانم هستند ـ حاضر شدهاند و خیلیها هم که دلشان میخواست زائر باشند ولی برایشان میسر نشده بود، آمده بودند تا سلامها و حاجاتشان را به دوستان زائرشان بسپارند. زیارت عاشورا که تمام میشود، حجه الاسلام دکتر سوزنچی منبر میرود. با اینکه از فارغالتحصیلان دانشگاه خودمان (در رشته فلسفه) هستند و روزگاری هم در دانشگاه تدریس میکردهاند، توفیق شاگردیشان را نیافتهام، اما با خواندن کتابها و مقالاتشان از مراتب علم و فضلشان مطلعم؛ خاصه کتاب «معنا، امکان و راهکارهای تحقق علم دینی». خرسندم که در این سفر میتوانم از علم و فضل ایشان استفاده کنم. شروع به صحبت میکنند و من نیز سراپا گوش میشوم ـ مثل سایرین ـ : «.... در روایات آمده است که ملائکه خاصی هستند که زائر حضرت اباعبدالله (ع) را از همان آغاز حرکت همراهی میکنند و خطاب به کسی که زیارت انجام دهد، میگویند: عملت را از سر بگیر! یعنی پاک پاک شدهای و میتوانی آغازی نو در زندگی داشته باشی. یعنی ـ به اصطلاح ـ اگر یک کربلای درست و حسابی بروی، برای هفت پشتت کافی است. بگذرید از من که مرتبه چهارم است که مشرف میشوم و هنوز آدم نشدهام!» و بعد سخن را به نامههای حضرت اباعبدالله (ع) کشاندند: «در میان نامههای حضرت (ع)، دو نامه از باقی نامهها، عجیبتر و اسرارآمیزترند. نامه اولی که حضرت (ع) در آن به بنی هاشم میفرماید: « أمَّا بَعْدُ. فَإنَّ مَنْ لَحِقَ بِي اسْتُشْهِدَ وَمَنْ لَمْ يَلْحَقْ بِي لَمْ يُدْرِكِ الْفَتْحَ. وَالسَّلاَمَ»[14]. یعنی یا با حسین خواهی بود، که عاقبتش شهادت است، و یا با او نخواهی بود، که در این صورت رنگ سعادت و گشایش و نصرت را نخواهی دید. و نامه دوم هم از میانه معرکه کربلا، خطاب به برادرشان، محمد حنفیه؛ که: «فَکانَّ الدُّنیا لَمْ تَکُنْ وَ کانَّ الْآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ. وَ السَّلام»[15]. یعنی آقا اصلاً دنیایی در کار نیست؛ هر چه هست آخرت است. جز آخرت چیزی نیست. اگر این نکته را بفهمیم، تازه متوجه خواهیم شد که تنها کسی رستگار است که با حسین (ع) باشد؛ و همراهی با حسین (ع) هم آمادگی برای شهادت را میطلبد. راز همراهی ملائکه با زائر امام (ع) هم همین است؛ که با خودشان میگویند: یک نفر وارد آخرت شد. یک نفر به یاری حسین (ع) شتافت.»
و بعد هم ظرایف و نکاتی پیرامون زیارت در موسم اربعین فرمودند و به توضیح و شرح حدیث منقول از امام عسگری (ع) که در آن «علامات المومن» را پنج چیز میشمرند؛ که یکی از آنها «زیارت اربعین» است؛ پرداختند: «حکمتی دارد این زیارت اربعین؛ آنقدر اهمیت و منزلت دارد که یکی از نشانههای شیعه بودن شمرده شده است. نمیدانم، شاید حکمتی دارد از جنس تجدید عهد و پیمان با اهل بیت؛ خاصه با سیدالشهدا (ع)، عبرت گرفتن برای جلوگیری از تکرار تاریخ، یا به نوعی یک آمادگی تشکیلاتی به منظور ساماندهی جمع شیعیان و شاید تمهید و مقدمهای برای یک قیام و یا بهانه و فرصتی برای متحد کردن و یک صدا کردن جمع شیعه، که همیشه از سوراخ تفرقه گزیده شده و میشود».
و از جابربن عبدالله (ره) و قضیه به کربلا آمدنش گفتند و اینکه «زیارت اربعین، زیارت جاماندگان از قافله است؛ جاماندگان از قافله حسین (ع)»؛ و روضه حضرت علمدار (سلاماللهعلیه) و حکایت جانبازی و رشادتش، حسن ختام جلسه شد.
فضای حسینیه پر شده بود از اشکهای شوق و آههای حسرت. اشک شوق مسافران و زائران و آه حسرت آنها که توفیق زیارت در این موسم را نیافته بودند. نسیم اندوهی در دلم میوزید. ساکت بودم و محزون؛ و بی آنکه بخواهم، اشک در کاسهی چشمم میچرخید. سر در گریبان بودم و از نسبت میان خویش و امام (ع) میپرسیدم. احساس عطش میکردم. احساس میکردم آتشی در دلم افروخته شده که دارد آهسته آهسته مرا از درون میسوزاند.
انتهای حسینیه، بساط چای برپا بود. استکانی نوشیدم و خواستم به سمت اتوبوسها راه بیفتم که چند خانم که در آشپزخانه حسینیه بودند و زحمت تهیه چای را کشیده بودند، با سوز دلی گفتند: «آقا، شما را به خدا قسم سلام ما را هم به حضرت (ع) برسان. بفرمایید که یک عده به زائران شما چای دادند و از آنها پذیرایی کردند.» آنقدر سوز دل و خلوص در جملهشان نهفته بود که بیاختیار بغضی در گلویم نشست. «به روی چشم، حتماً» گفتم و به راه افتادم.
سه اتوبوس در نظر گرفته شده بود. من و میثم خسروی[16] ـ که او هم مثل من در فهرست روادید دسته جمعی کاروان نبود- به اتوبوس شماره دو رفتیم. به صندلیهای ردیف آخر تبعید شدیم! جایی که سید مرتضی احمدزاده[17] و بهنام امینی[18] و علی عبدالاحد[19]ـ هم حضور داشتند.
شوخیهای بهنام شروع شد و خطاب به من و میثم گفت:
- آقا! شما که روادید ندارید، چرا سوار شدید؟
گفتم:
- باشه آقا بهنام! این خط و این نشان؛ اگر ما زودتر از شماها نرسیدیم!
- میبینیم حالا.
به ما صفتی هم اعطاء کرد: انفرادیها!
حاج آقای سوزنچی هم، چند ردیف جلوتر نشسته بود و دوستان از همین آغاز حرکت شروع کرده بودند به پرسیدن سؤالاتشان: از مسائل شرعی و احکام گرفته تا پرسشهای فلسفی و معرفتی.
بعد از عوارضی ساوه، برای نماز مغرب و عشاء در یکی از توقفگاههای بین راهی ایستادیم. همانطور که حدس زده میشد، ازدحام عجیبی جلوی سرویسهای بهداشتی بود. با آن لیوان لیوان چای نوشیدن دوستان در حسینیه، این صف طویل طبیعی به نظر میرسید! به علی عبدالاحد گفتم: «آدمیزاد بودن، همه چیزش خوب است، الا همین دستشویی رفتن». به نشانه تعجب ابرویی بالا انداخت و لبخند زد. و بعد ادامه دادم: «البته جالب است که در برخی روایات گفته شده که حکمت جعل همین قضیهی نیاز به دستشویی رفتن در انسان، برای این است که بشر دچار غرور و تکبر نشود.» باز هم با تأمل سری تکان داد. خندیدم. با خودم گفتم الان در دلش میگوید: این بابا هم وقت گیر آورده، که در صف دستشویی برای ما تأمل فیلسوفانه میفرماید! دفترچه یادداشتم را باز کردم و نوشتم: «اگر برای سنجش توسعه و پیشرفت، نیازمند معیارهای بومی باشیم، یقیناً باید کمیت و کیفیت دستشوییهای عمومی در ایران را، به عنوان شاخصی مهم در نظر بگیریم».
اسفناکتر، وضعیت نمازخانه و کوچکی آن بود. در دفترچهام به دنبال جمله قبل، «و وضعیت نمازخانههای بین راهی از حیث کمیت و کیفیت و به تناسب جادهها در کشور» را هم اضافه کردم.
به حوالی همدان که رسیدیم، سپیدی برف که اطراف جاده را پوشانده بود، چشممان را گرفت. ساعت 21 بود که برای صرف شام، در رستورانی که دوستان از قبل هماهنگ کرده بودند، پیاده شدیم. به محض پیاده شدن، سوز سرمای عجیبی چهارستون بدنمان را به لرزه انداخت. جالبتر اینکه با درب بسته رستوران و پاسخ ناباورانه مدیر آن روبرو شدیم: «با ما هیچ هماهنگی برای شام شما صورت نگرفته!» با دوستان مستقر در همدان که تماس گرفته شد، تازه فهمیدیم که نشانی را اشتباه آمدهایم، و رستوران دیگری در نظر گرفته شده است. حاج آقای کیانی ـ که ایشان هم به عنوان روحانی کاروان با ما همراه بودند و در دانشگاه به بذلهگویی و خوشخلقی مشهورند ـ با لحن روضهخوانی مدام تکرار میکرد: «امان از شام! امان از شام!» بالاخره شام را هم خوردیم، تا معدهمان دست از سرمان بردارد.
من و میثم و باقی رفقای انفرادی، دل نگران صدور روادید هستیم. با پرهام روشنایی ـ که قاصد ماست برای گرفتن روادید در مهران ـ تماس میگیریم و او هم خبر خوشی به ما نمیدهد و حتی از احتمال «چند روز دیگر» هم میگوید.
و از همان آغاز، معشوق، دوستان را در کشاکش خوف و رجا نگاه میدارد تا مبادا ایشان آسوده خاطر باشند و وصال معشوق را سهل الوصول بپندارند؛ که عشق را با آسوده خاطری و راحتی میانهای نیست. عاشقان نیز در همان عهد نخستین دلدادگی خویش، به هرچه «بلا» ست، «بلی» گفتهاند.
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوهی رندان بلاکش باشد[20]
عاشقان را از بلا چه باک؟ که اینان خود، و با پای خویش، به میهمانی عشق میروند؛ به «ضیافت بلا». آنکه نه با پا، که با سر به سوی دوست میشتابد را از چه میترسانی؟ ما «دست انداز» و «عیاروار»[21] به قربانگاه میرویم، که رضای دوست در «قتیل» دیدن ماست.
آه! دردا که عقل هنوز در قافلهی ماست و تا به لاهوت با ما خواهد بود و کنجکاوانه مدام از راز و رمز عاشقی سوال میپرسد و از منِ گنگ سرگشتهی حیران جواب میطلبد. من چگونه راز «إنّ الله شاء ان یراک قتیلا»[22] را برای وی شرح دهم؟ برای اویی که با دلیل «لا تلقوا بایدیکم الی التهلکه»[23] با من محاجه میکند چگونه از راز میان عاشق و معشوق سخن بگویم؟ بگذار تا بگذرم. راه عشق سرشار از راز و رمزهاست که بر عقل پوشیده است؛ مگر آنکه عقل نیز جرعهای از شراب طهور عشق بنوشد، تا توان فهم اسرار عشق را بیابد؛ که کمال عقل در دیوانگی است!
در آغاز راه عشق، بیدلی شرط است و در فرجام بیسری؛ و این خود رازی است که تنها بر آنانکه این راه را به پایان برند آشکار خواهد شد.
حاج آقای آقامیر ـ که یکی دیگر از روحانیون کاروان است ـ سر سفره از خاطرههای سالهای اول طلبگیاش برای دوستان میگوید، که روزی با دوستانشان برای صرف پیتزا بیرون رفتهاند و بعد از اینکه پیتزا حاضر میشود، یکی از دوستانشان میگوید: پس چرا نان نمیآورند؟ بچهها غرق خنده و لطیفهگوییاند و من امّا کمی دلواپسم. دوست ندارم که از همراهی کاروان جا بمانم.
روحانی دیگری هم به نام حاج آقای صنیعی، در همدان به ما ملحق میشود. اینگونه که به نظر میرسد، سفر سرشار از روحانیت و معنویتی خواهیم داشت!
بعد صرف و نحو و هضم شام، سوار اتوبوسها میشویم و به راهمان ادامه میدهیم. نیم ساعتی از حرکت نگذشته که سروصدای شوخی و خنده رفقا جای خودش را به طنین خر و پف میدهد.
علی عبدالاحد هم کنار من خوابش برده و سرش را بر شانه من گذاشته است. من هم سرم را به پنجره اتوبوس چسباندهام و به جاده و شب و ستارهها خیره شدهام. شور و شوق و ولولهای در درونم به پاست. حال عجیبی دارم. تمام زندگیام، مثل فیلمی جلوی چشمهایم به نمایش درمیآید. غزلی از درونم میجوشد، که یک بیتش خیلی به دل خودم مینشیند:
ما قناریها کجــا، کوچ زمسـتانی کجا؟
سهم ما در این قفس تنها تماشا کردن است!
فصل دوم: در قفس افتادگی
ولدتُ عصفوراً...
عصفوراً قضی عمره و هو یتشاجرُ مع الاقفاص
لیحلّق...[24]
سه شنبه
26 /09/ 92
با فریاد «یا زهرا»ی علی عبدالاحد و تکان خوردن شدید اتوبوس، از خواب پریدم. هوا هنوز تاریک بود. متوجه شدم که راننده هم برای لحظهای مثل ما خوابش برده. اما این بار به خیر گذشته بود! اینقدر خسته بودم که دوباره چشمهایم برای خواب بسته شدند. احساس درد شدیدی در کمرم میکردم. بدنم، حالت صندلی را به خودش گرفته بود. اما نه هول و هراس چپ شدن اتوبوس و نه کمر درد، هیچ کدام، نتوانستند مانع خواب مجددم شوند.
ساعت 6 بود که به مهران رسیدیم. در میدانی به نام «شهدای گمنام» توقف کردیم، تا در مسجدی که در آن حوالی بود نماز صبح را بخوانیم. باز هم ماجرای تکراری تعداد کم دستشوییها و تعداد زیاد مسافران. شیر آبی پیدا کردم و جَلدی وضو گرفتم و خودم را به مسجد رساندم. جماعت زیادی داخل مسجد خوابیده بودند و تقریباً هیچ فضایی برای اقامه نماز باقی نمانده بود. بالاخره به هر ترتیبی بود، بین چند نفر، فضایی به اندازه یک نفر ایجاد کردم و مشغول نماز شدم. چه نمازی هم شد! چنان هیجان و شوری به روحم افکند که انگاری در جوار کعبه به جا آوردهام. حیران شدم از کار پروردگار و حال دل؛ که چگونه گاهی به هر زحمتی هست خود را به زیارتگاهی میرسانی و چقدر دقیق و با توجه وضو میگیری و مثلاً آماده مناجات میشوی و بعد میبینی دریغ از ذرهای حال و حضور! و گاه در کنج مسجدی متروک و به ظاهر کثیف و بی در و پیکر، با عجله و شتاب وضو میگیری و روی موکتهای چرک اینجا، به چنان حال و حضور و التهابی میرسی که گویی روح به معراج پرواز کرده است.
هوا قدری سرد بود، ولی نه آن اندازه که گمان میکردیم. دیدن برفهای کناره جاده در طول راه، سرما ترسمان کرده بود. بالاخره «یوم الفصل» سررسید و ما «انفرادیها» از کاروان جدا شدیم. اتوبوس نرسیده به «پل زائر» ایستاد و ما چند نفر جلوی مسجد جامع مهران پیاده شدیم. لبخندهای معنادار بهنام امینی هم حکایتی داشت. با بچهها خداحافظی کردیم و به بهنام گفتم: «خدا رو چه دیدی! شاید ما زودتر از شما رسیدیم.» که او هم با خنده جواب داد: «زودتر پیاده بشید آقا. وقت ما را نگیرید.» حین پیاده شدن، متوجه شدیم که حاج آقای صنیعی هم به جمع ما انفرادیها باید بپیوندند.
پرهام به استقبالمان آمد. روبوسی و احوالپرسی کردیم و بلافاصله از وضعیت گذرنامهها پرسیدم؛ اما گویا ما خیلی خوش خیال بودهایم. ترافیک گذرنامهها بیش از آن چیزی بود که میپنداشتیم. با همراهی پرهام، وارد مسجد جامع شدیم. به محض ورود به مسجد با خیل عظیمی از مسافرانی مواجه شدیم که در خوابی ناز بودند. آهسته آهسته و پاورچین پاورچین از میانشان عبور کردیم تا به گوشهای از مسجد برسیم. همین جمعیت انبوه خفته در مسجد، خود نشانهای بر شلوغی و ازدحام صدور روادید و معطل ماندن بود. محمد قائمی راد[25] هم که همراه پرهام به مهران آمده بود و مثل ما در فهرست انفرادیها قرار داشت، تازه از حمام بازگشت! هشت نفرمان کنار هم نشسته بودیم. من نامش را گذاشتم هفت به علاوه یک! ما هفت نفر دانشجو همراه حاج آقای صنیعی؛ که بدون هیچ دلهره و نگرانی، کیفش را زیر سر گذاشت و خوابید.
گرسنگی آزارمان میداد و دیدن ملچ و ملوچ موز خوردن چند نفری که روبرویمان نشسته بودند، باعث ترشح بیشتر بزاق دهانمان شده بود. دو سه نفری از بچهها برای فراهم کردن صبحانه رفتند و با صبحانه صلواتیای که توسط تولیت مسجد توزیع میشد، برگشتند. چفیهای به جای سفره پهن کردیم و در حین خوردن صبحانه، هر کس تحلیلی از وضع موجود ارائه داد. پرهام از کسانی گفت که با استفاده از رابطه و زد و بندی که با آن طرف مرز دارند، با دریافت حقالزحمهای، ظرف سه ساعت گذرنامه را همراه با روادید باز میگردانند! همگی با هم نگاه شماتتباری به پرهام کردیم که چرا راه سریع ـ اما غیرقانونی را ـ را رها کرده و راه پردردسر و طولانی ـ اما قانونی ـ را انتخاب کرده است!
کمکم تمام مسافران خوابآلود، بیدار شدند و هر کدام درصدد تدارک صبحانه برآمدند. صدای خانمها و همهمهشان از طبقه فوقانی مسجد شنیده میشد. بعد صرف صبحانه، خودم را با خواندن کتاب «راهنمای سفر به عراق» سرگرم کردم. مکانهای زیارتی هر شهر و ادعیه و آداب را ملاحظه میکردم که یکباره صدای نوحهخوانی و سینهزنی، از سمت طبقه فوقانی مسجد ـ یعنی همان قسمتی که خانمها بودند ـ خاطرم را برآشفت. زنی آنچنان با سوز و گداز و آه و ناله به حضرت عباس (ع) توسل میکرد که دلِ سنگ آب میشد. بعد نوحهخوانی و ذکر توسل او، مجلس عزاداری مفصلی هم برپا کردند و همه با هم یکصدا تکرار میکردند: «کربلا میخوام، اباالفضل؛ کربلا میخوام، ابالفضل»! در همین حین چشمم به حدیثی برخورد که در صفحهی باز کتاب پیش رویم، نوشته شده بود:
رسول خدا (ص) به امام علی (ع) فرمودند: «خداوند قبر تو و فرزندانت را از بقعهها و باغهای بهشتی قرار داده و قلوب بندگان برگزیده و نجیب خود را به سوی شما متمایل ساخته است، به گونهای که در راه شما شکنجه و آزار و تحقیر را متحمل میشوند، ولی قبور شما را آباد میکنند و به عنوان تقرب به خداوند و دوستی پیامبرش (ص) فراوان به زیارت آن قبور میآیند. آنان اختصاص یافتگان به شفاعت مناند و در حوض کوثر بر من وارد خواهند شد و مرا در بهشت ملاقات خواهند نمود».[26]
درد کمر دوباره بازگشته بود و به ناچار دراز کشیدم. تازه چشمهایم داشت گرم میشد که کسی پشت تریبون محل استقرار خطیب جمعه رفت و خبر از پیدا شدن یک انگشتر داد. در همان عالم خواب و بیداری گفتم: «خدا را شکر که ما فعلاً چیزی گم نکردهایم»؛ که یک دفعه انگاری کسی در گوشم گفت: کیفت! دست در جیبم کردم و اثری از کیف پولم ندیدم. هر چه جستجو کردم، بیفایده بود؛ کیف نبود. حدس زدم که شاید داخل اتوبوس افتاده باشد. با رفقایی که داخل اتوبوس ما بودند، تماس گرفتم که گفتند: «از اتوبوسها پیاده شدهایم و دیگر به آنها دسترسی نداریم». خودم را با «لابد حکمتی داره» تسکین دادم و چون خواب از سرم پریده بود، مشغول مطالعه همان کتاب مذکور شدم. به میثم که زانوهایش را در بغل گرفته بود و به بیرون مسجد خیره شده بود، گفتم: «میبینی در چه مخمصهای گرفتار شدهایم؟ تا چند روز پیش نظام وظیفه به ما اذن خروج نمیداد، حالا هم حضرت عباس اذن دخول نمیدهد!». خندید.
نگاهی به جمعیت منتظر و نشسته در مسجد کردم. هر نوع قیافه و شکل و شمایل و همه ردههای سنی را میشد دید. گویشها و لهجهها هم خود حکایت از تنوع اقلیمی مسافران داشت. با خود میاندیشیدم که چه چیز جز عشق و محبت، این جمع را در اینجا گرد آورده است. آرام زیر لب زمزمه کردم: این حسین (ع) کیست که عالم همه دیوانه اوست؟
پرهام و محمد قائمی قصد داشتند سر و گوشی در داخل شهر به آب بدهند که من و حاج آقای صنیعی هم با آنها همراه شدیم. خلق و خو و رفتار و گفتار این روحانی جوان و تنومند، قدری به نظرم عجیب میآید. از برکت تابش آفتاب پاییزی، هوا گرمتر شده بود و از سوز سرمای اول صبح کاسته شده بود. چند قدم که پیش رفتیم، محمد پرسید: «پس، حاج آقا کو؟» به پشت سر که نگاه کردیم، دیدیم حاج آقا کنار جوی آبی در خیابان ایستاده و انگار به چیزی زل زده است! رفتیم کنارش، گفت: «شما بروید؛ من خودم میروم این اطراف قدمی بزنم». تنهایش گذاشتیم. عجیب بودنش در ذهنم پر رنگتر شد. به پرهام گفتم: «حس میکنم این بنده خدا یک حالات خاص روحی و معنوی داره. یک دفعه انگار دچار یک خلسه و یک حالت خاصی میشه». پرهام که او را بهتر از من میشناخت، گفت: «بعید نیست. ایشان شاگرد آیتالله بهجت بوده. خودشان هم یک جلسه درس اخلاق دارند. طلبه درس خارج هم هست».
با پرهام و محمد، قدمزنان به سمت پل زائر حرکت کردیم. خیابانها مملو از جمعیت بود. شهر در یک نگاه کلی و اجمالی، از لحاظ وضعیت جادهها و ساختمانها و میادین و خدمات شهری، تعریف چندانی نداشت. نمیدانم توقع من از یک شهر مرزی خیلی بالا بود، یا مدیریت شهری اینجا ناکارآمد. به نظرم رسید که اگر شهر بودجه خاصی هم نداشته باشد ـ که دارد ـ با اخذ عوارض از مسافران و زائرانی که در طول سال از اینجا راهی عراق میشوند، میشد وضعیت بهتری ایجاد کرد.
در شهر علاوه بر ترک و کرد و لر و بلوچ و رشتی و مازنی، میشد افغانی و پاکستانی هم دید. در دفترچه یادداشتم نوشتم: «در کاروان عشق، فقط باید عاشق باشی، وگرنه باقی تعلقات و تعینات هیچاند. «عشق»، لر و کرد و ترک نمیشناسد. نمیدانم؛ شاید بعدتر بنویسم عشق، مسلمان و ارمنی و یهودی هم نمیشناسد!»
در این میانه بساط خرده فروشهای محلی هم خیلی رونق گرفته است. این سو و آن سو، دکههایی هم دیده میشد که به مردم نان و چای و غذای رایگان ـ یا به تعبیر خودشان: صلواتی ـ میدادند. وابسته به هیچ نهاد و ارگانی هم نبودند؛ مردمیِ مردمی.
در همین حین قدم زدن، احساس میکنم کسی که از روبرو دارد به سمتم میآید، برایم آشناست. ذهنم به بایگانیاش رجوع میکند. چیزی در خاطرم نمیآید. جلوتر که میرسم/ میرسد با «مهدی سپهر» روبرو میشوم. از رفقای گروه جهادی که با یکدیگر در بلوچستان و در خلال اردوی جهادی دوست و آشنا شدیم. یاد آن شبِ پاس دادن شبانه به خیر! که مهدی تا صبح خوابید و من بیداری کشیدم. احوالپرسی میکنیم و میگوید که همین الان راهی کربلاست. از وضعیت صدور روادید میپرسم که او هم آب پاکی را روی دستمان میریزد: «ممکن است حتی تا دو سه روز دیگر هم معطل باشید». به سپهر میگویم: «اگر رفتی، ما را دعا کن. دعا کن که ما هم به موقع برسیم». نمیخواستم قبول کنم، اما گویا جدیجدی از کاروان عاشقان جا ماندهایم. با سپهر خداحافظی میکنم و با محمد و پرهام از دکه ای چای صلواتی میگیریم و به سمت اداره گذرنامه مهران ـ جایی که پرهام
general.info-qr | |
العنوان | سِفر عشق |
المؤلف | رضا احسانی |
المشارکة فی | 1394/10/30 |
general.info-tags | #پیاده_روی_اربعین |
ألآراء