درخت سیب
19 Jan 2016
نمیدانم چند وقت است که نیامدهام اینجا؟! با راهروهایی که انگار هر روز دارند تنگتر و تنگتر میشوند و تابلوهایی که روز به روز بیشتر و بیشتر میشوند. بعضیها نو و تر و تازه و بعضیها کهنه و بیرنگ رو. بعضیها را که نگاه میکنی انگار دارند با تو حرف میزنند، چشمهایشان حالت خاصی دارد که انگار ناظرند و ... . بعضیها را میشناسم و خوب به خاطر میآورمشان مثل همین حمید.
روز اول که دیدمش همان روز اعزام بود، همه مثل یه قطار فشنگ مرتب توی صف ایستاده بودیم. سرود ملی پخش شد و بعد سخنرانی و در آخر نوبت سوار شدن به اتوبوسها رسید. همان موقع بود که سروکله حمید پیدا شد. مثل فیلم جیمزباند یواش و بیصدا آمد و قاطی یک گروه از بچهها شد، سوار که شدم از پنجره نگاهش میکردم که یک دفعه غیب شد.
این درخت سیب را خودم اینجا کاشتم. سفارش مادرش بود. اوایل خوب سبز شد، اما حالا هر سال سیب میدهد ولی سیبهایش همیشه کالاند و هیچ وقت نمیرسند.
حمید برایم با بقیه فرق داشت. مثل برادر نداشتهام بود. برادر بزرگتری که همیشه دوست داشتم حضورش را تجربه کنم. روز اول از پنجره باز اتوبوس خودش را انداخت داخل و با ساکش گوشهی ابرویم را پاره کرد. خجالت میکشیدم اعتراضی کنم. حمید هم متوجه نشد. قاسم پرید وسط ماجرا و گفت:
- آقا حمید این رسمش نیست ها؛ همین اول کاری ببین چه بلایی سر رفیقمون آوردی؟ حداقل یه دستمال بده دستش. اون دنیا مییاد سر پل صراط راهتو میبندهها.
من فقط نگاه میکردم و حمید زیر لب زمزمه میکرد: وجعلنا من بین ایدیهم سداً و اغشیناهم فهم لایبصرون.
فکر کردم حتماً از قاسم ترسیده، اما وقتی اتوبوس راه افتاد و قاسم همه را به صلوات فرستادن دعوت کرد، حمید نفس راحتی کشید و نشست. دستش را گرفت سمتم و گفت: سلام اخوی، به دل نگیر از عمد نبود. خودم نوکرتم.
لبخندی تحویلش دادم و گفتم: اشکال نداره، پیش میاد.
زد به کمرم و گفت: آره والا، هر دفعه که میام مرخصی و میخوام برگردم منطقه پیش میاد. این حاجخانم ما، مامانم رو میگم هر بار که میام شهر میخواد برام زن بگیرِ. میگه اینجوری پابند زن و زندگی میشم و اینقدر سربه هوا نمیمونم. راستش اخوی هر بار با کلی دردسر و وجعلنا خوندن که منو نبینه از دستش درمیرم. خلاصهاش حسابی از دستم شاکیه. اما بازم شرمنده بخدا، آشنایی ما هم اینجوری شروع شد. اسمم حمیدِ، پیک گردانم. مخلص هر چی بچهی بامرام و با معرفت.
به دلم نشست هم خودش و هم حرفهایش، پسری لاغر، استخوانی و قد بلند با چشمانی درشت و نافذ. دستش را گرفتم و گفتم: کوچیک شما یعقوبم. برای عکاسی اومدم، واحد تبلیغات.
چشمانش را ریز کرد و به چهرهام دقیق شد و گفت: تو پسر اوس قباد نیستی؛ همون مکانیکی که پنج تا دختر داره و یه پسر عزیز دردونهی ته تغاری.
سرم را پایین انداختم و گفتم: چرا همونم!
با خنده گفت: حالا چرا سرخ شدی. تعجب کردم تو که یکی یه دونه پسری چطوری اجازه گرفتی که بیای؟ راحت سوار شدی و مادرت هم هیچی نگفت؟ اون وقت من که دو تا برادر دارم باید اینجوری قایم موشکبازی در بیارم.
هر وقت اسم قایم موشک بازی میآید، یاد قاسم میافتم. بار اول که مرا با دوربین دیدگفت:
- آقا یعقوب، یادت باشه یه عکس اورجینال درجه یک ازم بندازی واسه حجلهام میخوام.
اما هیچ وقت توی هیچ کدام از عکسهایی که گرفتم نبود. هر بار به او میگفتم:
- منو سرکار گذاشتی؟
میخندید و میگفت: انگار تو از صدام بیشتر عجله داری منو به کشتن بدی؟
آن شب هم مثل الان حسابی باران زده بود و دشت پر شده بود از چالههای آب. آخرین لحظات قبل از رفتن بلند شدم که چند عکس یادگاری بگیرم و دوربین را تحویل بدهم تا بعد از عملیات؛ که صدای سوت آمد. سرم را دزدیدم قبل از حمید یا بعد از سوت! نمیدانم چه شد. فریاد حمید که داد زد: ... بخواب... و بعد من میان زمین و آسمان بودم و حمید خوابیده بود. سرش رفت پای این دوستی و رفاقت. وقتی رفتم خانهشان، تمام کوچه ریسه بسته بود. مثل بچهها گریه میکردم، شانس آوردم کسی توی کوچه نبود. زنگ در را زدم. مادرش آمد و تا در خانه را باز کرد، دست به کمر شد. ساک حمید خوب دستم را رو کرده بود.
نزدیک غروب بود مثل همین الان کوچه زیر نور چراغهای رنگی خودنمایی میکرد. همه رفته بودند دنبال سور و سات عروسی، کسی نبود زیر بغل مادرش را بگیرد. دود اسپند جلوی چشمانم میرقصید و آرزوی مادرش به هوا میرفت. چند لحظهای منتظر شدم شاید حرفی، سخنی... او اما خیره شده بود به ابتدای کوچه. دو زن با چادر مشکی اول کوچه ایستاده بودند. یکی انگار بیحال شده بود. مادر حمید زیر لب زمزمه میکرد:
- بیچاره فاطمه، حمید جان چقدر گفتم دو برادرت شهید شدن تو بمان، نرو! خیالت راحت شد، سبک شدی مادر.
راه افتادم. حرفی برای گفتن نمانده بود. زن جوان در آغوش آن زن دیگر از هوش رفته بود. مادر حمید مشت به سینه کوبید و گفت:
- حمید جان حالا جواب دختر مردم رو چی بدم؟
رفتم به منطقه. این بار خبری از حمید نبود. دوربین را بدست گرفتم و مدام دنبال آن لحظه میگشتم. چند بار ننه نامه نوشت بیا ببینمت و برو. اما من انگار گم کرده داشتم دلم نمیآمد برگردم شهر. قاسم هوایم را داشت، فرمانده گردان بود ناسلامتی. اما آخر هم نشد در قاب عکسام بنشیند.
آن شب آخر وقتی ماه رفت پشت ابرها، آرام و بیصدا لای نیزارهای هور، کنارش توی قایق نشسته بودم. با شروع عملیات همه چیز بهم ریخت. انفجار، بوی سوختگی و لرزشهای قایق... قاسم ایستاد. آر.پی.جی را روی دوشش گذاشت تا دوشکای عراقی را خاموش کند اما هنوز نزده افتاد. سینهاش چشمهای جوشان شد. دستم را گرفت و گفت: قرارمان یادت نرود.
فرصت نکردم حرفی بزنم یا آه و ناله کنم. کسی نبود برای کسب تکلیف. آر.پی.جی را برداشتم و روی دوشم گذاشتم. قاسم با تمام نیرویش گفت: بزن ... یعقوب ... بزن. نشانه رفتم. نمیدانم گلوله من زودتر به سنگر رسید یا گلوله داغ دوشکا به پای من. افتادم! در آن فضای تاریک و بوی خون و باروت میان نیزارها ... به دیواره قایق چنگ زدم اما نشد ... لحظهای بعد قایق پودر شد، نه از قاسم خبری ماند و نه از بیسیمچی ...
حالا بعد از گذشت این همه سال بالاخره میخواهم قولم را عملی کنم. قسمی که خورده بودم تمام این سالها هر روز و هر شب توی ذهنم میچرخید. دلم نمیآمد تنهایی به این سفر بروم اما حالا که خبر رسیده قاسم برگشته و کنار حمید آرام گرفته آمدهام گلزار تا بگویم فردا راهی میشوم برای وفای به عهدم.
فردا قرار است با این سری که از حمید به یادگار دارم و این جانی که از قاسم، بروم به هوای دیدن روی یار. بروم پیاده تا کربلا.
از چزابه که گذشتم احساس میکردم زیارت حرم اباعبدالله پایان همه چیز خواهد بود. اگر حمید و قاسم را بعد از این سفر فراموش میکردم چه؟ به العماره که رسیدم به شدت خسته بودم. توی حال و هوای خودم و در دنیایی دیگر گام برمیداشتم. دوربین روی سینهام جاخوش کرده بود که پسری جوان زد روی شانهام و گفت: اخوی یه عکس از ما نمیگیری؟ به عصایم تکیه دادم و با لبخند نگاهشان کردم. عکس را که گرفتم و در صحفه دوربین نگاه کردم باورم نمیشد حمید و قاسم باشند. آنقدر محو تماشای عکس شدم که صدای ماشین را نشنیدم و عصایم رفت. این عصا حکم آن پای نداشته را داشت که حالا خم شده بود. حمید و قاسم با لبخند آمدند کنارم و گفتند: بلند شو اخوی ناراحتی نداره مگه ما مُردیم. بلند شدم و عصای خم شده را گرفتم. حمید سمت راست و قاسم سمت چپم ایستادند و راه افتادیم.
از هر دری گفتیم. زیارتنامه خواندیم. خندیدم، گریه کردیم، سینه زدیم. نفهمیدم چطور و کی اما به کربلا رسیدیم. آنهمه شور و آن بارگاه پر از نور دلم را به تپش میانداخت. حالا میفهمیدم که میگفتند زیارت کربلا نرفته نمیدونه چیرو از دست داده یعنیچی؟ اینجا یک سرزمین دیگر بود. اینجا عشق به حسین (ع) مرکز ثقل دنیا بود. باور آنکه توی آن شلوغی بتوانم وارد حرم شوم، سخت بود اما شد.
تمام طول سفر تا ظهر روز اربعین حمید و قاسم کنارم بودند. بعد از نماز و زیارت رفتیم که استراحت کنیم، نفهمیدم کی خوابم برد. بیدار که شدم خبری از آنها نبود. هر چه منتظر شدم نیامدند. سراغشان را از صاحبخانه گرفتم، گفت: شما که تنها بودی!
نشستم. باورم نمیشد. دوربین را برداشتم و به عکسها نگاه کردم. هیچ خبری از حمید و قاسم نبود. زار میزدم اما حالا دیگر چه فایدهای داشت. آنها دوباره رفته بودند و من باز جا مانده بودم...
امروز تازه از پیادهروی اربعین آمدهام! درخت حمید دوباره به بار نشسته است. سیبهای حمید هم بالاخره رسیدهاند، شیرین و آبدار.
general.info-qr | |
العنوان | درخت سیب |
المؤلف | مهرنوش گرجی |
المشارکة فی | 1394/10/29 |
general.info-tags | #طریق_الحسین |
ألآراء