بسم اللّه

قرار دل بی قرارش

‎13 Jan 2016

 قرار دل بی قرارش

قدمهایش بسیار کوچکتر از قدم های توست، قدش هم بسیار کوچکتر.

بدنی ظریف که کم خوردن غذا و آب و بسیار غصه خوردن آن را نحیف تر نموده است.  و نهیبی وحشت ناک که دایم تمام وجودش را به لرزه در می آورد؛ صدای مردی ترسناک که امانش را بریده است. آخر او چند روز قبل شاه زاده بوده و از دیروز اسیر و اینک غریب؛ غربتی به عمق تاریخ، هرچند که بیش از سه بهار از عمرش نگذشته است.

آنقدر این روز ها از ترس جیغ کشیده که صدایش دیگر بیرون نمي آید؛ انگار همراه با پدر، قرارش را هم از دست داده و بی قرار به تنها پناهش، عمه اش، پناه آورده است. تنها امانش اغوش عمه است، اغوشی که جان می دهد برای یک دل سیر گریه کردن. 

از صبح یعنی همان زمانی که او را نه با مهربانی و نوازش، بلکه با تازیانه و نعره های نخراشیده از خواب بیدار کردند، تا اینک که پاسی از شب می گذرد، در بیابانی بی آب و علف و مملو از خار هایی خشن و دردناک سرگردان هستند، او و کاروانی از زنان و کودکان به همراه قافله سالاری که اگر انصاف را قاضی کنیم سزاوار تر از همه است برای گریستن؛ اما سنگ صبور شده است برای کاروان، برای زنان فرزند از دست داده، برای کودکان پدر از دست داده و برای دل خودش، دلی که داغ برادری عزیز را چشیده است. لیک نمی تواند دم برآورد چرا که برادرش به او گفته صبر کن، صبر ...

کاروان را در بیابان از این سو به آن سو می کشانند. و این همه تنهایی فرصت مناسبی است که کودک برای غصه هایی که در دل نازکش زبانه می کشد و داغ فراغ بابای خوبش، که سینه کوچکش را فشار می دهد بگرید، غصه هایش را می توان از مروارید های غلتان اما بی صدایی که آرام، آرام از گوشه چشم های زیبایش به روی صورت می تراود، حس کرد. صورتی که تا دیروز سفید بود مانند ماه و اینک سرخ مانند لب های بابا، لبهایی که آن شب در آن مجلس تازیانه خورد، راستی عمه جان مگر نگفتی که قاری قرآن را باید بوسید پس چرا ...

شاید اگر بابا اینجا بود به سویش می دوید و خودش را در اغوش بابا جای می کرد و آنقدر در آنجا می گریست که آرام بگیرد، شاید از تنهاییش، از ترسش، از دردهایش با بابا سخن می گفت، شاید هم از اینکه اگر عمه نبود شاید تا کنون بار ها و بار ها زیر تازیانه های دشمن جان می داد ... شاید هم از اینکه روسریش را بردند و شاید هم از گوش هایش که خیلی درد می کردند ... اما حیف که بابا نیست و دخترک باید درد دل هایش را نگاه دارد و نگوید و حتی برایشان نگرید چون عمه اش گفته «اگر بلند گریه کنی باز هم تو را آزار خواهند داد و عمه تحمل ندارد رنج تو را ببیند ...»

سکوت سنگین بیابان که با آوای زنگ کاروان همراه شد، بهانه خوبی بود برای اینکه یک کودک سه ساله، خسته از روز های سخت گذشته، قدری بخوابد، و خواب او را در بر می گیرد. و ناگاه از روی ناقه به زمین می افتد. یک بیابان ... یک شب ... یک عالمه ترس و تنهایی ... و یک کودک زخمی، ترسیده، بی بابا ...

همه اینها جز به جز در ذهنم مرور می شد تا چشمان پر از اشکم به نام یک موکب روبرو شد، موکب الرقیه و اینک این من بودم یک دنیا اشک یک دل خون و یک سوال

بأی ذنب قتلت


معلومات الاثر
general.info-qr
العنوانقرار دل بی قرارش
المؤلفحسین فینی زاده
المشارکة فی1394/10/23
general.info-tags

ألآراء