صبح در انتظار است
20 Jan 2017
«هلا بزوار الحسین»، چشمانم را می بندم، امواج این صدا را از حنجره های بسیاری می شنوم و من در این میانه، آیا زائرم؟
درون، در سکوتی عمیق انگار فرو خفته، سکوتی که حتی در میان پژواک صداهای مردمان گویی خیال شکستن ندارد، چه خواهد شد اگر بشکند و نوری در میان نباشد؟
دستم را بر روی جایگاه لحظه لحظه ی نفسهایم می فشارم و در درون فریاد می کشم:«ای که مرا خوانده ای، ای که مرا خوانده ای» بلکه راه روشن شود و بتوانم قدمی بردارم، هوا انگار گرگ و میش است، صدای کشیده شدن چرخهای کوله بارم بر روی سنگفرش پیر جاده، خبرم می دهد که من هم راهی شده ام.
هیاهوی باد، گرمای چشمانم را گرمتر می کند تا دوباره چشمه های کوچک بجوشند و من در میان مه و روشنایی ببینمشان، همیشه انگار تابوتهایشان پرواز می کنند و من همیشه در ازدحام تن های داغدار، عقب مانده ام و این بار این کوله بار مرا دورتر می کند، می خواهم سریعتر باشم اما این کوله بار که گویی وزر و وبال من است، در این صراط عقبم می کشد.
قدمها به سرعت از کنارم می گذرند، قدمهایی که میزبانشان سنگفرش خیابان است، سنگفرشی نه چندان قدیمی که تنی به آب زده و خود را به گلهای رنگارنگ آراسته است.
بوی گلهای سیراب از گلاب فضا را پر کرده، دلم می خواهد آن پروانگان عاشق نور را همراهی کنم تا شاید بر روی مزارشان، همانجا که ابتدای راه بهشت است، تب چشمانم کند شود.
اما سنگینی نگاهی مرا از حرکت باز می دارد، برمی گردم، نگاهم با نگاه جوانی گره می خورد، چهره اش تلألؤ خاصی دارد، محاسنش به سیاهی شبی بی ستاره است و زمان برایش انگار ایستاده است، سایه ی خاکستری رنگی اطراف صورتش را فرا گرفته و در نهایت یک قاب چوبی که میزبان نیمی از تنه ی اوست و کمی بالاتر چشمان پروانه ای را می بینم که بی صدا رو به جاده ی چشم انتظاری می بارد، دیگر حتی نوای «شهدا شرمنده ایم» هم به گوش نمی رسد.
فضا پر شده از سکوتی که غرق در گمنامیست و آفتاب ظهر انگار می خورد به موجهایی که ساکن شده اند در دریایی عمیق و هر از گاهی صدای تلاطمشان به یادم می آورد که اینجا دریاست.
کسی صدا می زند:« عقب نمانی!»، نگاهم را از انبوه ماسه های رملی می گیرم و به دنبال صاحب صدایم، پیرزن از کنارم رد شده و رفته است، لحظه ای بر می گردد و لبخند می زند، چین های عمیق صورتش انگار عمق بیشتری می یابند و ردیف دندانهای خالی اش نمایان می شود، روسری سفیدی با گلهای سرخابی بزرگ به سر دارد و ژاکت شیری رنگش را به درون چادر شب قهوه ای رنگی که راه های قرمز دارد فرو کرده تا کمرش محکم باشد، بار سنگینی ندارد، تنها یک کیف کوچک که از شانه اش حمایل کرده و یک قفس که میزبان سه کبوتر است.
چند قدمی می دوم تا خود را به او برسانم، دستش را به سمتم دراز می کند، پوست خشن دستهایش، گرمای خاصی دارد.
می گوید تا تپه ی سلام راهی نمانده، دستی به قفس پرنده ها می کشم، می گوید:«نذر آقام امام رضا کردم، فقط برسم به صحنش»
از روستاهای اطراف نیشابورآمده و حالا بعد از سه روز پیاده روی می رود تا به صحن مولایش برسد.
آنقدر نگاهش می کنم تا در نظرم قطره ای سپید شود، شاید حالا به تپه ی سلام رسیده باشد.
شب کم کم پدیدار می شود و موکبها به آهستگی به خوابی شیرین فرو می روند، اما راه همچنان منتظر است، دیگر هر کس باید در درونش چراغی بیافروزد، هنوز تا کربلا راه بسیار مانده است.
«یا عباس جیب المای لسکینه»، صدای کودکانه ای می خواند.
دخترکی دو یا سه ساله که عبای کوچک عربی به سر دارد و دستهای کوچکش درون دستان مردی قوی هیکل جا خوش کرده است، مرد دشداشه ای بر تن دارد و چفیه ای بر سر و با دخترک تکرار می کند:« یا عباس، یا عباس»
به پاهای کودک نگاه می کنم، چقدر این راه طولانی است برای پاهایی که کوچک باشد، چقدر این بیابان هول انگیز است اگر دست پدری نباشد و چقدر این غربت سرد است اگر گرمای محبت ساکنان این سواحل نباشد، ساکنانی که گر چه خسته اند از صید روزانه، اما در تکاپوی رسیدن به گوهرهای ناب این دریا، گویا شب را نمی شناسند.
حالا که مطمئنند از آسودگی زائران، برخی به عزاداری مشغولند و برخی در تدارک صبحانه ی فردا و برخی در حال گفت و گو در کنار آتش خود را گرم می کنند و برخی هنوز بساط پذیرایی شان را جمع نکرده اند تا زائران شب هنگام را از دست ندهند.
باید رفت، هر چند که پاها دیگر یارای همراهی ندارند، جایی در انتهای این راه، همانجا که زمین و آسمان یکدیگر را دوباره می یابند، صبح در انتظار است.
سمیه کاوسی
سی ام دی ماه نود و پنج
general.info-qr | |
العنوان | صبح در انتظار است |
المؤلف | سمیه کاوسی |
المشارکة فی | 1395/11/01 |
general.info-tags |
ألآراء