بسم اللّه

خود راه بگویدت که چون باید رفت

‎2 Jan 2015

خود راه بگویدت که چون باید رفت

   ... حسین،زیباترین ذکر و شیواترین پیام. هرچه با خودم کلنجار رفتم که نوشته ام را با چه واژه ای آغاز کنم،دیدم عین بی ادبی و بی هنری است که نام «حسین»،آغازگر نباشد آنگونه که آغاز حماسه عاشورا بود .از دیده ها و شنیده ها چه بگویم که لحظه لحظه اربعین،زیبایی است و زیباتر آنکه با معرفت بنگری.

   از کجابگویم،از زائرانی که کرور کرور در صف ایستاده بودند تا جواز ورود به صحرای کربلا بگیرند؛از زنان و مردانی بگویم که چندین روز پشت مرزها منتظر نشسته بودند تا حکم ورود صادر شود و به جمع پیادگان زیارت حرم یار بپیوندند؛عاشقانه در انتظار؛عاشقانه در خیمه ها و موکب ها حسین حسین گویان.خستگی،دلخوری،کینه و دشمنی معنا و مفهومی بیگانه بود.اقلیت و اکثریت،شیعه و سنی،نصرانی و زرتشتی،سپید و سیاه رنگ باخته بود در این جمع بیکران مشتاق.تعرض و تجاوز و زد و خورد غریبه بود در این جمع آشنا، و دستگیری و یاری نمایان. پیرزنی را دیدم خمیده قامت که با چوبدستی خشک و نتراشیده اش خستگی نمی شناخت و "«یا حسین» گویان  بی محابا به دل جمعیت می زد.مردی دیدم که دوپایش را نداشت و بر یک صفحه فلزی چرخدار سینه خیز می رفت.کودک سه ساله ای را دیدم پیشانی بند سرخ بسته بود و دست در دست مادر با شور و شعف پا برمی داشت و هردم حسین می گفت. گوسفندی دیدم آزاد و رها،بی آنکه طنابی بر گردنش باشد،به راهی افتاده بود که «خود راه بگویدت که چون باید رفت»؛ هیچگاه از مسیر خارج و از خورد و خوراک بی نصیب نشد و از ته مانده سبزی ها و پوست میوه و کاهو روزی می گذراند و آنگونه عاشقانه به مذبح یار شتافت که در حریم امن حسینی بار یافت و همچون زائران کویش خود را به ضریح رساند.گاوی دیدم سرکش و افسارگسیخته که یکدم در کامیون آرام و قرار نداشت اما همین که به کاروان حسینیان پیوست دلش آرام گرفت و هنگامه قربانی با خیالی آسوده رام شد و گردن نهاد و قبل از ذبح، نه برای خود که برای مظلومیت حسین اشک ریخت.

   بگذارید از زنی بگویم  که گرسنه و تشنه خود را به کربلا رساند تا به حسین بگوید من هم لب تشنه ام.از اجناس گمشده ای بگویم که روی زمین افتاده بود و هیچ تنابنده ای را وسوسه نمی کرد.خدا عمردهد به شیخ جوانی که خانه اش به پنجاه متر نمی رسید اما قلبش به وسعت اقیانوس بیکران بود؛ به جای در اتاق،پرده ای رنگ و رو رفته آویزان بود و هرچه می گفتیم غذا خورده ایم و دو دستمان را می چسباندیم بیخ گوشمان که یعنی برای خواب آمده ایم و النوم النوم می کردیم،زیر بار نمی رفت و فقط تکرار می کرد: «طعام... طعام» .اگر تمام زندگیش را جمع می کردی چیز دندان گیری نمی شد اما هرچه داشت وقف امام حسین بود.خودش با فرزندانش روی زیلو و حصیر خوابیدند و بهترین پتو را برای میهمانان گذاشت. بگذارید از «حیدر» بگویم که پدرش را از دست داده بود و از قضا آشنا بود و در ایران چندروزی را میهمان یکی از دوستان شده بود.وقتی به خانه اش رفتیم ازباب ادب ایرانی -اسلامی،چندکیلو میوه و گوشت گرفتیم که دست خالی نباشیم. با دیدن میوه و گوشت، چین به پیشانی اش افتاد و اشک از چشمانش سرازیر شد.دستمان را گرفت و برد یخچال پراز گوشت را نشانمان داد و گفت:«سر و جانمان فدای حسین! اربعین که می شود ما همه جوره آماده ایم.می خواهید مرا در برابر ارباب شرمنده کنید؟!» از برادر کوچک حیدر بگویم که وقتی از او خواستیم کتاب های درسی اش را بیاورد تا نگاه کنیم سراز پا نمی شناخت و چقدر دوست داشت با ما به زبان فارسی سخن بگوید اما نمی توانست؛وقتی کتاب ادبیاتش را زیر و رو کردیم و رسیدیم به داستان روباه و زاغ، بی درنگ ما را به گذشته های دور برد و خاطرات دبستان برایمان زنده گشت.از لحظه ای بگویم که دوستم در طول مسیر موکبی را دید که خوراک ماهی می داد و هرچه التماس کرد برویم بخوریم قبول نکردم،چون خیلی وقت نبود غذا خورده بودیم و گفتم از خیر ماهی بگذر ،اما به گوشش نرفت که نرفت و فقط نق زد ،ولی چه بگویم از لحظه ای که وارد حسینیه شدیم و سفره که پهن شد چلو ماهی جلویمان گذاشتند و امام حسین نگذاشت بیش ازین شرمنده شکم دوستم بشوم.

   راستش را بخواهید دلم آشوب شد آن زمان که دخترکی را دیدم بالای منبر که خطبه حضرت زینب (س) را بلند بلند ایراد می کرد و مردم آرام اشک می ریختند.خودم را نابوده انگاشتم وقتی کودکان کوفی را دیدم که خود را روی زمین انداخته بودند و نفس نمی کشیدند تا ادای دینی کنند به فرزند امامشان. اشکم سرازیر شد وقتی اشک شتری را دیدم که با حسرت به صحنه بازسازی کربلا می نگریست. چه بگویم چه ها دیدم! اما کربلا هرچه بود زیبایی بود،آنسان که زینب گفت...


معلومات الاثر
general.info-qr
العنوانخود راه بگویدت که چون باید رفت
المؤلفعابدین زارع
المشارکة فی1394/10/12
general.info-tags

ألآراء