بسم اللّه

سفرنامه ای در بهشت

‎28 Dec 2015

اینجا محشر است .. مگر نه این است که در روز حشر با صدای صور اسرافیل جماعت مرده از خواب سالیان خود بر میخیزند و به سوی سرنوشت خود راهی می شوند ... اینجا صور اسرافیل حسینی دمیده شده است .. آیا یاری کننده ای مرا نیست .. و ما جماعت مردگان بعد سالها این نوا را می شنویم و قدم در راهی میگذاریم که همه ی آموزه ها انجاست.. عشق انجاست.. دوستی، احسان،محبت،لبخند و البته اشکها و مویه ها نیز...
کنار این جمعیت هستیم ولی نه به مقصود کربلا.. راه به ابتدا نرسیده باید جدا شویم ... به سوی حرم مولا .. سر به زیر و افکار پریشان دلم را بی تاب می کند .. من کجا هستم ... به کجا می روم .. چگونه در مقابلش بایستم و ... صدای دری می اید .. تق تق تق .. دق الباب می کنند .. آرام و ارامتر ... با هر ضربه ای فرو میریزم ... بیشتر و بیشتر ... اینجا اذن دخول لازم است .. حرم علی(ع) است .. وای چه می شد اگر می شنیدم اجازه دادنش را ... اجازه.. براستی اگر اجازه ندهد چه .. پاهایم می لرزد و چشمانم پر از اشک .. می گریم و می نالم .. آقا اجازه ورود می خواهم ... آقا با دل سنگین آمدم .. آقا روسیاه آمدم .. آقا نکند .. هر چه هست خودت هستی و آقایت... و چه غریب آقایی که مظلومانه شهد شد و مظلومانه دفن ... اهل دل باشی هنوز صدای فزت و الرب الکعبه اش شنیده می شود چرا که هنوز نامردمانی چون من زیادند و ابن ملجمها در کمین نماز صبحگاهیش ... باید سلام بدهم .. السلام علیک یا ابتا ... نه این است که پیامبر گفت من و علی بمانند پدر امتیم .. آری پدر جان چه خوب پدری هستی که با تمام روسیاهی و گنهکاریم دعوتم می کنی ... 
سر بر آستان علی نهادن معرفتی می خواهد که ما فرسنگها از ان دوریم ولی می توان سر بر دیوار حرمش گذاشت و های های گریه کرد .. همانند کودکی باید ارام شوی .. چشمها تو را می بینند و این نه ان چشمهای همیشگی است ... اینان نگران تو اند .. نگران دلت .. مبادا بیشتر از ظرفیت بدانی و نتوانی .. چرا که اگر بتوانی باید قالب تهی کنی و اگر نکنی شرمنده می شوی و این چشمها شرمندگی زایران خود را نمی خواهند. 
دوباره کوله ای بر پشت راهی می شوی ... و در فکر اینکه به جای کوله ای سنگین کاش معرفتی سنگین داشتم.

اینجا .. کودکان چه معصومانه گام بر میدارند .. سبکبال .. لباسهایشان انقدر ساده هست که دلت می سوزد نگاهشان کنی ولی قدمهایشان استواری دلشان و اعتقادشان را می رساند. و چه خوب لبخند زدن را در مقابل نانی ، هدیه می کنند.
اینجا فکرت نیست که تصمیم میگیرد. دستی هدایتگر توست و چشمانی نظاره گر. از روز اول که تصمیم گرفتیم به جای نجف به کربلا برویم تا 36 کیلومتر مانده به کربلا دلم لرزید و خواستم پیاده طی مسیر کنیم و از ان مرد عراقی که برایمان غذا اورد فهمیدم که اینجا بهشتی دیگر است و ... و افسوس خوردم چرا سالهای قبل این بهشت را تجربه نکردم.. و دل سیر گریه کردم که اگر سال بعدی باشد و من این سفر را نباشد چه کنم .. 
چشمم که به حرم افتاد فهمیدم که دل چه بلرزد و چه نلرزد کار خودش را می کند. می شکند و تکه تکه می شود و .. بعد می شوی مهمان عباس.. برادر با غیرت امام حسین که نگذاشت  دلت پاره شده به حرم برادرش راه یابد .. ارام می شوی و بعد مهمانی به دیدار اقا می روی.. در گودال قتلگاه ... چه کنم که اگر می دیدم باید قالب تهی میکردم .. انجا بود که فهمیدم این دل تا اسمانی شدن راه زیادی دارد. قفلها به پای این دل بسته شده ... فهمیدم امدن گنهکار به سوی اقای خود لطف اربابش است و این از روسیاهی من کم نمی کند... شش گوشه حرم  اقا ... هنوز گیجم .. شمشیرها فرود امدند و حرمله ها جای جای قلب امام را نشانه کردند و من ... نکند من نیز .. میلرزم .. میمیرم... قلبم درد میگیرد ... وای من از گناهی که میکنم و نه این است که با هر گناهم تیری بر قلب امام زمان هود فرو میکنم و این همان گودال قتلگاه است....

 


معلومات الاثر
general.info-qr
العنوانسفرنامه ای در بهشت
المؤلفاحد هوشمند قره باغ
المشارکة فی1394/10/07
general.info-tags

ألآراء