بسم اللّه

این فصل را با من بخوان، باقی فسانه ست

‎15 Jan 2016

قطره ای بر کرانه ی دریا

با صدای زنگ موبایل بیدار شدم، هر چند که خواب خواب هم نبودم، آخر روی صندلی اتوبوس که نمی شود خواب عمیق داشت.

مادر بود، می خواست بداند رسیده ایم یا نه؟

چشمهایم را چند با روی هم فشار دادم تا مگر تصویری از روزنه های آن وارد شود و دریابم که کجا هستیم.

شهری قدیمی با بلوارهای رنگ و رو رفته و نخلهای خاک آلود، نوید رسیدن به مهران، دروازه ی کربلا، را می داد.

ساعت حوالی شش صبح بود واهل اتوبوس هنوز خواب بودند.

تا جاییکه من میتوانستم ببینم اتوبوس چند متری بیشتر نمی توانست حرکت کند و پس از چند ثانیه رسید به انتهای صف آهنی ماشینها و متوقف شد.

راننده چراغهای داخل اتوبوس را روشن کرد و اهل کاروان کم کم بیدار شدند.حاج آقا یا همان مدیر کاروان بلندگوی اتوبوس را روشن کرد و رو به کاروانیان گفت:«باید پیاده شویم، دیگر از ماشین کاری برنمی آید،بقیه راه را تا نقطه صفر مرزی باید پیاده طی کنیم.»

محک خوبی بود برای پیاده روی، یک جور اردوی تمرینی به حساب می آمد.

به سرعت از پله های اتوبوس پایین رفتیم، کوله پشتی ها را از صندوق اتوبوس برداشتیم و در کنار خیابان منتظر بقیه افراد کاروان ماندیم.

همه که آماده ی حرکت شدند، یکدفعه حاج آقا و معاون کاروان به سمت ما آمدند و خواستند کلاههای آفتابگیر زردرنگی که مشخصه کاروان بود را به سر بگذاریم.

حالا در آن هوای تاریک، گذاشتن کلاه آفتابگیر چه معنایی دارد؟ بماند.

خلاصه هرچه کردیم که زیر بار نرویم، فایده نداشت که نداشت.

البته حق هم با ایشان بود، اگر نشانه ای با خود نداشتیم حتما در آن سیل جمعیت گم می شدیم.

کوله ها را به دوش انداختیم، کلاههای آفتابگیر زردرنگ که نقش «لبیک یا حسین» بر خود داشتند را به سر گذاشتیم و یا علی گفتیم و عشق آغاز شد.

در آن تاریکی قبل از طلوع فجر، آنقدر چراغهای اتومبیلها زیاد بود که فضا به خوبی روشن شده بود.

ما حرکت می کردیم و انسانهای بی شمار دیگری از کنارمان عبور می کردند، زن و مرد و کوچک و بزرگ نداشت.

آخر این جمعیت هوای چه چیز در سر داشتند که سرمای گزنده ی صبحدم و زورآزمایی با کوله بار سفر را به جان خریده بودند.

چند دقیقه ای که گذشت صدای دویدن چند نفر را از سمت راستم شنیدم، چند لحظه بعد اولین نفر از آنها که مردی میانسال بود ایستاد و رو به خاله مریم کرد و گفت:«خواهر چند نفرید؟»

خاله مریم که دقیقا معلوم بود تا به حال راجع به این موضوع فکر نکرده گفت:«نمی دانم! خب به اندازه نفراتی که توی یه اتوبوس جا بشند.»

مرد دستش را داخل کیسه ای کرد و تعدادی تسبیح بیرون آورد و به خاله مریم داد و از او خواست که آنها را میان اهل کاروان تقسیم کند.

همینطور که پیش می رفتیم خاله مریم شروع کرد به توزیع کردن تسبیحها و کم کم باب صحبت و آشنایی با اهل کاروان را باز می کرد.

به ساعت نگاه کردم، نگران نماز بودم، خواستم به حاج آقا بگویم نماز دارد دیر می شود که بنده ی خدا دستور توقف را صادر کرد و از ما خواست همانجا نماز بخوانیم.

جایی که ایستاده بودیم نزدیک یک سکوی سیمانی بود و در سمت چپ آن، آخرین سرویس بهداشتی ایرانی قرار داشت، البته قبل از ورود به جاده ای که به سمت نقطه صفر مرزی می رفت.

به سرعت کوله را به زمین گذاشتم و برای تجدید وضو رفتم.

البته چون خواهرم فاطمه و خاله مریم همراهم بودند، نگرانی بابت جا ماندن از کاروان نداشتم، هر چند که دوست نداشتم با دیر آمدن همان اول راهی ذهنیت بدی را نسبت به خودم برای دیگران بسازم.

وقتی برای خواندن نماز برگشتم، تازه یادم آمد که زیرانداز نیاورده ایم، با امید به اینکه شاید بتوانم بدون زیرانداز نمازم را بخوانم، سعی کردم از سکوی سیمانی بالا بروم، اما بلندی سکو مانع از آن می شد که بتوانم به راحتی این کار را انجام دهم.

کمی اطراف را نگاه کردم، اگر از پشت سکو دور می زدم، می توانستم از سمت راست سکو که ارتفاع کمتری داشت وارد شوم البته اگر سیل جمعتی که از هردو طرف سکو عبور می کردند این اجازه را به من می دادند.

با کمی صبر و تلاش بالاخره به سطح سکو دسترسی پیدا کردم.

هرچه اطراف را نگاه کردم تا جایی نسبتا مناسب برای نماز پیدا کنم، موفق نشدم بنابراین از زیر پایی یکی از همراهان استفاده کردم و اولین نماز صبح سفر را همانجا خواندم.

هوا دیگر گرگ و میش شده بود که دوباره به راه افتادیم، حاج آقا همانطور که از افراد کاروان می خواست با ستون یک حرکت کنند ، گفت:«تا نقطه صفر مرزی دو کیلومتر راه است که از قرار معلوم باید پیاده آن را طی کنیم.» و ما که اصلا بلد نبودیم به ستون یک حرکت کنیم،گاه به صورت مجتمع و گاه به صورت پراکنده حرکت را ادامه دادیم.

هوا کم کم روشن می شد، خورشید با همه بی رمقی ­اش در سمت چپ جاده همراهیمان می کرد، و مناطق عملیاتی دفاع مقدس با همه­ ی استواریشان در سمت راست جاده بدرقه­ مان می کردند.

مدتی که گذشت، سنگینی کوله ها کم کمک خود را نشان می داد، با اینکه وسایل کمی به همراه داشتم و کوله ام کاملا استاندارد بود، اما سنگینی وزن آن نگرانم می کرد، به یاد حرفهای مسئول اعزام کاروان افتادم، یک روز قبل از حرکت، در جلسه توجیهی، که می گفت:« هر پنج گرم بار در پیاده روی به اندازه پنج کیلوگرم عمل می کند و عده ای حتی در میانه راه مجبور شده اند اسباب و وسایلشان را رها کنند.»

به یاد رد شدن از پل صراط افتادم و سنگینی بارم آزارم داد و فکر کردم برای سبکبالی باید سبکبار شد.

به هر حال باید استقامت می کردم برای رسیدن به مرکز عالم، چرا که «بهشت را به بها دهند نه بهانه.»

همینطور که همراه با دیگر مردمان قدم بر می داشتم، چون قطره ای بودم که از رودی کوچک به سمت اقیانوس می رفت.

عجیب بود، بوی دریا مشامم را پر کرده بود، خاک رملی بود و نشان از وجود هورهای فصلی می داد، اما اکنون که آبی نبود، پس چرا بوی دریا وجودم را پر کرده بود.

 

نقطه ای که وطن بود و نبود

رسیدن به نقطه صفر مرزی، یعنی نزدیک شدن به کربلا و دور شدن از وطن.

فکر کردن به این موضوع، حس عجیبی داشت، یک دلتنگی شیرین.

اینکه بعد از انجام همه مراحل و تشریفات، به نقطه ای برسی که وقتی قدم را آغاز می کنی در وطن باشی و وقتی قدم را به پایان می رسانی،روی خاک سرزمین دیگری باشی، انگار این مرز نامرئی از روی خاک تا انتهای آسمان کشیده شده است.

آن سوی این نقطه عراق است، سرزمینی که حتی هوای لب مرزش با هوای لب مرز وطن فرق دارد.

رد شدن از مرز برای خودش آدابی دارد، که برخی مربوط به ایران و برخی مربوط به عراق است.

وقتی به نزدیکی ساختمان مرز مهران رسیدیم، حاج آقا دستور توقف در کنار ایستگاه صلواتی شهرداری تهران را داد تا خود برای بررسی اوضاع برود.

ایستگاه صلواتی شهرداری تهران، یک خیمه بسیار بزرگ بود که با داربست های فلزی و پارچه های برزنتی بنا شده بود و تقریبا به اندازه یک ساختمان سه طبقه بود، البته با سطح مقطعی حدودا سیصد متری .

به علت شلوغی بیش از حد داخل چادر، کاروان ما بیرون چادر و در سمت چپ اطراق کرد.

مدت زمان زیادی نگذشته بود که حاج آقا برگشت و گفت اگر تا یک ساعت دیگر از مرز رد نشویم، باید حداقل پنج، شش ساعت و حداکثر تا رسیدن نیمه شب معطل شویم.

با شنیدن این حرف، همگی به سرعت آماده رفتن شدند و خوراکیهای صبحانه شان، خیلی زود محو شد.

از قسمت جلوی ایستگاه صلواتی به در ورودی محوطه ساختمان مرز وارد شدیم.

به علت اینکه محوطه ساختمان مرز هنوز خیلی شلوغ نشده بود، حضور زائران غیر ایرانی به راحتی قابل تشخیص بود، به ویژه زائران افغان که به علت نداشتن مرز مشترک با عراق، از مرز ما استفاده می کردند.

به هر حال پس از عبور از داربستهایی که برای نظم دادن به ترددها ایجاد شده بود، وارد ساختمان گذرنامه شدیم و چون گذرنامه هایمان از قبل مهر خروج خورده بودند، بدون معطلی از مرز ایران رد شدیم.

اما این تازه اولین مرحله بود.

پس از اینکه از ساختمان گذرنامه خارج شدیم به سمت راست حرکت کردیم و وارد تونلی شدیم که طول زیادی نداشت و برای عبور افراد پیاده در نظر گرفته شده بود.

در انتهای تونل چند نفر روحانی ایرانی مشغول پخش دعا، سربند و پرچم برای مراسم پیاده روی اربعین بودند، دیگر داشتیم وارد آن شور و شیدایی می شدیم.

با اینکه اولین قدم برای زیارت اربعین، زیارت حضرت امیرالمومنین(علیه السلام) بود، اما برای پیاده روی اربعین دلشوره عجیبی داشتم، درست شبیه زائران بیت الله الحرام که مدینه قبل هستند، همه شور و عشق زیارت مدینه النبی(صلوات الله علیه و آله و سلم)برای آنها با دلشوره ی انجام مناسک حج همراه است.

پس از عبور از سالن دوم مرز ایران که تشریفاتی نداشت، وارد اولین گذرگاه مرزی عراق شدیم، نظامیهای عراقی با آن صداهای بم و خشونتی که انگار ذاتا در درونشان است، زائران ایرانی را به درون اولین اتاقک مرزی فرا می خواندند.

چند خانم عراقی مسئول تفتیش ما بودند، که البته فقط وسایل یکی از خانمهای کاروان ما را تفتیش کردند، آن هم به این دلیل که بر روی کوله اش پرچم ایران نصب کرده بود، انگار هنوز آتش آن دشمنی قدیمی در دل بعضی از عراقیها سرد نشده است.

پس از عبور از آن اتاقک و محوطه بعدی که به علت شلوغی جمعیت فقط گذرنامه ها را مهر می زدند آن هم بدون رویت خود افراد، به راحتی و با سرعت از آخرین مرحله گذرگاه مرزی رد شدیم.

 

اولین ساعات در خاک عراق

حالا دیگر وارد خاک عراق شده بودیم، وطن در پشت سر ما قرار داشت و بر روی خاکی قدم بر می داشتیم که نام ایران بر خود نداشت.

هر چند جدایی از مام وطن سخت بود، اما شوق رسیدن به کربلا، گامهایمان را استوارتر می کرد.

حدودا پانصد متری که در زیر آسمان طی کردیم، به محوطه ای رسیدیم که چهار سایبان شیروانی دار بزرگ در آن قرار داشت.

بزرگی هر کدام از آنها به اندازه ی یک پمپ بنزین کوچک به نظر می رسید، مکانی که شاید برای توقف اتوبوسها و سوار شدن زائران در نظر گرفته شده بود، البته الان فقط جمعیت پیاده از آن رد می شدند و خبری از اتوبوسها نبود.

بر طبق هماهنگی که از قبل بین کاروان ما و یک بخش خدماتی در عراق صورت گرفته بود، اتوبوسهای عراقی باید راس ساعت یک بعدازظهر برای بردن زائران به سمت نجف، می آمدند که البته طبق گفته ی مسئولین کاروان هیچ چیز قابل پیش بینی نبود.

وقتی به اولین سایبان رسیدیم، هر کس به دنبال جایی برای نشستن می گشت، زمین پر از کارتن های تکه پاره بود، با کنار هم گذاشتن آنها برای خود زیراندازی درست کردیم و در لبه ی یکی از سکوهایی که برای ایستادن زائران در نظر گرفته شده بود، نشستیم.

رفته رفته بر جمعیت زائران افزوده می شد، انگار کنار رودی نشسته بودیم و به عبور آب روان نگاه می کردیم، آبی که هر لحظه بر خروشش افزوده می شد و هیچ چیز را یارای توقف آن نبود.

همینطور که چمباتمه زده بودم و وقت می گذراندم به پاهای زائران نگاه می کردم، خیلی کم بودند مردمی که با کفشهای مناسب پیاده روی آمده بودند، بسیاری انگار در پاسخ به ندایی، یکدفعه از خانه و زندگیشان کنده شده بودند و با هر چه دم دستشان بود به راه افتاده بودند.

کمی که گذشت، خانمی آمد و دقیقا در مقابل چشمانم توقف کرد، کفشهایی قهوه ای رنگ با پاشنه ای سه سانتی به پا داشت، کفشهایی که از جنس مرغوبی نبودند و سوراخهای ستاره ای شکل دور تا دور دهانه ی کفش نشان از مجلسی بودنش برای گروهی از جامعه داشت، چیزی که خیلی به چشم می آمد باز بودن قسمت پنجه کفش بود که نشان می داد عمر خود را سپری کرده است.

در این دنیای وانفسای امروز، چه چیز آن زن را واداشته بود که پولی را که می توانست هزینه ی خریدن کفشی نو بکند به پای حسین(علیه السلام) بریزد.

لحظه ای بعد، قلبم به یاد بانویم رقیه (سلام الله علیها) افتاد و جانم آتش گرفت، دیگر آن زن و مردمان دیگر را از یاد بردم.

کم کم وقت اذان ظهر می شد، اما اینجا خبری از وضوخانه نبود و ما هم باید کم کم به وضو گرفتن صحرایی عادت می کردیم؛ یک بطری آب برداشتیم و به همراه خاله مریم و فاطمه به کنار سایه ی دیواری رفتیم.

خاله مریم چادرش را رو به سمت دیوار باز کرد و ما با باز کردن در بطری مشغول وضو گرفتن شدیم،سپس ما هم متقابلا این کار را برای او انجام دادیم .

پس از آن مشغول نماز شدیم و باز هم منتظر ماندیم.

ساعت یک شد اما اتوبوسها نیامدند، ساعت دو شد اما باز هم خبری از اتوبوسها نبود، هرچه از مرز زود رد شده بودیم اینجا داشت جبران می شد.

بالاخره ساعت از چهار گذشته بود که به سمت منطقه ای در سمت چپ سایبانها حرکت کردیم، انگار قرار بود که اتوبوسها به آنجا بیایند.

پس از طی اندکی پستی و بلندی به نقطه ی مورد نظر رسیدیم.

نیم ساعتی که گذشت سر و کله ی اتوبوسها از دور پیدا شد، حالا فقط ما نبودیم که آنجا ایستاده بودیم، سیل جمعیت با دیدن اتوبوسها به سمت ما می آمدند، راننده های عراقی هم که اصلا قول و قرار سرشان نمی شد و به سادگی خوردن یک لیوان آب، زیر پای طرف قراردادشان را خالی می کردند.

به هر حال و به لطف خدا یکی از اتوبوسها قسمت کاروان ما شد، اتوبوسی که کلا با اتوبوسهایی که تا آن لحظه دیده بودم، فرق می کرد.

این اتوبوس صندوق حمل بار نداشت و از قرار معلوم وسایل و کوله ها را باید بر روی پا حمل می کردیم.

از پله های اتوبوس بالا رفتم، آن طور که من می دیدم در سمت راست سه صندلی و در سمت چپ دو صندلی قرار داشت، فاصله هر ردیف با ردیف های قبل  و بعدش میلیمتری بود به طوریکه شاید می توانستیم تعداد نفسهای نفرات جلویی و عقبی را بشماریم.

پس با این اوصاف، فکر حمل کردن کوله ها بر روی پا اصلا قابل تصور نبود.

اتوبوس تقریبا شصت نفر ظرفیت داشت و اهل کاروان با خیال راحت از اینکه جایی برای نشستن خواهند یافت به آرامی سوار شدند.

پس از اینکه سوار شدن اهل کاروان به اتمام رسید، کوله ها و وسایل را در راهروی اتوبوس گذاشتیم و با آسودگی نشستیم که اتوبوس راه بیفتد، اما ناگهان خبر رسید که یک کاروان دیگر قرار است به ما ملحق شود و باید وسایل را جابجا کنیم، به این ترتیب با همکاری نفراتی که بر روی صندلی های کنار راهرو نشسته بودند، کوله ها و وسایل دست به دست می شد و به عقب اتوبوس برده می شد و دیگر هیچ کس خبر از وسایلش نداشت.

در این گیر و دار آخرین نفر از کاروان تازه وارد می خواست از کنار من رد شود و در جایی در انتهای اتوبوس بنشیند، به سمت راستم نگاهی کردم، چند کوله و چرخ دستی  را دیدم که روی هم تلنبار شده بودند.

سپس نگاهم را به دخترک دوختم، دختری جوان و پرنشاط به نظر می آمد، ای کاش می توانستم کمکش کنم اما او برای رسیدن به آن صندلی خالی باید خودش برای خودش کاری می کرد، چرا که هیچکس نمی توانست از جایش تکان بخورد .

دختر جوان در کسری از ثانیه کفشهایش را درآورد و از روی کوله ها و چرخ های دستی و خلاصه هرچه سر راهش بود، بالا رفت و مسیر را تا رسیدن به مقصد در میان زمین و هوا طی کرد.

وقتی او در جایش آرام گرفت، اتوبوس به سمت نجف به راه افتاد.

 

به سوی نجف

با حرکت اتوبوس همه اهل کاروان از شدت خستگی به خواب رفتند، هر از چند گاهی که اتوبوس در دست انداز می افتاد یا ناگهان توقف می کرد چشمانم باز می شد و از لابلای میله های فلزی پشت پنجره و پرده هایی که انگار به شیشه چسبیده بودند فضای بیرون را نگاه می کردم، از میان همان نگاههای باریک و تار، مردم زیادی را می دیدم که پیاده مسیر را طی می کردند، بیشتر آنان زائران ایرانی بودند که وسیله ای برای رفتن به نجف نیافته بودند.

 کم کم هوا تاریک می شد و سردی هوا خود را بیشتر نشان می داد.

می دانستم که از مرز مهران تا نجف اشرف چیزی در حدود پنج ساعت راه است که با احتساب شلوغی جاده ها شاید به شش ساعت هم می رسید، پس هنوز راه زیادی در پیش بود.

با اینکه تعداد دفعاتی که از این جاده گذر کرده بودم ، زیاد نبود اما به راحتی می توانستم تشخیص بدهم که این جاده، همان جاده ی همیشگی نیست.

با پی بردن به این موضوع به این فکر افتادم که شاید به علت ناامنی جاده ی اصلی ، راننده این مسیر را انتخاب کرده است.

مدتی که گذشت، راننده توقف کرد، چشمانم را دوباره باز کردم، هوا تاریک شده بود و زمان نماز مغرب بود.

چندین اتوبوس دیگر نیز همانجا توقف کرده بودند و جمعیت بسیاری اطراف اتوبوسها را گرفته بودند.

برای پیاده شدن اما، باید مراسم خاصی را اجرا می کردیم؛ ابتدا باید کوله هایی را که سر راهمان قرار داشت، یکی یکی بلند می کردیم وبه نفرات کناری می دادیم یا بر روی صندلی هایی که خالی شده بودند قرار می دادیم تا نقطه ای برای قرار گرفتن در راهروی اتوبوس نمایان شود و بعد به ترتیب هر چه به سمت در اتوبوس نزدیک می شدیم، همین کار را تکرار می کردیم، تا در نهایت بتوانیم از اتوبوس خارج شویم.

پس از پیاده شدن از اتوبوس ابتدا به شماره ی آن نگاه کردم و به ذهن سپردم تا در هنگام برگشت با مشکل مواجه نشوم.

سپس از میان اتوبوسها رد شدم و به یک زمین خاکی بزرگ رسیدم.

در سمت راست آن زمین خاکی، ساختمانی قرارداشت که در نقش رستوران و سرویس بهداشتی عمل می کرد، ولی به علت شلوغی و نبود بهداشت و دیده شدن چند عدد از حیوانات موذی و غیر موذی و البته نداشتن نمازخانه، مستأصل شده بودم که نماز را چه کار کنم؟

چندین بار به سمت ساختمان رفتم و برگشتم و درنهایت در گوشه ی تاریک تر از تاریکی، بر روی خاک تیمم کردم و همانجا مشغول نماز شدم، در این شرایط اما چسبیدن نماز به دل انسان، حکایتی است برای خودش، تا نظر خدا چه باشد؟

به هر حال اتوبوس سواری ما ادامه یافت و ادامه یافت.

نمی دانم چند ساعت گذشت که اتوبوس دوباره ایستاد؛ با توقف اتوبوس، به ساعت نگاهی کردم، حوالی دو نیمه شب بود، حالا تقریبا نُه ساعت از زمان حرکت از مرز گذشته بود.

نگاهی هم به بیرون اتوبوس انداختم، با توجه به شواهد و قراین انگار بالاخره به نجف رسیده بودیم.

راننده ی اتوبوس ما را لبه ی یک خیابان؛ که بعدها فهمیدم کمربندی یا به قول نجفیها، «حولی» شهر نجف بوده است؛ پیاده کرد، حاج آقا در آن تاریکی به سمت بالا اشاره کرد و گفت از این طرف.

به سمت بالا نگاه کردم، هتلی بزرگ در دامنه ی تپه ای کوچک قرار داشت، به خیال اینکه این همان هتل محل اقامت یک شبه ماست، از آن تپه بالا کشیدیم و با تعجب از کنار هتل رد شدیم و وارد خیابانی دیگر شدیم که گفتند این خیابان به حرم حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بسیار نزدیک است.

به محض اینکه پا به این خیابان گذاشتم، انگار به سرزمینی دیگر وارد شدم، چشمانم را برای لحظاتی بستم و فضای وجودم را پر از هوای آن سرزمین کردم، احساس آرامشی بی انتها همه ی وجودم را در برگرفته بود، آرامشی که یک کودک بی پناه از قرارگرفتن در پناه دستان پدری مهربان پیدا می کند.

اینجا همان حرم امن است که در این برهوت نگرانی و دلهره ، چون بهشتی خیال انگیز می ماند.

آقای من، مرا به سوی خود خواندی، در حالیکه از تو بی خبرم.

دستان مهربانت را از روی سرم برندار.

من را کودکی بیانگار که در عوالم کودکانه ی خود سیر می کند و ره به عوالم معنا ندارد.

ای مهربان مولای من، در این دل شب دست این کودک را رها نکن که به امید تو پای در این راه گذاشته است.

مقداری از طول خیابان را که طی کردیم به باریکه راهی رسیدیم، راهی به باریکی عبور دو نفر به طور همزمان ، در سمت راست این راه صحن در حال احداث حضرت زهرا (سلام الله علیها) قرار داشت و در سمت چپ مقام حضرت امام سجاد(علیه السلام).

از درون این راه که گذشتیم به هتل ها و مغازه های اطراف حرم رسیدیم که همچون همه ی دیگر     مغازه های اطراف حرم های مقدس، پر جنب و جوش بود، به یاد آوردم از بزرگی شنیده بودم وجود این همه بازار و مغازه های رنگارنگ در اطراف مکان های مقدس از دام های شیطان رجیم است، چرا که جاذبه های دنیا به راحتی می تواند از توجه و تمرکز انسان نسبت به آن حرمهای شریف بکاهد.

و من فکر می کردم چه تمرین سختی است برای همچون منی که فقط پیش رو را نگاه کنم و کاری به این طرف و آن طرف نداشته باشم.

همینطور که به پیش می رفتیم، در کناره ی راه دیگ های بزرگ و اجاق های گازی و ذغالی هم دیده   می شد که نشان می داد روزها اینجا بساط نذری برپاست.

کمی جلوتر به اولین ایستگاه بازرسی یا به قول عراقیها، سیطره ی اول رسیدیم، پرده را بالا زدیم و وارد اتاقکی شدیم که چند میله ی جداکننده برای ورود افراد به صورت نفر به نفر داشت.

خانمی خواب آلود در انتهای میله های بازرسی و در کنار در خروجی که با پرده ای پوشانیده شده بود، نشسته بود.

تفتیش او مثل نوازش بود و خیلی سریع انجام شد.

حالا دیگر در کنار دیوار حرم حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بودیم.

جمعیت زیادی در اطراف حرم به خواب رفته بودند، عده ای پتو داشتند، عده ای کیسه خواب و برخی هم بدون روانداز خوابیده بودند.

از میان جمعیت، فقط راهی به اندازه عبور دو نفر به طور همزمان باز مانده بود و ما حالا اجباراً به ستون یک راه می رفتیم.

در آن دل شب، هرچه به مضجع شریف حضرت نزدیکتر می شدم، آرامش بیشتری وجودم را در بر         می گرفت، حالا انگار همه سکوت کرده بودند و صدای مناجات می آمد، مولای یا مولای، انت المعطی و انا السائل و هل یرحم السائل الاالمعطی، پروردگارا غیر از تو به همچون منی چه کسی ترحم می کند و چه کسی مرا می رسانْد به این مکان شریف، جز تو؟

چند دقیقه بعد توانستم برای لحظاتی ایوان نجف را ببینم، در آن لحظات کوتاه هر سخنی را که از قبل در ذهن خود آماده کرده بودم، فراموشم شد، لحظه ای ایستادم و به سلامی دست و پا شکسته قناعت کردم.

فشار جمعیت از پشت سر مانع از ایستادنم می شد و من به ناچار با دیگر کاروانیان همراهی کردم و    کم کم از محدوده ی حرم دور شدم به امید اینکه برای نماز صبح به حرم بازگردم.

 

روز آغاز

اولین روز پیاده روی کم کم آغاز می شد.

آفتاب در حال طلوع بود و ما باید از ایوان نجف جدا می شدیم، هر چند قدم که به سمت درهای خروجی بر می داشتم، لحظه ای توقف می کردم و دوباره چشمانم را از نگاه به آن صحن و سرا پر می کردم،   می دانستم که چشمانم از دیدن این بارگاه ملکوتی لبریز نخواهد شد و اشک تنها مسافر این مناظر بهشتی بود که می توانست از آن میان گذر کند و بریزد بر صورتی گناه آلود.

مولای من! من با شما وداع نخواهم کرد، شاید روزی دوباره به سوی شما بازگردم.

قدم بر می داشتم در حالی که تکه ای از قلبم در حرم حضرت آرام گرفته بود و همانجا مانده بود و تکه ای دیگر در تب وتاب رسیدن به کربلا بود.

همینطور که راه را به سوی هتل طی می کردیم با دیدن مغازه هایی که چفیه های رنگارنگ از سر و رویشان آویزان بود فکری به ذهنم رسید، می توانستیم از چفیه به جای زیرانداز استفاده کنیم.

به همین خاطر با خاله مریم و فاطمه به سمت یکی از مغازه ها رفتیم، فاطمه چفیه ای عربی که سیاه و سفید بود انتخاب کرد و من که علاقه ای به چفیه های عربی نداشتم با چند بار جستجو و با کمک فاطمه، چفیه ای همانند چفیه های رزمندگان خودمان پیدا کردم؛ این چفیه رنگی مشکی بر خود داشت و شد همسفر من.

ساعت نهُ صبح بود، همه ی اهل کاروان در لابی هتل جمع شده بودند و همینطور اهالی کاروان های دیگر.

برنامه ریزی ها انجام شد و هر کس همسفر خود را انتخاب کرد، من، فاطمه و خاله مریم به همراه هشت نفر دیگر تصمیم گرفتیم گروهی این مسیر را طی کنیم، البته به همراه مدیر و معاون کاروانمان.

در فاصله ی انجام مقدمات، برای تهیه ی شارژ سیم کارت عراقی به بیرون از هتل رفتم.

مغازه ای کوچک با ابعاد حدوداً دو در چهار متر نزدیک هتل قرار داشت که درِ ورودی آن با پرده ای پلاستیکی پوشانده شده بود.

پرده را کنار زدم و سرم را داخل مغازه کردم، مردی میانسال با موهای جوگندمی و دشداشه ای خاکستری رنگ پشت دخل مغازه نشسته بود؛ سبزه رو بود و شکمی برآمده داشت، نگاهم کرد، گفتم که شارژ سیمکارت می خواهم، کارت شارژ را به من داد و من پول ایرانی را به او دادم، بقیه ی پول را به ریال به من پس داد، به تاریخ انقضای شارژ نگاه کردم و خیالم راحت شد.

حدوداَ یک ساعت بعد کوله ها را به دوش انداختیم و کم کم به راه افتادیم.

هنوز خیلی با اعضای گروهمان گرم نگرفته بودیم و تازه اولین صحبتهایمان داشت شکل می گرفت.

در بین گروه، خانم جوانی بود که نامش منصوره بود و اولین بار بود که به کربلا می آمد، به همراه او خانمی میانسال بود که منصوره او را زن عمو صدا می زد و آن چنان با آب و تاب صدایش می زد که همه ی ما تا مدتها شکی در رابطه ی فامیلی بین آن دو نکردیم ولی بعدها فهمیدیم که آنها همسایه اند و نسبت فامیلی ندارند.

منصوره، جثه ای کوچک داشت و بسیار مهربان و خنده رو بود و زن عمو  خانمی مقتدر و جدی که به همه ی اعضای گروه نگاهی مادرانه داشت و دلسوزی های مادرانه ی او بسیار دلنشین بود.

از حرم حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) تا آغاز جاده ی نجف- کربلا، حدوداً صد و هشتاد عمود بود و ما تصمیم گرفته بودیم پیاده روی به سمت کربلا را از حرم حضرت آغاز کنیم.

کمی که از هتل دور شدیم به یک میدان رسیدیم، در سمت راست این میدان سوق الکبیر یا همان بازار بزرگ نجف قرار داشت و در انتهای سوق، حرم حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) آرام گرفته بود.

به میدان که رسیدیم دوباره باید توقف می کردیم، چند نفری از یک کاروان دیگر می خواستند خود را به ما برسانند.

در این فاصله ، من فقط در حال وارد کردن شارژ سیم کارت عراقی بودم که مرتباً با پیغام خطا ربرو می شدم، اما چون شنیده بودم خطوط ارتباطی شلوغ است و این مسئله عادی است، آن قدر این کار را انجام دادم تا در نهایت موفق شدم سیم کارت را شارژ کنم.

پس از شارژ سیم کارت، چند پیامک عربی از طرف اپراتور عراقی برایم آمد که پس از اینکه تا حدودی از محتوایشان خبردار شدم و فهمیدم که مهم نیستند، آنها را حذف کردم.

پس از آن، شروع کردیم به آماده کردن عکسهای حضرت آقا و امام خمینی(ره) و بعد آنها را بر روی کوله هایمان نصب کردیم.

در کنار ما چند زائر ایرانی داخل پیاده رو نشسته بودند و از خریدن سوغاتی هایشان با هم حرف می زدند، با خود فکر کردم چه طور می خواهند این وسایل را در پیاده روی همراه خود بیاورند.

کم کم افرادی که منتظرشان بودیم، آمدند و ما رسماً پیاد روی به سمت کربلا را از خیابان روبروی حرم یا شارع الکوفه آغاز کردیم.

خیابانی عریض با مغازه های رنگارنگ و هتل هایی کوچک و البته پر از مردمانی که همه به یک سو گام برمی داشتند.

از ابتدای حرکت کاروان، یک ویلچیر جزو وسایل کاروان بود که برای مواقع ضروری در نظر گرفته شده بود و همینطور برای حمل وسایل کاروان که البته چون وسایل کاروان زیاد نبود، بعضی از خانمها وسایلشان را بر روی آن قرار داده بودند و معاون کاروان مسئول حمل آن بود.

البته آقای معاون یک آمپلی فایر هم به همراه داشت و بعضی اوقات مداحی های ایرانی را از آن پخش می کرد.

در وسط خیابان چهارراهی قرار داشت که در سمت چپ آن قبرستان وادی السلام واقع شده بود.

وادی السلام، بزرگترین و عجیب ترین قبرستان دنیا، آرامستانی با بقعه ها و سردابهای بسیار، زمینی پاک که مدفن جسمهای مطهر بسیاری است از پیامبرانی چون هود و صالح تا علمایی چون سید علی قاضی و شهدای بی شمار.

سرزمینی که بسیاری از بزرگان دین برای خودسازی و تزکیه ی نفس از آن بهره برده اند، قبرستانی که انگار تا ابد برای دفن مردگان جا دارد و هرگز پر نخواهد شد.

زمان برای ما اندک بود، پس نتوانستیم به داخل وادی السلام برویم و از کنار آن گذشتیم و به مسیر ادامه دادیم.

از دور یک پل طبقاتی پیدا بود، می دانستم که بعد از پل، کوفه قرار دارد، کسانی که می خواستند برای انجام اعمال مسجد کوفه و سهله و زیارت بزرگانی چون میثم تمار و مختار ثقفی و حضرت مسلم بن عقیل بروند باید مسیر خود را مستقیم ادامه می دادند، اما ما از زیر پل به سمت چپ تغییر جهت دادیم.

هر چه از نجف دورتر می شدیم تعداد موکبهای پذیرایی از زائران اربعین بیشتر و بیشتر می شد.

دیگر وقت نهار شده بود، ولی ما قصدی برای توقف در کنار موکبها نداشتیم، به اندازه کافی دیر شده بود.

صدای نوحه های عربی سراسر فضا را پوشش می داد، موکب داران به کار پذیرایی از زائران مشغول بودند و زائران هر کدام به کاری مشغول، برخی به پیاده رویشان ادامه می دادند، برخی نشسته بودند و استراحت می کردند و برخی هم برای نماز توقف کرده بودند.

ما هم در مقابل موکب کوچکی که در واقع یک چادر برزنتی با ظرفیت حداکثر بیست نفر بود، توقف کردیم؛ صاحبان این موکب با چای عراقی از زائران پذیرایی می کردند.

می خواستیم برای نماز وارد موکب بشویم ، ولی خانمی در حال جارو زدن کف موکب بود و آقای موکب دار از ما خواست صبر کنیم تا او کارش تمام شود، ما هم صبر کردیم و بعد برای ادای فریضه ی ظهر وارد موکب شدیم.

تقریباً یک چهارم فضای موکب را پتو و تشکها گرفته بودند که مشخص بود برای استراحت شبانه ی زائران در نظر گرفته شده است.

پتو و تشکها در انتهای چادر چیده شده بودند و چند خانم عراقی جلوی آنها نشسته بودند و با دقت ما را ورانداز می کردند.

به آنها سلام کردیم و مشغول نماز شدیم.

بعد از نماز از موکب کوچک و صاحبانش خداحافظی کردیم و دوباره راه را در پیش گرفتیم.

همینطور که پیش می رفتم، گوشم پر از صدای نوحه های عربی بود و چشمم پر از مناظر زیبا، مناظری که انسان را به دوران پس از ظهور می بُرد.

با خود فکر می کردم یعنی اینان، همان مردمان قبل از ورود به پیاده روی هستند، چقدر همه مهربان بودند و فروتن.

پیرمردی را دیدم که میز پذیرایی اش را وسط راه قرار داده بود، روی میز پر از خرما بود که با لایه ای از ارده پوشانده شده بود؛ هر مردی که می خواست از خرماها بردارد، پیرمرد اجازه نمی داد مگر اینکه خود، خرما را در دهان او بگذارد.

خدایا اینجا چه خبر است، چه چیز او را تا به این حد فروتن کرده است؟

کمی آن طرف تر دو کودک در میانه ی راه ایستاده بودند و نوحه می خواندند و به زائران خوش آمد می گفتند، کودکانی که به جز آن کاری از دستشان برنمی آمد تا برای زائران امام حسین (علیه السلام) انجام دهند.

در کنار یک موکب خانوادگی، پدربزرگ خانواده به زائران با جمله ی «هَلا بزوار الحسین» خوش آمد می گفت، پدر بساط چای و قهوه ی عربی را آماده می کرد و کودکان استکانها را شستشو می دادند.

کمی آن طرف تر دخترکی چهار یا پنج ساله در میانه ی راه نشسته بود، چهارپایه ای پلاستیکی روبروی خود گذاشته بود و روی آن چند لیوان و یک پارچ آب قرار داده بود و زائران را به نوشیدن آبی گوارا مهمان می کرد.

خدایا چه می بینم، مردی جوان در کناره ی راه نشسته بود و یک سینی گرد به قطر تقریباً یک متر را بر روی سرش قرار داده بود، در حالی که سینی پر از خرما بود.

خدای من! این جوان با آن همه غرور و تَبختر جوانی برای زائران امام حسین (علیه السلام) میز شده است.

کمی جلوتر دو سید جوان در دو طرف جاده ایستاده بودند و دستمال کاغذی به زائران می دادند.

خدای من! اینجا کجاست؟ مرا به کجا آورده ای؟

اینان که هستند که با همه ی وجود و هستی خویش به میدان آمده اند؟

شرم وجودم را در بر گرفت که در این هنگامه فقط راه می روم.

با خود اندیشیدم به دارایی های ناچیز این مردمان جنگ زده و فکر کردم به شبهاتی که محرم امسال ذهن و روان برخی مردمان را پر کرده بود که در این شرایط اقتصادی چرا باید برای امام حسین (علیه السلام) نذری بدهیم؟

یا حسین! تو خود دلهای ما را به نور ایمان روشن کن و به کشتی نجات خویش راهمان ده.

تقریباً به عمود صد و هشتاد رسیده بودیم، اینجا جایی بود که تازه عمودهای اصلی جاده ی نجف- کربلا شروع می شد، ولی ما به شدت خسته بودیم.

حاج آقا دستور توقف داد و گفت که امشب باران خواهد آمد.

ما نیز در کناره ی راه نشستیم تا خستگی مان را بگیریم، روبروی ما یک فضای بزرگ قرار داشت که جایگاه یک موکب بود.

دو چادر بزرگ در دو انتهای چپ و راست آن فضا برای خانمها و آقایان در نظر گرفته شده بود و مابین آن دو چادر، فضای وسیعی بود که با حصیرهای پلاستیکی فرش شده بود و برای  استراحت بین روز و خواندن نماز زائران در نظر گرفته شده بود.

در کناره ی جاده و در قسمت جلوی آن فضا، پرچم های زیادی با میله های بلند فلزی نصب شده بود و در قسمت پشت موکب سرویسهای بهداشتی قرار داشت.

از آنجائیکه برای ما مهم بود جایی توقف کنیم که نسبت به موکبهای دیگر تمیزتر باشد، بنابراین حاج آقا بعد از اینکه خود شرایط موکب را بررسی کرد، از یکی دو نفر از خانمها خواست تا موکب زنانه و همینطور وضعیت سرویسهای بهداشتی زنانه را بررسی کنند.

طبق معمول خاله مریم داوطلب شد و به همراه یکی دیگر از خانمها برای بررسی اوضاع رفت.

با برگشتن آنها  و تأیید شرایط  موکب، همگی به درون موکب رفتیم تا برای شب، استراحت گاهی داشته باشیم.

با اینکه هنوز، دو سه ساعتی تا غروب آفتاب فرصت داشتیم، ولی به علت شلوغی جمعیت و امکان پرشدن موکبها باید توقف می کردیم.

با وارد شدن به موکب، هرکدام به گوشه ای رفتیم و کوله ها را باز کردیم .

سپس با راهنمایی خانمهای عراقی، هر کدام یک پتو برداشتیم و زیرپایمان پهن کردیم، بعد کیسه خوابها را بر روی پتو پهن کردیم و مشغول استراحت شدیم.

کم کم داشت خوابم می بُرد ولی سرمای گزنده ای که از زیر چادر وارد می شد، نمی گذاشت راحت بخوابم، یکدفعه احساس گرمای خوشایندی کردم ، چشمانم را باز کردم، خانم موکب دار پتویی بر رویم انداخته بود و داشت می رفت.

کمی بعد خانم موکب دار و چند خانم عراقی دیگر که به نظر فامیل می آمدند در قسمت آشپزخانه ی چادر که با یک پتو از بقیه ی چادر جدا شده بود، برای ما فرنی درست کردند و در ظرفهای یکبار مصرف از ما پذیرایی کردند، انگار آنها هم پی برده بودند که ایرانیها ترجیح می دهند در ظروف یکبار مصرف غذا بخورند.

در حالیکه ما مشغول خوردن فرنی بودیم، دختران کوچک عراقی دور ما جمع شده بودند و دوست داشتند با ما حرف بزنند.

برای اینکه محبتمان را به آنها نشان دهیم از آجیلهایی که به همراه آورده بودیم، به آنها دادیم و آنها به زبان انگلیسی از ما تشکر کردند.

کم کم وقت اذان مغرب شده بود، برای تجدید وضو از چادر بیرون رفتم، آقایان موکب دار عراقی در انتهای محوطه ی فرش شده نشسته بودند و در حال آماده کردن وسایل نهار فردا بودند، البته عده ای هم شلغم تکه می کردند و در دیگ بزرگی می ریختند  تا برای فردا بپزند.

آسمان ابری شده بود و بوی باران می آمد.

حاج آقا که معتقد بود بهتر است از غذاهای موکب ها نخوریم، برای شام مقداری خیار و گوجه و نان تهیه کرده بود.

خاله مریم به همراه یکی از خانمها مسئول شستشو و خرد کردن آنها شدند و بین همه ی خانمها تقسیم کردند.

البته بعضی از خانمها برای تهیه ی غذا به موکبهای کناری رفتند.

نماز را که خواندیم، پسربچه ای چند ظرف پلو و سوپ آورد که ما هم سهمی در آن داشتیم.

کم کم افراد دیگری به موکب وارد شدند، در بین آنها تعدادی از افراد کاروان اولیه ی ما نیز بودند.

باید زودتر می خوابیدیم، چون صبح زود باید به راه می افتادیم.

موکب داران به خاطر امنیت زائران چراغ چادر را خاموش نکردند، حالا همه کم کم به خواب می رفتند.

 

چای یا قهوه

نیمه های شب بود که با صدای خوردن قطرات باران به سقف چادر بیدار شدم، کمی این طرف و آن طرف را نگاه کردم تقریباً همه خواب بودند، فقط یکی از خانم های میانسال کاروان بیدار بود و داشت جدول حل می کرد.

به ساعت نگاهی کردم، تقریباً یک ساعت تا زمان حرکت مانده بود، یکی دو تا از خانم ها هم بیدار شدند و شروع کردند به آماده شدن.

من هم باید برای نماز آماده می شدم، می خواستم فاطمه را بیدار کنم ولی دوست نداشتم خوابش را خراب کنم و از طرفی می دانستم که حتماً ساعت موبایلش را تنظیم کرده است.

چادرم را به سر کردم و از قسمت آشپزخانه چادر به محوطه موکب رفتم.

آسمان غرق باران بود و زمین خیسِ خیس، همه ی وسایل و حصیرها هم زیر باران مانده بودند.

نگاهی به محوطه ی موکب انداختم، کسی نبود،، فقط یکی دو تا از خانم ها برای تجدید وضو می رفتند، من هم به راه افتادم.

وضو گرفتن زیر باران در آن دل شب عجب صفایی داشت.

وقتی به چادر برگشتم، بقیه ی خانم ها هم در حال بیدار شدن بودند، خاله مریم و فاطمه را هم ساعت هایشان بیدار کرد.

شروع کردیم به جمع کردن وسایل و پوشیدن لباس، کیسه های پلاستیکی که از قبل آورده بودیم بر روی کوله ها کشیدیم و منتظر شدیم تا آقایان برای رفتن خبرمان کنند، چون قرار گذاشته بودیم نماز صبح را در موکب های بین راه بخوانیم.

اما خبری از آقایان نبود، پس شروع به خواندن نماز کردیم.

مدتی که گذشت بالاخره از آقایان خبر رسید که برای حرکت آماده شوید، ما هم که آماده بودیم، پتوها را سرجایشان گذاشتیم، کوله ها را به دوش انداختیم، چفیه ها را بر روی چادرهایمان بستیم و از موکب خارج شدیم.

باران همچنان می بارید، هوا هنوز تاریک بود و زائران قدم به قدم راه را طی می کردند.

به آسمان نگاهی کردم، انگار حضور حاضرانی را حس می کردم که لحظه به لحظه ما را همراهی می کنند، همان نفوس پاک و مطهری که با ذبح جان خویش این راه را برای ما باز کرده بودند، پس نیت کردم که هر قدمی که برمی دارم برای آنان باشد و برای پدران و مادرانشان.

وقتی دوباره به زمین بازگشتم، موکب داران را دیدم که کم کم بیدار شده بودند و مشغول پخش صبحانه بین زائران بودند.

ما لحظه ای توقف کردیم تا از یکی از موکب ها صبحانه بگیریم، وقتی دوباره به مسیر بازگشتیم، دیگر اعضای کاروان را ندیدیم، به خیال اینکه از آنها جا مانده ایم به حرکتمان سرعت بیشتری دادیم، فاطمه نگران بود و خاله مریم در جواب نگرانی او می گفت:«من دیدمشان»، بعد با دستش به نقطه ای در بین جمعیت اشاره می کرد.

چند ثانیه بعد در یک چشم بر هم زدن کیسه خوابها را از ما گرفت و با سرعت زیادی دور شد، ما هم که فکر می کردیم راست می گوید، دو نفری ساک خوراکیها را گرفته بودیم و پشت سر او می دویدیم.

یکدفعه دیدیم کسی صدایمان می زند، برگشتیم، حاج آقا بود.

از بس دویده بود، نفس نفس می زد، گفت:«خانم ها به مادرتان بگویید برگردد.»

ما که تازه فهمیده بودیم، حاج آقا هنوز فامیلی ما را یاد نگرفته و هنوز نمی داند که خاله مریم، خاله ی ماست نه مادرمان، مانده بودیم چطور خاله مریم را خبر کنیم، آخر هر لحظه داشت از ما دورتر می شد.

خداخواه بود که یک لحظه برگشت و من توانستم با اشاره به او بفهمانم که برگردد.

حالا ما باید صبر می کردیم که بقیه ی اعضای گروه برسند.

در طول سفر خیلی به یاد آن روز صبح می افتادیم، تصویر خاله مریم با کوله پشتی بر دوش و دو کیسه خواب در دست و با سرعتی که هر لحظه بیشتر می شد و لایی هایی که از میان جمعیت می کشید و من و فاطمه که ساک خوراکیها را مشترکاً گرفته بودیم و پشت سر او می دویدیم و بعد حاج آقا که نفس نفس زنان خود را به ما رسانده بود و همه ی اسم و نسبتهای فامیلی ما را اشتباهی می گفت، یادآوری آن خاطره واقعاً برای ما شادی آور بود.

بالاخره راه را ادامه دادیم، هر چه هوا روشن تر می شد بر تعداد زائران افزوده می شد، باران هم دیگر قطع شده بود.

از محدوده ی نجف که خارج شدیم، دو جاده برای پیاده روی وجود داشت، یک جاده که در کنار موکب ها قرار داشت و یک جاده هم نزدیک به جاده ی ماشین رو بود و برای کسانی بود که م

معلومات الاثر
general.info-qr
العنواناین فصل را با من بخوان، باقی فسانه ست
المؤلفسمیه کاوسی
المشارکة فی1394/10/25
general.info-tags

ألآراء