بسم اللّه

یک جرعه از هزار

‎4 Jan 2016

به نام خدا

یک

   حدس زدن زمان در شب‌های بلند پاییزی کار آسانی نیست، اما آن شب حدوداً ساعت هفت شده‌بود که دیگر شاید جای سوزن انداختن هم پیدا نمی‌شد. برای من که تجربه‌ی اولم بود مشاهده‌ی بی‌تابی بعضی خانواده‌ها آن هم فقط برای چند روز جدایی، عجیب به نظر می‌رسید. البته آن موقع علتش را خوب درک نمی‌کردم! خلاصه همه آمده بودند. مادران علی‌اکبر‌ها را زینب‌وار راهی می‌کردند، گویا قلوب پیش از اجساد هوایی شده بود، هوایی کربلا! حالا چه کسی توان آرام کردن بغض‌های ترکیده را داشت؟!

   کم کم صدای خواندن اسامی مسافرین به گوش می‌رسید. فضای عاشقانه‌ای حاکم شد. انگار مقصد قربانگاه بود و مقصود قربانی!

   در اتوبوس بنا شد کنار مرد مسنی بنشینم. گویا سال‌ها به دنبال گوشی می‌گشت تا تجربه‌هایش را برای او بازگو کند، که حالا گمشده‌اش را پیدا کرده بود. خلاصه پس از چندی شنیدن تجارب توأم با موعظه مجبور به استراحت شدم و ساعاتی را خوابیدم.

 

دو

   ازحدس زمان دشوارتر گاهی تشخیص مکان است آن هم بعد از شبی پر‌تجربه و چند ساعتی استراحت و نگه‌داشتن در مکانی که از تشخیص آن ناچار بودیم و به امید کرم خداوند قصد خواندن نماز صبح به همان ساعت تهران را داشتیم. اما از آن هم دشوارتر، هوایی که بس ناجوانمردانه سرد بود. من قصد وضو با آبی سرد‌تر از سرد را داشتم. این شکنجه را بر مغز استخوان با جان و دل خریدم. چرا که سفر، سفرِ زیارتی بود و چندان جایز نیست که انسان خود را به امید رحمت الهی به خواب بزند و قول بدهد که قضا را با حال و هوای بهتری به جا آورد. خلاصه مرحله بعد، جایگیری مناسب میان انبوه جمعیت متقاضی برای ورود به نمازخانه کوچک پارک بود. در آنجا تقریباً بیشتر از پانزده نفر جا نمی‌شد. آن هم پانزده نفر قناعت‌کار و کم‌حجم! این که این فضا چگونه این همه را در خود گنجاند، واقعاً تعجب بر‌انگیز بود. حتی گاهی مشاهده می‌شد عده‌ای از هموطنان غیور در گوشه و کنار به برپایی نماز جماعت هم مشغول بودند. با  این همه علما به نتیجه رسیدند که در ایلام هستیم اما در مورد ساعت اذان هنوز اختلاف بود. در این میان که جایی به اندازه‌ی نماز خواندن یک نفر آدم جمع و جور باز شد، من فرصت را غنیمت شمردم و نمازم را خواندم. حالا در حال و هوای بعد از نماز صبح، آن هم نمازی کذایی که سجده‌گاهش را مدیون حضرت عباس(ع) بودم، هیچ چیز اشک‌آورتر از این نبود که یک نفر فریاد بزند: " اذان را تازه دادند! " دیگر پاهایم شل شد. نه توان رفتن داشتم، نه جای ماندن و نه وقت خواندن. تا اینکه از اتوبوس جا نمانم مجبور شدم بار دیگر لرزه را بر مغز استخوانم- که دیگر چیزی از آن نمانده بود- بخرم و نماز را در چمن ها ادا کنم!

     باشد که مقبول درگاهش قرار گیرد...

 

سه

   دیگر تا مرز مهران چیزی نمانده بود که کم کم هوا روشن شد و چند نفری که خوابیده بودند بیدار شدند. آرام آرام داشت باورم می‌شد که گویا مقصدمان کربلاست. نوای دلنشین مداح خبر از آن می‌داد که ندای درون همه، یک صدا شده و در انتظار وصال قنبرک زده بود تا مگر فرجی حاصل شود. در گوشه و کنار اتوبوس گاهی طنین هق هق  بی‌صدای گریه‌ای شنیده می‌شدکه رسالتش گرمی د‌ل‌ها بود و گاهی سکوت سینه‌ای که نشان از سوختن داشت. انگار اتوبوس هم رمقش از دست رفته بود و از فرط جمعیت ترجیح می‌داد قدم‌های آخِر را آهسته آهسته بردارد. تا آنجا که مجبورمان کرد بقیه‌ی مسیر را مثل باقی مسافران پیاده سیر کنیم.

   راه خیلی طولانی نبود، چیزی نگذشت که به سد عظیمی از جمعیت برخورد کردیم که در حالتی شبیه به صف ایستاده بودند و مستأصل، تا شاید بشود از خروجی‌های کوچک مرز عبور کرد. لذا هر لحظه فشار چهارجانبه بیشتر می‌شد، اما تأثیری در پیشرفت جمعیت نداشت و رفته رفته عرض صف از طول پیشی می‌گرفت. تقریباً امیدی نداشتم که تا شب بتوانیم مفتخر به عبور از این مهلکه بشویم اما چاره‌ای جز تحمل وضعیت نبود.

   جلوی در‌های ورودی سالن راهرویی با داربست و تخته‌های چوبی ایجاد کرده بودند که هم سهولت کنترل تأمین شود و هم امنیت نظامی. کسی که بالای داربست‌ها ایستاده بود، مدام مشغول تذکر و گاهی تهدید که نوبت را رعایت کنید و صبور باشید. مردی چارشانه، با لباسی نظامی و محاسنی یکدست مشکی که با آن چاشنیِ صدای زُمُخت چاره‌ای جز تسلیم باقی نمی‌گذاشت. اینکه چگونه مردمِ حاضر به مقاومت خود مشغول بودند، بماند! از لهجه شیرینش هم برمی‌آمد از اهالی همین مناطق باشد. وقتی به نتیجه نرسیدن تلاش‌ها را برای آرام کردن جو حاکم دید، اعلام کرد که"تا یک ساعت آینده در‌های خروجی بسته است، بفرمایید عقب". این خبر تأثیری در وضعیت ایجاد نکرد، اما سکوتی که حاصل شد نظرم را به غرفه‌ای جلب کرد که شهرداری تهران دایر کرده بود. بی‌وقفه اسامی گمشدگانی را می‌خواند که توسط خانواده یا اطرافیانشان اعلام شده بود. دراین میان عده‌ای فرصت را غنیمت شمردند و صحنه را خالی از شیطنت‌های هنرمندانه خود نمی‌گذاشتند و نام خود یا دوستانشان را به عنوان ناپدید شده معرفی میکردند. در مواردی دیده می‌شد یک نفر سراسیمه خود را به جایگاه میرساند، به‌طوریکه واقعاً باورش شده بود که ربوده شده و با قهقهه‌ی دوستانش مواجه می‌شد.

   کمی آن طرف تر یعنی در جلوی درب خروجی دوم، احساس شد صف، شروع به حرکت کرده و خلوت تر شده است. همین احساس نابجا کافی بود تا سیلی به آن سمت حرکت کند و نظم موقت را تا حدودی بر هم بزند وزمینه را برای اعتراض مردم فراهم کند. وقتی عبورِ-ناخودآگاه- تعدادی از مهاجرین را دیدم و اینکه چقدر حرف پشت سرشان بود، ترجیح دادم به انتهای صف بروم و منتظر بمانم. بعد از چندی خود را در حالی غوطه‌ور درمیان مردم دیدم که امواج پرتلاطم، یکجانشینی‌ام را خدشه‌دار کرده بود. چیزی‌ که شیرینی تلخ آن روز را در حد جام شوکران بالا برد صف باریک خواهران بود در این دریای مواج بی رحم. البته به لطف حضرت و تلاش زائران به سلامت عبور کردند.

   بالاخره توفیق بازرسی نسبتاً آبکی ما نیز داده شد! نهایتاً قدم هایم در سالن خروجی مرز فرود آمد و نفسی عمیق به جانم چشاندم تا خستگی را مغلوب کنم که چشمم به صفی دیگر افتاد برای مُهر خروج! مانده بودم نفس راحت را آزاد کنم یا بگذارم بماند برای مصائب بعدی! تا اینکه همه جمع شویم، کنار یکی از نیمکت‌ها چند دقیقه‌ای مکث کردیم و از موز‌های له شده‌ی یکی از همسفران که از سانحه ورود به سالن باقی مانده بود بهره مند شدیم. از همان جا تا لحظه‌ی ثبت مهر بر گذرنامه، فاصله‌ای حدودداً ده دقیقه‌ای پیش رویمان بود که در آن شرایط کم به نظر نمی‌رسید. با هزار امید خود را به جایگاه رساندم و منتظر کسب جواز افتخار آمیز خروج بودم. اما صوت جانگداز مأمور که گفت:"یک روز زود آمدی، تاریخ خروج شما فرداست." این رؤیای شیرین خوان آخر را برایم زهرمار کرد و همان اعتقاد عاقلانه‌ام را زنده که امشب را در مرز می‌مانیم. در جمع ما این فقط مشکل من نبود، لذا دلم قرص شد که بر فرضِ ماندن، لاأقل تنها نیستم. اصلاً باید فکری برای شب می‌کردم، آن جا که شرایط خوبی برای خوابیدن نداشت، آن هم در هوایی سرد و... در همین اوهام بودم که متوجه شدم بزرگتر جمعمان- که همه در سفر تابع او بودیم- با مسئول آن جا صحبتی کرد و بعد از چندی گفت و گو مسئله، راحت‌تر از آنکه قابل تصور بود حل شد. شیرینی سرعت خروج از این سالن، تلخی کندی ورود را از بین برد. بیرون از آن جا دوباره کنار یک ستون صبر کردیم تا همه برسند، این آخرین باری بود  که توانستیم یکجا جمع شویم.

   بنا شد دو نفری که مشکل زمان داشتیم با جمع باشیم و دور نشویم. چند دقیقه‌ای از مسیر را طی کردیم. دیگر رسماً از ایران خارج شده بودیم. گذر زمان و عبور از دروازه‌های متعدد نشان از آن داشت که تا ورودی کشور همسایه چیزی نمانده است. کم کم نوشته‌های عربی روی دیوار‌ها و چهره‌های خوف برانگیز نظامیان عراقی و سبیل‌هایی که بیشتر شبیه مزدوران بعثی بود تا مرزداران شیعی، این نوید را می‌داد که قدم‌هایمان با خاک عراق عجین شده‌است. در این میان فرصتی چند دقیقه‌ای پیش آمد تا با چند تکه‌ای نان و خرده پنیر، پاسخی کوتاه به سر و صدای شکم‌ها بدهیم و برای تجدید وضو اقدام کنیم که چیزی تا ظهر نمانده بود.

    بعد از آخرین در بزرگ به راهرویی مسقف رسیدیم که عرضی حدوداً شش متر و ارتفاعی پانزده متری داشت. در سمت راست تقریباً هر ده قدم یک پنجره بود که رو به اتاقی کوچک باز می‌شد. و در هر اتاق یک مأمور با همان اوصاف مخوف جلوی پنجره نشسته بود. مردم حاضر نفر به نفر جلوی هر پنجره می‌ایستادند تا مُهر ورود به عراق بر گذرنامه‌شان ثبت شود. نوبت به من که رسید فهمیدم عراقی‌ها آنقدر با تسامح و سهل انگاری این کار را انجام میدادند که نفهمیدند گذرنامه‌ام علاوه بر مشکل زمان از داشتن ویزا هم معذور است. البته شاید مراعات کثرت جمعیت و ایام هم در کارشان بی تأثیر نبود. بعد از خارج شدن از این راهرو و طی مسیر کوتاهی جمعیت در فضای آزاد بیابان شکلی رها شدند که انگار چند دقیقه قبل زلزله همه چیزش را با خاک یکسان کرده بود. از آنجا تا خاک جمهوری اسلامی شاید حدود دویست متر فاصله بود اما از وضعیت نا‌به‌سامان آن مناطق بر می‌آمد که حدود دویست سال از هم فاصله دارد. اهتزاز پرچم سه رنگ عراق از دور دیده می‌شد. به گمان همه جلوتر، اتوبوس‌ها منتظر نشسته‌اند تا به محض رسیدن زوار، تا مقصد همراهیشان کنند. اما هر چه جلوتر می‌رفتیم انگار سراب اتوبوس‌ها کمرنگ‌تر می‌شد. جمعیتی که حالا عرض جاده را تماماً فرا گرفته بود و از طول، انتهایش به چشم نمی‌خورد، رفته رفته باور کرده بود باید تا شهر نجف را پیاده طی کند تا مگر گشایشی رخ دهد. این را تابلو‌های مأیوس کننده‌ی جاده که مدام در گوش زائران می‌خواند:"هشتاد کیلو متر دیگر مانده" تأیید می‌کرد. لاجرم در کنار دست مسیر اُتراق کردیم تا هم تجدید قوایی باشد و هم اولین نماز عراقی‌مان به جماعت ادا شود. صحبت‌های بعد از نماز کمی از آشوب دل‌ها کم کرد و امید‌ها را قوت بخشید تا محکم‌تر از قبل به راه ادامه دهیم. چراکه تقریباً همه‌ی جمع اولین بار بود اربعینِ کربلا را تجربه می‌کردیم و از فراز و نشیب این سفر چندان خبری نداشتیم.

     ادامه حرکتمان با پراکندگی مواجه شد و این زمینه را برای کمتر شدن تعداد فراهم می‌کرد. دو نفری که با هم بودیم تقریباً از بقیه جا ماندیم. آن قدر صحبت‌ها گل کرده بود که متوجه عقب افتادنمان نشدیم. انگار هر چقدر سریعتر می‌رفتیم فاصله‌مان بیشتر می‌شد. در مسیر کم و بیش دیدیم که ماشین‌های باری بزرگ جمعیت را تا بن دندان پر می‌کردند و چند کیلومتر بعد سواران از مرکب پیاده می‌شدند و به راه خود ادامه می‌دادند. جلوتر پرچم گروه که به عنوان نماد علم شده بود در شرایطی دیده شد که همه در حال سوار شدن بر یکی از همین بارکش‌های مسافربر بودند. بی‌درنگ خود را پای کامیون رساندیم. حالا ارتفاعی تقریباً یک و نیم متری پیش رویمان بود، برای فتح(آن هم یک و نیم متر عراقی!). به هر زحمتی که بود کوله‌ام را که کمر فیل را خم می‌کرد، بلند کردم و بالا گذاشتم. اما خودم چشم به دستان دیگران دوخته بودم تا مددی برسانند و سوار شوم. بالأخره صعود کردم. خیال می‌کردم از آخرین نفرات باشم اما آنقدر بعد از من آمدند که برای گذاشتن هر جفت پا روی زمین فقط یک جا ماند. البته هر کس زود تر سوار شده بود فرصت نشستن پیدا کرد اما از فرط فشار دیگر توان بلند شدن نداشت.

   داخل را با چوب‌های بلندی که در آستانه‌ی شکستن به سر می‌برد، دیوار کشی کرده بودند. روی این دیواره‌های زِپِرتی با پارچه‌های زخیم پوشانده شده بود تا فضا برای مسافرکشی ایمن شود. جمعیتی که نصف نشسته و معذب اما نسبتاً راحت‌تر و نصف دیگر ایستاده با یک پا و بعضاً بدون پا(!)، فقط مرثیه خوانی پیر مردی در انتهای محمل را کم داشت! مرد با محاسن بلندِ جو گندمی و عینک گردی بر روی چشم و کلاه سیاه رنگی که حجت پیر غلامی را تمام کرده بود، آن جوّ پر هیاهو و مضطرب را سراپا مجذوب کرد. اما این حکومت، تنها در معذب‌های نشسته حاکم شد!

   روضه پیر غلام تازه جواب گرفته بود که معتمدِ به نفس دیگری کمی آن طرف‌تر بلند شد و مجلس را از آنِ خود کرد. انصافاً خوب فرصت برای مداحان خجالتی که تا به حال شرایط مناسبی نیافته بودند، فراهم شد. یک یه یک و بیت به بیت یک نفر از گوشه و کنار بلند می‌شد و ارائه اندامی می‌کرد و می‌نشست. این اوضاع تا رسیدن به مقصد ادامه داشت. با تمام دم دستی بودن و سادگی مراسم، مجلس بی‌ریا و مخلصانه‌ای از آب در آمد. در ادامه آنقدر از این قبیل روضه‌ها و سینه زنی‌های دفعی و خود‌جوش دیدیم که برایمان عادی شده‌ بود.

   بیرونیِ هیئت، شهری بود نسبتاً مخروبه نه متروکه- که شباهت زیادی به خرمشهر زمان جنگ داشت-. مسیر را حرکت جمعیت نشانمان داد. بعد از طی چند دقیقه‌ای به میدانی رسیدیم که به نظر می‌رسید مرکز شهر باشد. البته بیشتر شبیه  گودبرداری ساختمان‌ها بود تا میدان مرکزی شهر! بنا شد کمی آنجا استراحت کنیم. هر کس که مانده بود، خود را به جمع رساند. چند نفر ترجیح دادند از چمن‌های پلاسیده‌ی زمین استفاده کنند و پهن شوند و بخوابند. یک نفر شده بود مسئول مشت و مال بچه‌ها. دو سه نفری هم جمع شده بودند و صوت گوش می‌دادند. پیر مرد‌‌ها هم کنار یکدیگر ماتِ شهر خرابه‌نما بودند و مبهوت ماشین‌های آخرین سیستم آمریکایی. کسانی هم که نیاز به رفع حاجت داشتند پس از برگشت تعریفشان شده بود" درب خانه‌ی مردی که باز گذاشته بود برای رفع حاجت زائران!"

   خلاصه استراحت را مختصر کردیم و بساط را جمع و به راه افتادیم. از ضعف بدن‌ها معلوم بود که باید زمان نهار فرا رسیده باشد. اما میزبان که میهمانش را گرسنه رها نمی‌کند! از همان ابتدا نذری‌ها و موکب‌ها دست به کار شده بودند. قضا چنین نوشته بود که قدم به قدم غذای جسم زائران تأمین شود و غذای جان برادران عراقی تضمین. هرکس هرچه در توان داشت کف دست گرفته و بذل می‌کرد. صاحب مغازه‌ی کوچک کنار جاده که از ظاهرش برمی‌آمد، داخل پر از خالی باشد، جعبه جعبه بیسکوئیت ها را با عشق سر راه زائران می‌گذاشت و چند لحظه بعد جعبه خالی را تعویض می‌کرد. کمی بعد موتور‌های سه چرخه‌ای رسالت جا به جایی مسافران را بر عهده گرفته بود که اغلب افسارشان در دست پسر بچه‌های کم سن و سال بود. ما هم خودمان را آویزان همین‌ها کردیم و جلو رفتیم. چند دقیقه‌ای در کنار راه ماندیم تا بقیه دوستان هم برسند. صحنه‌ی تلاقی جاده و بیابان منظره‌ی جالب توجهی را رقم می‌زد. زمین خاکی ناهموار در یسار ویمین تا بی‌نهایت چنبره زده بود. سر و ته مسیر را هم خط سیاه جمعیت زائران نشانه می‌رفت و از دید پنهان می‌کرد. عده‌ای که تحمل‌شان طاق شده بود ترجیح دادند آنقدر بمانند تا ماشین دربستی تا نجف پیدا کنند. از جمع جدا شدند و از آن لحظه به بعد در طول سفر خبری از آنان نشد.

   چند قدم آن طرف‌تر یکی از همان بارکش‌های بزرگ منتظر مسافر ایستاده بودند. فرصت را غنیمت شمردیم و سوار شدیم. قبل از بالا رفتن ما، کسی رغبتی به آن نشان نمی‌داد. اما بعد در فاصله‌ی یک چشم به هم زدن دیگر جای سوزن انداختن هم باقی نماند. ماشین که مالامال از مسافر شد، حرکت کرد. تقریباً ربع ساعت از مسیر را ادامه داد و در کنار روستایی مرزی به نام "الجصّان" نگه داشت. انگار موعد هروزه‌شان نزدیک غروب همین‌جا بود.صبر کوتاه و مشورت بابت ادامه راه موجب شد چند دقیقه‌ای کنار مسیر را برای ماندن انتخاب کنیم.

   در همین گیر و دار و ازدحام، جوانی نسبتاً سبزه رو که بر نمی‌آمد بیشتر از بیست سال داشته باشد، رسید و چند جمله به عربی گفت و منتظر عکس‌العمل ما ماند. از لابه‌لای حرف‌هایش فهمیدیم که مُصرانه درخواست می‌کند که شب را به منزل‌شان برویم. ما هم که خستگی کمرمان را خم کرده بود، بی‌صبرانه پذیرفتیم و به دنبالش راه افتادیم. مرد جوان که بار چند نفرمان را گرفته بود و می‌برد، جلوتر و ما که حدود بیست نفر مانده بودیم پشت سرش حرکت می‌کردیم. هر چه می‌رفتیم خبری از خانه‌شان نبود. برای ما روستای کم نظیری محسوب می‌شد. چهره‌ی عبوس زمین خاکی فوتبال که در گل فرو رفته بود و کودکی که با  کوه ماسه‌ایِ جلوی خانه‌شان سرسره بازی می‌کرد، سُکرت ما را می‌افزود. خانه‌های یک طبقه‌ای که هرکس با احساسات و احتیاجات خودش ساخته بود، روستا را دلنشین‌تر می‌کرد.

   بالاخره به خانه موعود رسیدیم. در آن حال توقعمان یک اتاق کوچک که با گلیم‌های خشک و مفلسانه مفروش باشد، بیشتر نبود. از داخل خبر نداشتیم. با نهایت تواضع و ادب وارد شدیم. یک حیات نسبتاً بزرگ که از دو طرف با باغچه‌های یک دست سبز محاصره شده بود. از بالای دیوار حیات، نخل‌های دور دست و غروب خورشید، جمالشان را به نمایش می‌گذاشتند. بعد از سلام علیکی مختصر، فهمیدم آنکه ما را دعوت  کرد نامش "کرار" بود. برادر هم سن و سالش که برای استقبال نزدمان آمد "حسین" نام داشت و کودک شیرینی که در بغل داشت "عباس". 

    از در حیات تا ورودی خانه بیش از چند قدم فاصله نبود. در مقابلمان دو اتاق دیدیم. در سمت چپ که ظاهراً آشپزخانه‌شان بود خانم‌های خانواده جمع شده بودند و برای مهمانان تدارک می‌دیدند- البته بعداً  فهمیدیم-. تعارفمان کردند که وارد اتاق سمت راست شویم. بعد از راهرویی یکی دو متری به اتاق رسیدیم. بارهایمان را گوشه‌ای رها کردیم و دور تا دور نشستیم. در و دیوار ساده اما باصفای آنجا داد می‌زد که اهالی شیعه‌اند. انتهای اتاق به در بسته‌ای ختم می‌شد که معلوم می‌کرد آن طرفِ در هم خانه ادامه دارد.

    تازه جایمان گرم شده بود که "کرار" با همان چهره‌ی صمیمیش وارد شد. از برخورد و حرف‌هایش -که کم و بیش متوجه می‌شدم- فهمیدم که برای چه اصرار می‌کند. از خجالت دیگر سرم بلند نمی‌شد. بی اختیار اشک در چشمانم حلقه بست اما بروز ندادم. برای ما که از اهالی شهر‌های زیارتی‌مان یاد گرفته بودیم جنس‌ها را به اعراب سه برابر بفروشیم و کلاهی به بزرگی دشداشه‌ی تنشان بر سرشان بچپانیم و از خود، دَکشان کنیم و کثیفشان بدانیم، سخت بود که جوان شیعه عراقی شستن جوراب‌های زائر ایرانی را برای خودش وظیفه بداند و مبارک. التماس‌های کرار و ناراحتی او از مقاومت ما، چند نفر را مجبور کرد تا به خواسته‌اش تن دهند.

    کم کم برای تجدید وضو و خواندن نماز آماده می‌شدیم که درِ پشتیِ خانه را هم باز کردند. روشن شد آنجایی که ما بودیم، تنها یک اتاق از چند اتاق خانه بود. برای خواندن نماز جماعت وارد اتاق بعدی شدیم که مکان اصلی و اتاق پذیرایی محسوب می‌شد. اطراف را چند در که هر کدام به اتاقی دیگری راه داشت پر کرده بود. گوشه‌ی پذیرایی هم پلکانی ساخته بودند. برمی‌آمد که طبقه‌ی دیگری هم در کار باشد، اما فضولی بیشتر از این برایم مقدور نبود! آدم را می‌برد به سال‌های دهه‌ی شصت خانه‌های ایرانی!

   تأثیر محبت‌های این خانواده بر جمع، روضه و سینه زنی بعد از نماز را خوب اجابت کرد. بعد از اتمام مراسم پدر که رکن رکین خانه‌شان بود، رسید. حدوداً  مردی پنجاه ساله با لباس عربی بلند، به همراه شوهر خواهرش- پدر عباس- که ظاهراً باهم زندگی می‌کردند، وارد شد. با اهلاً و سهلاً‌ها و روبوسی‌های عراقی به ما خوشآمد می‌گفت.در همین حین سفره رنگین شام که زبانم از بیان جزئیات مفصلش عاجز است، پهن شد. غذایی که نه از خانواده‌ی میزبان بر می‌آمد برای خودشان تدارک ببینند و نه زائران میهمان توقعش را داشتند. پر واضح بود که دخل یک سالشان را جمع می‌کردند و ایام اربعین هر سال به پای زائران می‌ریختند.

    بعد از شام دو نفر دیگر به جمعمان اضافه شد، به نام‌های "مؤید" –که معلم ادبیات عرب بود- و "أحمد"- که با اندک تسلطش بر انگلیسی توانست با چند نفرمان ارتباط خوبی برقرار کند-. در همین خوش و بش‌های زورکی و خنده دارمان به زبان عربی بودیم که پدر، با ظرف‌های مملو از میوه وارد شد و شرمندگی آن شبمان را به اوج رساند.

    بعد از صرف شام شاهانه و خوردن میوه‌های مرفهانه، هیچ چیز مثل یک چای صمیمانه با برادران عراقی‌مان نمی‌چسبید. بساط چای که جمع شد، آرام آرام رختخواب‌ها را پهن کردند. تشک‌های باریک و بلندِ ابریِ تک نفره  و پتو های ضخیم و گرم، خواب را در آن هوای سرد آسان می‌کرد. از تعداد زیاد رختخواب معلوم بود کسوت هر ساله‌ی این محبین إکرام عاشقانه‌ی زائران است.

    حدود ساعت هشت و نیم شب بود که شرایط خوابیدن راحت را با جان و دل برایمان فراهم کردند. حسن ختام آخرین لحظات اولین روز از سفرمان به سوی کربلا شده بود مرور خاطرات روز و الطاف بی وقفه‌ی شیعیان عراق که نگذاشتند جرعه‌ای از غربت را بچشیم.

    صدای خرُّپف که حالا کل اتاق را تسخیر کرده بود طنز خاطره را پیوسته بالا برد و شد لالایی خوابمان!!

 

 

 

پایان


معلومات الاثر
general.info-qr
العنوانیک جرعه از هزار
المؤلفمحمد حسین کارخانه
المشارکة فی1394/10/14
general.info-tags

ألآراء

محمد (1394/12/09) فوق العاده است...
خوشا به سعادتتان!
جواد (1394/10/21) مرحبا بر همت والایتان . اجرتون با مولا