سوغاتی ها
19 Jan 2016
به نام الله
سوغاتی ها
حاج حسن توی غلغلهی جمعیت داد زد: اینجا مقام خیمهی حضرت عباس است... بقیهی حرفش توی سروصدا گم شد. جمعیت مثل موج دریا حرکت کرد و صحنهی دوربین بالا رفت و یک چرخ توی آسمان زد. احمد آقا زیر لب گفت: می دونم. دستهای جمعیت با همدیگر بالا میرفت و چنان همزمان به سینه کوبیده میشد که انگار به دستهای حسن آقا شک وارد میکردند. احمد آقا دوباره آهسته گفت: خب مرد حسابی برو یک جای خلوتتر. تصویر دوربین چرخید از اینطرف بینالحرمین تا آنطرف بینالحرمین. دو تا گنبد طلایی یکلحظه آمدند و رفتند. احمد آقا نرمهی بین انگشتانش را بین دندانهایش برد و از حیرت گاز گرفت: یا امام زمان. چقدر اربعین شلوغ می شه، بنده خدا جای خلوت از کجا پیدا کنه... مکثی کرد و گفت: کاش من هم اونجا بودم. دستش را محکمتر گاز گرفت و خودش را کنترل کرد تا اشکش سرازیر نشود. پرچمهای سبز و قرمز توی جمعیت از اینطرف به آنطرف توی هوا سر میخوردند؛ و نوشتههای طلایی روی آنها توی آفتاب میدرخشیدند. تصویر دوربین میلرزید و آدمها کش میآمدند ولی صدای روضهها هنگام عبور هیئتها کاملاً واضح بود. مثل جریان آبهای گرم و سردی که در دل اقیانوسها بدون تلفیق با همدیگر میرفتند و میآمدند و نقش هرکدام هم در دل همان گروه بود ولی گروهها چنان بههمپیوسته بودند که انگار یک پیکر کامل را میساختند.
احمد آقا به در بستهی اتاق نگاه کرد دستش را آرام بالا آورد و با صدای روضهی هیئتها که تا میتوانست آن را کم کرده بود آهستهآهسته آن را به سینهاش کوبید و زیر لب شروع به خواندن کرد. نگاهش را از تصویر لرزان دوربین حاج حسن گرفته بود و به در دوخته بود.
یکلحظه در باز شد. احمد آقا دستپاچه شد و کمینهی پخش ویدئو را با هول و هراس زد. تصویر توی نوار پایین صفحه نمایشگر فرورفت. چادر گلدار اعظم خانم توی چارچوب در ظاهر شد. داخل آمد و با پشت چشم نازک به احمد آقا خیره شد. آهسته گفت: به خانداداشم هم گفتی برایت سوغاتی از کربلا فیلم بگیره.
احمد آقا به منظرهی چمنزار نمایشگر خیره شده بود. صدای روضهی هیئتها هنوز پخش میشد. اعظم خانم بهطرف صندلی احمد آقا آمد و ایستاد. هر دو به چمنزار خیره شدند.
اعظم خانم گفت: آقا شما که یکبار به کربلا رفتهای.
احمد آقا آهی کشید و زیر لب گفت: بیست سال پیش بود.
اعظم خانم گفت: دخترها توی عقد هستند. هردویشان را که فرستادیم خونه بخت با هم میرویم کربلا.
احمد آقا گفت: اگه تا اون موقع مردیم چه؟
اعظم خانم لبش را گاز گرفت و گفت: خدا نکنه آقا. پیاده میرویم اینطوری خرجی هم نداره. حالا شما... بلند شو. دارند ناهار را میآورند جلوی در خانداداشم منتظرت هستم. ولیمهی کربلایی خوردن دارد، ها.
احمد آقا گفت: باشه. اعظم خانم همانطور که ناگهانی آمده بود از در اتاق بیرون زد تا برای کمک برود. احمد آقا فلش کوچک را روی فیلمی که معلوم نبود چطوری با آن عظمتش توی نوار پایین نمایشگر فرورفته بود گرفت. فیلم از نوار بیرون آمد، داشت بهطرف گنبدی طلایی با پرچم قرمز میدوید. تصویر بهشدت تکان میخورد، همه نهایت تلاششان را میکردند این شَوْطِ بین دو صفا را انجام بدهند. احمد آقا مدتی به فیلم زل زد و بعد آن را بست.
فایلهای داخل فلش حاج حسن را توی صد، صد و پنجاهتا فیلم دیگر که سوغاتی کربلاییهای دیگر بودند، ریخت و فلش را از دستگاه کند. درحالیکه زیر لب روضهها را زمزمه میکرد از اتاق بیرون رفت تا ولیمهی کربلایی حسن را بخورد. آخه ولیمهی کربلایی خوردن داشت، ها.
general.info-qr | |
العنوان | سوغاتی ها |
المؤلف | معصومه دهنوی |
المشارکة فی | 1394/10/29 |
general.info-tags | #پیاده_روی_اربعین |
ألآراء