«پدر، عشق و پسر»
30 Dec 2015
بسمالله
سخن آخری که اول میزنند (بهجای مقدمه)
از حرم تا حرم، گفتهاند 90 کیلومتر است، مسافتش مهم نبوده و نیست، اگر بجای 90 کیلومتر، 900 کیلومتر هم بود، باکی نبود... شاید نه 3 روزه، 30 روزه میرفتیم. و شاید نه با یک کولهپشتی، با کوله بار؛ اما آدمی در این سفر هر چه سبک بارتر برود، به نفع خودش است، انگار سفر آخرت است، چه اینکه در سفر آخرت، به اندازه همین کوله پشتی حداکثر 60 لیتری هم بار نمی بریم.
و هر چند شاید نامه اعمال خیلی سنگینتر از این کوله 60 لیتری باشد، آن وقت که میاندازند بر گردنت و همه کارها را مینویسند، ریز به ریز، بخش به بخش، ثانیه به ثانیه... و دلم خوش است به تمام وعدههای الهی، همه مقاطعی که میگوید: برو از نو شروع کن... و الان یک ماه است از نو شروع کردم... اما همین یک ماه هم... استغفرالله ربی و اتوب الیه...
خیلی دنبال اسم بودم برای سفرنامهام، اول خواستم بگذارم هفت شهر عشق[1]، اما خاطرم آمد از هفت شهر عشق، هنوز به دومقصد آخر نرسیدم، سفرنامه با این نام باشد برای وقتی که رسیدم به دو شهر آخر... آن وقت اول سفرنامه مینویسم: «این بار هفت شهر عشق را گشتم، نه با عطار که اولین قدمهایم را در مشهدالرضا گذاشتم، و آموختم هر چه در این آب و خاک داریم گوشه چشمی از عنایات امام رئوف است، با ابراهیم (علیهالسلام) تا مکه رفتم، با پیامبر راهی یثرب شدم، اذن نجف را از حرم سیدالکریم گرفتم و هم قدم جابر رسیدم به کربلا... »
بعد خواستم بگذارم هم قدم زینب... دیدم ادعای همقدمی با بانوی صبر سخت است و در توانم نیست، چه اینکه بانو به سمت دارالعماره کوفه برده میشد و مسیرش عکس مسیر ماست... هر چند قدم به قدمش را با یاد بانو گام برداشتم
و سرانجام
مینویسم «من الحرم الی الحرم»، از حرم خون خدا تا حرم خون خدا «یا ثارالله و ابن ثاره...»،
از حرم پدر تا حرم پسر، و 90 کیلومتر مسیر عاشقی... بین پدر تا پسر... پدر، عشق و پسر[2]
آغاز: محرم
محرم که شروع میشود، مرغ دل راهش را جدا میکند و بال میکشد تا حرم حضرت ارباب... همانجا کنار گنبد آقا می نشیند به انتظارت که تذکره کربلا را میگیرم و راهی میشوم یانه...
از شب اول محرم، پای ثابت دعاهایم میشود: اللهم ارزقنا زیاره الحسین (علیه السلام) و ته دلم خوش است که پارسال رفتم، و امسال حداقل درگیر اجازهاش نیستم، اما دستگاه حضرت ارباب، ساز وکار خودش را دارد، لحظه آخر ممکن است به هر دلیل خط بخورم از صف عاشقان...
امسال محرمم بارانی تر از سال قبل است، داغ فاجعه منا و استاد، فقط با گریههای محرم کمی آرام گرفت... خدا آل الله را قله غم و ماتم ومصیبت گذاشت تا ما یاد بگیریم، تحمل کنیم.
شب اول، دوم، سوم، چهارم، پنجم...
خدایا امسال اگر قسمتم نکنی همین جا تلف میشوم... مگر می شود روز اربعین بمانم تهران، وقتی سال قبل کربلا بودم...
و چقدر خوب که هیأت تا شب هفدهم برقرار است و مرکبم جور...
پیشنهادها یکی یکی میآید روی میز:
امسال حج وزیارت کاروان نمی برد، قیمت کاروانها سرسام آور رفته است بالا... سال پیش حدود 1 تومان و امسال 2 تا 2و نیم. بلیط دولتی است 900 تومان است و آزادش معلوم نیست آخرش چند میشود. گفتهاند امسال نظارت میکنند قیمتها از قیمت مصوب بالاتر نرود. تأکید بر گرفتن ویزا و اینکه بدون ویزا اجازه ورود نمیدهند...
و هر چه میگذرد، خبرها داغتر میشود، قیمتها بالاتر میرود، صفها طویلتر میشود، تلاشها بیشتر میشود...
امسال از گروه 5 نفره سال گذشته، سه نفر باهم هستیم، سه عزیز دیگر که سفر اولشان است و یک تازه عروس و داماد که معلوم نیست آخرش با ما میآیند یا نه...
ما 8 نفر، خیلی امسال دنبال ویزا، بلیط، کاروان و جا گشتیم:
اول یک کاروان بود که دو روز بعد از اتمام مهلت، رفتیم ثبتنام که گفتند مهلت تمام شده؛ بعد از ناامیدشدن از یافتن کاروان، با تأخیر ثبتنام کردیم، می گذارند ما را ته لیست ذخیرهها؛ یکی از همسفرها گفت نمیآید؛ از همان کاروان زنگ می زنند که 4 نفر جا داریم... :| خب چه جوری 7 نفر را بکنیم 4 نفر؟! آخرش تازه عروس و داماد گفتند نگران ما نباشید، خودمان میآییم. میشویم 5 نفر؛ گذرنامهها را میدهیم برای ویزا، گذرنامه را همین امسال عوض کردم. اولین ویزا، روی صفحه 6 جا خوش می کند، روی عکس آرامگاه حافظ.[3] پیگیر بلیط، قیمتهای فرودگاه امام حدود یک ونیم است، آخرش یک بلیط پیدا میشود رفت از اصفهان و برگشت به تهران، حدود یک و 200. استخارهاش خوب است، اما دل مادر راضی نمیشود. چند بار با خواهر حرف میزنم، میگوید: «کی میرسی خونه، برو بامامان حرف بزن.» امامزاده صالحم، با مامان حرف میزنم و راضی میشوند. زنگ میزنم که بگیرید. دارم از بازارچه کنار حرم بیرون میآیم، زنگ میزنم: «چه خبر؟» بلیط تمام شده بود. مستأصل میایستم روبروی گنبد فیروزهای آقا، دلم گرفت که من اینجایم و اینجوری کار گره خورده: «آقا جون! برا دل خودمون میریم، قبول، اما میخوایم بریم زیارت جدتون، نمیخوایم بریم تفریح که... من اینجام، اونوقت اینجوری سفرمون بره روی هوا؟! انصافه؟!»
چند روز میگذرد، حتی به فکر میافتم یک کاروان دیگر پیدا کنم که کمتر بشویم، نیست... با کاروان زمینی هم مادر راضی نمیشوند.
22 آبان را آیهالله سیستانی، روز آخر محرمالحرام اعلام میکنند و با این حساب به تاریخ عراق، اربعین میشود 5 شنبه 12 آذر و همه کاروانها تا آن روز، روی اربعین بودن چهارشنبه حساب کرده بودند وخیلیها برای همان پنج شنبه 5 آذر، بلیط برگشت گرفتند.
همان کاروان اول، زنگ زد و گفت یکسری انصراف دادند، میآیید؟! دوباره شدیم 6 نفره وبالاخره اسم نوشتیم. به تاریخ 24 آبان ماه 1394... و حالا دوستی زنگ می زند که کاروانمان 5 نفر جای خالی دارد.
و حدود ده روز فرصت است تا پرواز...
پارسال در پیاده روی خیلی یاد دو نفر بودم، اولی که امسال با همسرش قرار است بیاید و دومی، سهشنبه زنگ میزند که پنج شنبه با یک کاروان راه میافتم. چقدر خوشحالم برای هر دویشان؛ دفترچه پارسالم را در میآورم که ببینم جای یادداشت دارد یانه، زهی خیال باطل، فقط به اندازه سه چهارصفحهاش خالی مانده، اما یک اتفاق جالب، تمام تجربیات و نکات سفر را ته دفتر یادداشت کردم. مرورش خیلی خوب است، کلیاش یادم رفته بود.
روزها را میشمارم تا او...
بر خلاف پارسال، امسال از خیلیها خداحافظی میکنم. دیگر همه بچههای حوزه میدانند آخر هفته عازمم، خداحافظیها می ماند برای روز آخر که دوشنبه است؛ و دوشنبه تعطیل میشود بهخاطر کنفرانس تهران و ترکشهایش به حوزه ما هم میرسد. باز مثل سال گذشته خداحافظیها ختم میشود به چند پیامک.
بعد از ناامیدی از امانت گرفتن یک کوله خوب وسبک، و عدم وقت و همراه برای خرید کولهپشتی، آخرش به خرید اینترنتی رضایت میدهم. یک کوله 25 لیتری سبزرنگ که یکشنبه ظهر میرسد دم در خانه. نسبت به وزن و قیافهاش، خیلی سبک است. خواهر که میبیندش، میگوید بعید میدانم به کربلا برسد. بیخیال، یا میرسد یا نمیرسد دیگر، سهشنبه میرویم خداحافظی خانه پدربزرگ و برایمان دعای سفر میخواند... «ان الله قد فرض علیک القرآن لرادک الی المعاد ان شاءالله»؛ چهارشنبه از صبح تصمیم میگیرم گوشیام را ریجستر کنم، تا کمی فضا بازشود برای برنامه اربعین؛ تمام شمارهها، پیامک ها، یادداشتها را بکآپ میگیرم و خلاص. اما...
آخرین بکآپ پیامکی، انجام نشده و تمام پیامکهای خداحافظی میپرد. نمیدانم چه سری است، اگر قرار است یاد کسی باشم، حتی یادش باید راهی بشود، به زور نمیشود یادش را برد. فقط پیامک های روز آخر ثبت میشود. دیگر وقت سر وکله زدن با گوشی را ندارم. راه می افتم به سمت امامزاده صالح (علیه السلام) هم برای تشکر ویژه، رخصت سفر و وداع با عزیزی که قرار بود او هم امسال راهی شود، اما... قسمتش نبود. آنقدر دلشکسته است که نتوانم با پیامک و تلفن حلالیت بطلبم.
برنامه اربعین را روی گوشیام میریزم، اما هر کاری که میکنم عضویتم را در سیستم نمیپذیرد، در نتیجه نمیشود از این طریق با کسی در ارتباط بود.
غروب تا مسجد محل میروم و دم در، با خادم مسجدمان خداحافظی میکنم. مقصد آخر هم داروخانه است برای گرفتن یک مشت ویتامین، پماد، مسکن و وسایل مورد نیاز به قیمت گزاف 75 هزار تومان!
فردا: حرکت
میرسم خانه، مهمان داریم و یک خواهرزاده فسقل که تا ده، یازده شب ول نمیکند. تقریبا بارم را میبندم. آخر شب خبر میدهند که پرواز به جای 12 ظهر، 3 بعدازظهر است. صبح آخرین کار را هم میکنم و دوتا پاچه شلواربارانی میدوزم. کاربردش بماند. همسفرها میرسند.
مادر کلی تدارک دیده برای خوراکیها، اما 25 لیتر کولهام، پر شده... حوالهمیدهم به همسفریها. و بالاخره راه میافتیم به سمت فرودگاه امام. خواهر دیشب آنقدر خسته شده که صبح همسرش هرکاری می کند، نمیتواند بیدارش کند. توی فرودگاه، پای تلفن با بغض خداحافظی میکند.
خرید ارز را کلاً و جزئاً فراموش کردیم، نه که امسال دیگر هزینهای به آن صورت نداریم، یادمان رفت. صرافی فرودگاه امام به دادمان میرسد. باقی همسفرها میرسند. من تا حالا ندیده بودمشان، دوتا برادر که یکیشان با همسرش آمده. تابلوهای کاروان گوشه و کنار به چشم میخورد. کارتها و چفیههای کاروان را میدهند. چفیهای زردرنگ با نام مقدس حضرت عمو... خداحافظیها طول میکشد. میرویم داخل. پلیسی که مرا میگردد، به پاچههای سنجاق شده که میرسد، با تعجب میپرسد: اینا برا چیه؟
- تو پیاده روی، جای عوض کردن شلوار که نیس، توی مسیرم پایین شلوار حسابی خاکی و گِلی میشه، این دوتا پاچه رو دوختم که تو مسیر بپوشم که دیگه پایین شلوارم خاکی و گلی نشه و برا نماز خصوصاً و خواب تمیز باشه. با تعجب لبخند میزند، چشمهایش پر است از التماس دعا... آخرش به زبانش جاری می شود: داری میری، برا مشکل منم دعا کن حتما... یادت نره. چشمی میگویم و خداحافظی میکنم، چند قدم که دور میشوم، انگار دلش راضی نشده: مژگانم. منو رو یادت نرها.
نماز را در نمازخانه تحویل بار میخوانیم. اول قرار است بارها را ببریم در هواپیما، بعد تصمیم بر این تحویل دهیم... خانم همسفر برای کولههایشان کیسه دوخته. ما هم میدهیم بسته بندیاش کنند.
بالاخره کارتهای پرواز میرسد دستمان. عوارض خروج را هم کاروان پرداخت کرده. مهر خروج روی گذرنامهها نقش میبندد به تاریخ 5 آذرماه 1394. دیدن هممدرسهای قدیمی در کاروان، که از قضا همسفر جدید را هم میشناسد. پرواز با تأخیری حدود نیمساعت میپرد...
مقصد: نجف
برخلاف سال پیش، پرواز خوبی است، جایمان خوب است، غذا عالی است. حدود 4 ونیم میرسیم فرودگاه نجف. معطلی فرودگاه نجف زیاد است. نفری باید ده دلار عوارض ورود بدهیم. کاروان مجموعاً پول همه را میدهد و قریب 3 ساعتی طول میکشد تا کل کاروان از گیت گذرنامه عبور کنند. نماز را در همین گوشه و کنارها میخوانیم. دریغ از یک کلمه عربی، هر چه هم بلد بودیم، الان خاطرمان نیست، اگر بفهمیم چه میگویند. به قول حاجآقا پناهیان، میروید کربلا دوباره احساس نیاز میکنید نسبت به خواندن عربی و باز میماند تا سال دیگر...
در این سهساعت معطلی، با همسفر جدید که قیافهاش هم آشناست، سر صحبت را باز میکنم. ازمنه، افراد و امکانی که بودیم و میرویم را وقتی با هم مرور میکنیم، به قول همسفر، انگار همسایه دیوار به دیوار بودیم. اینقدر که دوست و رفیق مشترک داریم.
در محوطه، کمی طول میکشد کوله را پیدا کنیم. همراه اول، علیرغم وعدههای داده شده، امسال هم آنتن ندارد. باز هم اعتماد بیخود. 5 اتوبوس آماده ایستاده تا ما را به محل اسکان برساند. همسفر رفته کمک عوامل تا کاروان را جمع کند. دیرتر از همه میرسد و جای نشستن ندارد. نیمساعت تا یکساعت طول میکشد که برسیم به ستاد بازسازی عتبات عالیات، بین جمعیتی که ایستادهاند که ببیند جا میشوند یا نه، ستون میشویم و با کارتهایمان میرویم داخل. یک کارت اسکان هم میدهند. آقایان در همان سالن ورودی اسکان داده میشوند و به ما میگویند بروید طبقه سوم ساختمان انتهایی. همه منتظر آسانسور و ما پلهها را میرویم بالا. اتاق اولی که درش باز میشود، جاگیر میشویم. با تجربههای پارسال، میدانیم باید جایی بخوابیم که در عین نزدیکی به در، وسط راه هم نباشد. وسایل را هم باید پخش و پلا گذاشت که کسی جا را تنگ نکند.
اول میگویند مسئول کاروان میآید و جاها را مرتب میکند. بعد خبری نمیشود و خودمان پتو بالش و... را به تعداد برمیداریم. جا تمیز است، حمام دارد، دستشویی دارد، برای ما نسبت به پارسال بهشت است با آن اتاق مثلا هتل که از سروصدا و بوی فاضلاب تا صبح خواب راحت نکردیم. اینترنت همراه اول به راه است، با سرعت خوب.
در هواپیما و اتوبوس نخوابیدم که غسل زیارت را نگهدارم. در راه به حرم میرسیم و سلام میدهیم. «السلام علیک یا أبتاه!» تا شام بیاید، پیکسلهایمان را میریزیم وسط و هرکس، هر تعدادی را که میخواهد انتخاب میکند. یکسری هم هدایایی است که عزیزی در تهران برای کودکان آماده کرده که علیالحساب نفری دهتا برمیداریم تا در مسیر بدهیم. بعد شام صحبت میشود که کی برویم حرم، چند قول که اول بخوابیم و حدود 2 برویم، یا الان برویم که اگر بخوابیم، بلند نمیشویم، شب جمعه است وزیارت شب جمعه را از دست ندهیم و...
از خستگی چشمانم باز نمیشود، همسفر میگوید: چشمات داره با دنیا خداحافظی میکنه... تو بخواب.
سلام پدر
صدایم میکند: مهدیه بلن شو، ساعت یک ونیمه. ما برگشتیم. آقایون پایین منتظرتند که ببرنت حرم، بلن میشی؟!
بیدارمیشوم وکمتر از یک ربع خودم را میرسانم دم در، خیلی راه نیست وشلوغ است، اما آقایان که چشمانشانشان را به زور باز نگهداشتهاند تا ایست دوم همراهیام میکنند. میگویم بعد طلوع آفتاب برمیگردم. تمام مسیر، صحن بیرونی را ملت خوابیدهاند. میروم داخل، این بار مسیرمان از باب طوسی است. می روم داخل و در صحن، رو به حرم مینشینم و دعاهایم را میخوانم... اینجا همه چیزش خاص است، زیارت جامعهاش، زیارت مطلقهاش و حتی نماز زیارت که به جای «یس/الرحمن»، «الرحمن/یس» میخوانند.
باز هم بدون اذن تا حرم میآیم. هم گنبد طلا را بستهاند و تعمیر میکنند وهم محوطه را، صحن که به اندازه کافی کوچک است، با ساخت و سازها هم فضا محدودتر شده، صدای مداحی و سینهزنی یک لحظه هم قطع نمیشود. فارسی و عربی... کاش یک زمانی برسد که همین دسته ها در صحن نبوی و صحن مسجدالحرام به سر وسینه بزنند و ندای یاحسین فضا را پر کند.
دوستان که آمدند، گفتند برای خانمها راه نبود که بروند سمت روضه. به هوای کلام دوستان، پرسجو نکردم. صبح کاشف به عمل آمد که ورودی خانمها فقط از باب القبله است و سایر همکاروانیها تا داخل روضه رفته بودند. باز هم روز اول، مولا اذن دخول ندادند.
بعد طلوع آفتاب میآیم همان ستاد. چندنفری همچنان پشت درهای بسته ماندهاند و با کارت از بینشان رد میشوم. حس بدی است، انگار میشویم از ما بهتران، وقتی این همه چشم پر التماس را نگاه میکنم و میروم داخل...
هر اتاق حدود 20 نفره یا بیشتر، فقط یک سرویس بهداشتی بیشتر ندارد و در مواقعی که همه بیدارند، حمام رفتن میشود مزاحمت. الان که همه خوابند، بهترین فرصت است. بعد حمام، چشمانم تازه گرم شده که صبحانه میرسد. صداهای پچ پچ آنقدر بلند است که نیمساعت خودم را به خواب میزنم، اما همه حرفها به وضوح شنیده میشود. بحث سر رفتن است بین مسجد کوفه و وادیالسلام، دلم وادیالسلام است، اما دوستدارم مسجد کوفه را ببینم. آنهایی که رفتهاند مسجد کوفه، میگویند برای ایستادن جا به سختی پیدا شده، ضمن اینکه باید مسافتی حدود یک ساعت، باید پیادهرفت تا بشود ماشین گرفت، مسجد کوفه نهایتاً خط میخورد هم از برنامه کاروان و هم برنامه خودمان. ترجیحمان این است که انرژیمان را بگذاریم برای پیادهروی تا کربلا و خودمان را خسته نکنیم. نماز وناهار. تلویزیون اتاق هم مصیبت عظمی است. واقعا حال و هوای زیارت را میگیرد. خصوصاً برنامه عموپورنگ که دختر 7، 8 ساله کاروان مصمم و باصدای بلند برنامه را دنبال میکند. انگار ایران خبری از ماه صفر و عزاداری نیست. بالاخره برنامه کاروان اعلام میشود: حدود سه مجلس روضه در حسینیه آقایان و ساعت 4ونیم وادیالسلام.
برای روضه میآییم پایین که باز هم دیدار دوستی دیگر که با خانوادهاش آمده. مجلس روضه و سخنرانی دیر شروع میشود. بعد هم سریع حرکت میکنند، تا همسفرها برسند، کاروان میرود. ما هم خودمان راهی میشویم. اسکانمان به وادیالسلام نزدیک است. خیابان وسط، شده است بازار دستفروشها و تمام حس و حال زیارت را میگیرد. وادیالسلام قدیمیترین و بزرگترین قبرستان جهان، وقف به دست مبارک حضرت پدراست.طبق بسیاری از روایات، اجساد وارواح مؤمنین بعد از مرگ به اینجا منتقل میشود. اما دارند اتاقکهایش را خراب میکنند، اتاقهایی که هم سست شده و احتمال فروریختنش هست، هم محل اسکان است برای آدمهایی که... بماند.
مقبره حضرت هود وصالح، قبرآیهالله قاضی را از دور زیارت می کنیم. رئیسعلی دلواری را هم اتفاقی میبینیم. روی همه قبور، آیهای از آیات الهی نقش بسته، «انالابرار لفی نعیم» «ان المتقین فی جنات و عیون» «ان وعد الله حق» البته چون سنگها ایستادهاست، زیر پا قرار نمیگیرد.در راه بازگشت، به کاروان میرسیم و با آنها بازمیگردیم.
یکی از همکاروانیها که آقای جوانی است با چوب زیر بغل راه میروند. البته بخاطر جثه ورزشکاری ولاغرشان خیلی راحت و سریع هم حرکت میکنند، از خانمشان که جویا میشوم، میگویند زخمی قدیمی است که عفونت کرده و حالا باید چندوقتی با آن مدارا کنند و فشار نیاورند.
نماز میرسیم محل اسکان. قرارمان دوباره برای نیمهشب. ساعتها زنگ نمیزند و خواب میمانیم.
داغ وداع و شور وصال
حدود 2 حرمیم، جدا میشوم و میگویم بعد طلوع آفتاب میآیم. الحمدلله جا راحت پیدا میکنم و نمازصبح را هم همانجا میخوانم. در ساخت صندلیهای نماز، توجه خوبی کردند. زیر اکثر میزها، قفسهای است برای گذاشتن کتاب دعا و قرآن... به نظر فکر خوبی است. حداقل از تجمع کتابهای دها و مهرها بر روی زمین جلوگیزی می کند. بعد نماز صبح که کمی خلوت میشود خودم را به ورودی خانمها میرسانم. از18 پنجره ضریح، فقط 4 تایش زنانه وبقیه مردانه است...
میاستم به انتظار تا در آغوش پدر آرام گیرم.
«در معطلشدن بوسه به انگورضریح/لذتی هست که در سجده طولانی نیست» چند لحظهای درنگ میکنم و دعا میکنم برای همه آنهایی که دلها و دعایشان را به بدرقهام فرستادند. میآیم کمی عقبتر... این بار فرصتی است که زیارات مطلقه دیگر را هم بخوانم. موقع بازگشت، به مراتب صحن شلوغتر شده وخبری از خادمی هم نیست که جمعیت را ساماندهی کنند. باز خدا خیر دهد خدام حرم رضوی را، همین قدر که میایستند و مرتب میگویند از سمت راست حرکت کن، خیلی خوب است. در حرم علوی، نه مسیر رفت مشخص است و نه مسیر برگشت، هر کس از هر جایی که زورش برسد، راه بازمیکند و حرکت میکند. البته گاهی آقایان، برای خانمها راه نگه میدارند، فقط گاهی...
با این اوصاف شلوغی و ازدحام که هر لحظه بیشتر میشود، تصمیم میگیریم یک روز زودتر از کاروان و بعد نمازظهر وعصر راه بیفتیم. تازه عروس و دامادی که قرار بود اولش با ما بیایند، خودشان پنجشنبه بامداد رسیدند عراق، یکراست رفتند کربلا که به زیارت شب جمعه برسند و هنوز هم کزبلایند، گوشیها که نمیگیرد، سیمعراقی هم گرفتهایم. داخلیاش خوب است، اما خارجیاش تعریفی ندارد. روی تلگرام برایشان پیغام میگذاریم که امروز راه میافتیم. از کاروان، خیلیها رفتهاند بیرون، چند نفر ماندهایم، بند رختی وسط اتاق میکشیم که یک ساعت و اندی تحمل میکند و آخر تمام لباسها را پخش زمین میکند.
وسایل را میبندیم، پیکسلها را روی کیفهایمان نصب میکنیم، نماز میخوانیم و خداحافظی میکنیم. دم ورودی ستاد هم یکی از مسئولین کاروان را میبینیم. فقط سفارش میکند از سهشنبه صبح، جا داریم، زودتر نرسید.
از کنار وادیالسلام آغاز میکنیم. نخودچیـکشمشهای نذری مادر را هم پخش میکنیم که بارمان سبک شود. همسفر میگوید بعد لباس گرمها را خیرات کنیم. بدجور مینالد از گرم بودن هوا و معترض که چرا کمی لباس گرم آورده. آفتاب درس وسط آسمان است. آخرین سلام را روبروی حرم حضرت پدر میدهیم، و اگر شور وصال حرم حضرت ارباب نبود، داغ وداع جگرمان را میسوزاند؛
این بار از زیر پل نجف، منتهای وادیالسلام وارد راهی می شود که انتهایش ابتدای مسیر عاشقی است.
طریق عشق: قدم اول
حدود ساعت 1و 30 دقیقه وارد مسیر میشویم. قدم به قدم یاد سال قبل میافتیم. از روی پل آمدیم، اینجا نماز خواندیم... خاطرات سال قبل جان می گیرند وزنده میشوند. جمعیت خیلی بیش از سال گذشته است. تراکم جمعیت مرا یاد ستون 900 سال قبل، آن هم یک روز مانده به اربعین انداخت... الان 5 روز مانده و این همه جمعیت فقط ورودی نجف؟!
راه میرویم و حرف میزنیم. همسفر به همسرش میگوید: راستی میدونستی 182 تا ستون اول پوچه؟! ـ آقای فلانی! پوچ چیه؟!
ـ پوچه دیگه، وقتی جزو 1452 تا ستون نباشه میشه پوچ... J
لبخند زدن توی عربها بیشتر شده، کمی از یادگاریهایی که داریم را پخش می کنیم. با دادن چند یادگاری، دیگر لازم نیست دنبال کسی بگردیم، خود بچهها میآیند سراغمان، فقط باید حواسمان به دخترانه و پسرانهاش باشد. مال دخترانه، یک کش سر است و دوتا شکلات، و پسرها، یک پلاک یا بج (گلسینههای کوچکی که نام ائمه معمولا روی آن نقش بسته) و دو شکلات. حالا مال پسرها را میشود به دخترها داد، اما برعکسش خندهدار میشود.
ناهار باز هم فلافل نوشجان میکنیم. روزیمان هست دیگر... برچسب عکس شهید همدانی روی شیشه موکب خودنمایی میکند. و همینهاست مصداق «انما المؤمنون إخوه»
حدود ساعت 3، میرسیدم اول جاده عشق، اول مسیر عاشقی و عشقبازی، ابتدای «طریق یاحسین»، شمارههای جدید و سبزرنگی روی ستونها زدهاند و هر ستون مزین است به نام وعکس یک شهید عراق...
چقدر زود گذشت، روزگاری همین عراقیها در جنگی نابرابر و ظالمانه به خاکمان تجاوز کردند، شدند متجاوز و خیلی کشته دادند، کشتههایی که جز جهنم جایی برایشان متصور نیست و حالا شاید فرزندان همان نسل، مقابله زورگویان و اسلامستیزان ایستادهاند، شهادت را برگزیدند و شدهاند قله افتخار... حدود ستون 19 تصمیم به ماندن میگیریم. با کمی جستجو موکب مختارثقفی که ظاهر تمیزی دارد، میشود ایستگاه اول برای بیتوته. اولین نفراتی هستیم که وارد میشویم. به نظرم موکبهای ابتدای راه، معمولاً به این زودی منتظر ورود مهمان نیستند. ظاهراً تجربه سفر در این ابتدای مسیر به کار نمیآید. اینکه بعد از ساعت 3، موکب خوب پیدا نمیشود.
دختر صاحبخانه برایمان آب میآورد. ساکها را میگذاریم و همسفر یک ماساژ اساسی میدهدمان. عالی... استراحت، چای، آبگوشت، سالاد باز هم بدون قاشق؛ اینبار خودمان قاشق یکبارمصرف آوردهایم. عراقیها خودشان خیلی راحت و بودن قاشق نوشجان میکنند. بعد شام مراسم عزاداری، روضه و سینهزنی برقرار است. مینشینم به تماشا کردن و همراهی در سینهزدن، اما هیچچیز نمیفهمم. اینجا خواندن برای حضرت ارباب سن و سال ندارد، از دختر 20 ساله میخواند تا پیرزن 60، 70 ساله و همه همراهی میکنند، گاهی هم بهجای سینهزدن، دست هم میزنند. (البته نه مثل دستزدن برای شادی) به هر نفر یک جفت جوراب سهربع و یک آبمیوه خنک در حین مراسم میدهند... شاید خیرات روضه.
چندین دختربچه سه، چهارساله میشوند همبازیمان، میروند روی ایوان طبقه بالا، خاله صدا میکنند ودست تکان میدهند. دوست دارند و داریم که حرف بزنیم، اما زبان هم را نمیفهمیم. فقط اسم پرسیدن را یاد گرفتیم. اسمچ؟ مروه، سِکُون، فاطِن، فاطیما...
فاطن،دختری 13، 14 ساله، عکس حرم امام هشتم را میخواهد، پسزمینه گوشیاش هم تمثال است. K برایش بلوتوث میکنم. گوشیام با سیم عربی قاط زده. با یکبار خاموشـروشن کردن، کلی پیامک میرسد. عروس و داماد یکساعتی است که رسیدهاند نجف و تازه فهمیدهاند راه افتادیم. کمی گلهمندند که چرا بدون ما راه افتادید. قرار میشود استراحت کنند و فردا با ماشین خود را به ما برسانند. یکی از آقایان خبر میدهد: در تنظیمات گوشی، شبکه موبایل را انتخاب کنید، Zain، آنتن همراه اول میآید. بله! بالاخره وصل میشود وتماس برقرار... مسواک و خواب روز اول پیادهروی را تمام میکند.
[1] عجیب است شهرهایی که معصومین در آن مدفونند را اگر با شهر مکه حساب کنیم، می شود هفت شهر... مکه، مدینه، نجف، کربلا، کاظمین، مشهد و سامراء.
[2]. نام کتابی روان، زیبا وخوب از «سید مهدی شجاعی» روایت شهادت حضرت علی اکبر (علیه السلام)
[3]. در جهت بالا بردن ضریب امنیت و سخت کردن کار جاعلین، دیگر تمامی صفحات گذرنامه شبیه هم نیست، بلکه بر روی هر دوبرگ روبروی هم، عکس یکی از بناهای مهم ایران نقش بسته، از حرم امام رئوف شروع می شود وبرج آزادی ختم...
general.info-qr | |
العنوان | «پدر، عشق و پسر» |
المؤلف | مهدیه مظفری |
المشارکة فی | 1394/10/09 |
general.info-tags | #پیاده_روی_اربعین #طریق_الحسین |
ألآراء