حضرت عباس لب مرز منتظره...
1 Jan 2015
حضرت عباس لب مرز منتظره...
ویزا ها قلابی درآمده بود، همه مضطرب بودن ،چشمها گریان و تنها کسی که خیلی آرام و خندان به نظر می رسید رییس کاروان بود،ویزای خودش مشکلی نداشت . قرار شد بدون ویزا برویم مرز، سوار اتوبوس شدیم شب عجیبی بود همه گریه میکردند ،دعا میخواندند...
و طبق معمول فقط رییس کاروان بود که در آن همهمه با راننده شوخی می کرد و صدای قهقه اش در تمام اتوبوس پیچیده بود..
دوست داشتم با دو دستم...لا اله الا الله
نوحه گذاشته بودند ، بنی فاطمه میخواند: کشتی به گل نشسته اومده/با حال خسته اومده/توبه شکسته ولی با/ دل شکسته اومده...
ناگهان دیدم رییس کاروان بلند شد کلاه نقابی اش را برداشت و شروع کرد بر سرش بزند و فریاد می زد:حسین من اینها را آورده ام ...مقصر منم...این تن بمیرد آبرویم را نبر حسین...
از قضاوتی که کرده بودم، پشیمان شدم ...
اضطراب تمام وجودم را گرفته بود بغض مرا رها نمیکرد،یاد حرف مادربزرگ پیرم افتادم ، وقتی داشتم حرکت میکردم گفت: ننه حضرت عباس لب مرز منتظره که ردتون کنه...عجیب آرام شدم...
حضرت عباس لب مرز منتظر بود خودش ردمان کرد...
general.info-qr | |
العنوان | حضرت عباس لب مرز منتظره... |
المؤلف | ابوالفضل کمال |
المشارکة فی | 1394/10/11 |
general.info-tags | #پیاده_روی_اربعین #طریق_الحسین |
ألآراء