تو قاف قرار و من عین عبور
19 Jan 2017
یارب...
تو قافِ قرار و من عینِ عبور
من به قلبم ایمان داشتم آرزویی جز کربلا ندارد!
ایستاده ام وسط خیابان، درست روبه روی گنبد فیروزهای...
سلام میدهم!
منتظر جواب میمانم...!
«حتمی جواب داده اند و من نشنیدهام»
این را میگویم و از خیابان رد میشوم...
ماشینها سپر به سپر مانده اند پشت فرمان ایست آقایان پلیس.
خیابان را برایمان قُرق کرده اند.
راننده ها دو دسته اند:
یا دارند زیر لب غُر میزنند، یا دست زیر چانه شان گذاشته و عبور ما چند صد نفر کوله به دوش را تماشا میکنند.
یکیشان که بی اعصابتر است سرش را از توی پنجره میآورد بیرون، وولوم صدایش را روی گوش مسئولمان تنظیم میکند و میگوید:
«هر روز یه ادا در میارین»
راست میگوید بنده خدا...
امروز همه اش ادا درآوردیم؛
ادای پیاده روی را؛
ادای اربعینیهای نجف تا کربلا رفته را...!
حتی ادای موکبهای طریق را، که با عشق چای میدهند و نارنگی.
«شبهای جمکران جان میدهند برای عکس شدن»!
این را رفیق عکاسمان میگوید.
نای تمام قد ایستادن را ندارم.
از روی نیمکت، گنبد و گلدسته را سوژه میکنم، دستهای یخ زده ام را «ها» میکنم تا بیحسی شان معلوم نباشد توی عکس...!
میخواهم زیر عکس بنویسم: «نائب زیارهتان هستم»، یا چه میدانم مثلا: «دعاگویتان هستم» و بگذارمش توی اینستا.
لحظه آخر شیطنتم گل میکند. مینویسم: «عازم کربلام التماس کنید دعاتون کنم»
رفقا از شباهت صحن جمکران و کوفه میگویند.
نظری ندارم...!
گُله به گُله پیام لایک و کامنت اینستا میآید.
روی دیدن باطری ته کشیده گوشی را ندارم.
از پارسالِ کوفه هیچ چیز یادم نیست. نه از صحن و سرایش نه از حال و هوایم!
همهاش یک خاطره سبز و شیرین و خنک توی ذهنم مانده، چیزی شبیه طعم مُهیطو.
حتمی آن روز هم گنگ بوده حال دلم! درست مثل الان که باورم نیست مسافر بودنم را.
دلم پیش اینستاست هنوز...
زیر جُلَکی پیام آخر را میخوانم: «خداروشکر طلبیدن و حاجت روا شدی»
جوابش را مینویسم:
من به قلبم ایمان داشتم، آرزویی جز کربلا ندارد...!
من ای صَبا ره رفتن به کوی دوست ندانم، تو میروی به سلامت؛ سلام ما برسانی...!
چفیه مشکی را دور صورتش پیچیده، تقاطع چفیه و چشمها خیس خیس است.
ایستاده روی صندلی؛ قرآن را یک دور دور سرم میچرخاند، از زیر قرآنش رد میشوم.
التماس دعایش خیلی نرم جا خوش میکند توی لیست «التماس دعایی» های ذهنم، میگوید ویژه دعایش کنم.
میدانم، آدم ویژه دعا کردن نیستم! نگاهم را از نگاهش میدزدم، سرم را میاندازم پایین:
_چشم...! اگه لایق باشم حتما.
یک عالم آدم جمع شده اند توی پایانه.
بوی اسپند بُر میخورد توی هوا و تنه اش میخورد به تنهی مداحی حاج میثم و یک معجون بغض آورِ نوستالژیک میسازد.
خورشید قُم بالای سرمان هست ولی مثل سابق اذیت نمیکند؛ میشود یک لنگه پا ایستاد زیر نور پاییزی اش و منتظر دو همسفر عکاسِ خبرنگار ماند.
حریف حس گل کردهی خبرنگاریشان نشدند، رفتند تا سوژه داغ است بچسبانند به تنور دوربین.
«الرفیق ثم الطریق» از اربعین پارسال افتاده توی دهانمان و پُزش را به همه میدهیم، رفیقِ طریق دو ساله شده ایم برای هم.
کار خود ارباب است حتمی، شب قدر وقتی داشتم با پررویی میگفتم: «خدایا زیارت مشاهد مشرفه را نصیبم کن، در بهترین زمان و با بهترین همسفران» در نامه اعمال امسالم رقم زد: اربعین با رفقایش برود کربلا...!
14 اتوبوس به صف ایستاده اند.
بعضیها زودتر سوار میشوند، بعضیها هنوز مشغول وداعند و بعضیها هم مثل من...
یک آدم خیّر پیدا میشود لیوانِ آبی میآورد و پشت بندش یک دسته کاغذ میگذارد کف دستم.
میگوید طرح زیارت نیابتی است، هر عمود را به نیت یکیشان قدم بردار، جا مانده اند!!!
روبروی بنرِ تمام قد « همپای قافله» میایستم و نمه نمه آب را سر میکشم و دلنوشتههای توی کاغذ را میخوانم:
_توروخدا به یاد رهبر عزیزمون هم چند عمود قدم بردارید...!
_به آقا بگو این رسمش نیست، من بی وفام شما چرا قهر میکنید؟
_ موقع پیاده روی به یاد همه مریضا باشید، مادر مریض من رو هم دعا کنید.
_من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم، تو میروی به سلامت؛ سلام ما برسانی...
_من از قافله جا مونده کجا گریه کنم؟ چی میشد میون پیاده ها گریه کنم؟! التماس دعای فرج
_ دخترم اصرار داره خودش بنویسه: سلام خانم، من برای خودم هیچی نمیخوام فقط برای دوستم حنانه دعا کنید باباش تو سوریه شهید شد، دوست داره خوابشو ببینه!
با انگشت رد اشک را از روی گونه ام می دزدم و میان تبسم و گریه میخوانم:
من پای عشق تو کمرم تا شد ای پدر ..... این شد که سر به زیر شدم در سه سالگی
کاغذها را با آداب تا میکنم میگذارم توی جیب کوله و راه میافتم.
بانوی نوزده بیست ساله ای از توی جمعیت میآید سراغم، دست میاندازد و با فشار، بندِ کوله ام را میگیرد:
_ خواهش میکنم اجازه بدین من بیارمش!
از بچههای خوابگاه است، اشکش بند نمیشود، شماره اتوبوسم را میپرسد.
کوله را صاف میگذارد جلوی صندوق بار اتوبوس13، مثل خواهر نداشته ام بغلم میکند، مثل خواهر نداشته ام بغلش میکنم، پیشانی ام را میبوسد و بدون آنکه چیزی بگوید میرود.
شوری اشکش را حس میکنم، توی دفترچه گوشی مینویسم: یادم باشد یادت کنم حرم ارباب.
دلشورههای مادرانه
از صندلی عقب صدایم میکند.
یک مشت آجیل میریزد کف دستم:
_ بخور جون بگیری مامان جان!
اسمش را نمیدانم.
بجز چند تا خط روی پیشانی، هیچ نشانهای برای پیریاش نیست.
آنقدر دقیق و شیرین پشت تلفن، برنامههای سفر را برای نوههایش تعریف میکند که دلت غنج میرود.
اسمش را میگذارم«کُنداکتور برنامه».
حفظ شدهام دیالوگهایش را.
_ سه و نیم حرکت کردیم مامان جان...
_اول میریم کاظمین، بعد نجف، بعد کربلا.
_سامرا قدغن شده مامان جان!
مامان جانِ آخرش یک آه دارد.
سوزناک نیست، کُشنده است آهش...
آخرِ مامان جانِ آخر، حتمی چشمی نمدار میشود و بغضی سربسته قورت داده میشود.
نیم ساعت بعد تمام حرفها را تکرار میکند برای نوه بعدی...!
یک جایی حوالی اراک، خورشید محو میشود از آسمان. از ماه و ستارهها یش خبری نیست هنوز.
از صندلی عقب صدایم میکند.
_دیر نشده مامان جان؟
طعم حرفهایش عوض شده. مثل قبل، باقلوایی نیست مامان جان گفتنش.
یک ساعتی هست که آرام و قرار ندارد.
بال بالِ نماز اول وقتش را میزند که دیر شده.
قربان صدقه عروس ته تغاری هم سر حال نمیآوردش.
بُغ کرده سرش را میچسباند به پنجره و با حرص دکمه صلوات شمار را فشار میدهد.
به طعنه میگوید نذر کرده ام زودتر نگه دارند برای نماز.
نذرش زود جواب میدهد، پای اتوبوس به بروجرد نرسیده، میایستیم برای نماز.
چشمهایش برق میزند حالا... انگاری چند لیتر خونِ تازه ریخته باشند توی رگهایش.
هنوز به مرز نرسیده ایم.
از صندلی عقب صدایم میکند.
گوشیاش را میدهد دستم.
_برام تلگرام نصب میکنی مامان جان؟
_به ممد حسین بگو کی میرسیم لب مرز، نگرانه بچهم.
از توی شمارهها، محمد حسینش را پیدا میکنم.
ژست کُنداکتوری میگیرم و مینویسم: سه و نیم رسیدیم لب مرز مامان جان!
تو قاف قرار و من عین عبور...!
سه ساعتی طول کشید رد شدنمان از مرز.
آن طرف جاده بساط هلابیکُم ها به راه است.
این طرف جاده اما... سیصد نفری نشسته ایم منتظر رفقای غیر ایرانیمان که بالاسریها مرام خرجشان کنند و از همین مرز راهی کربلا شوند.
سه تایی مینشینیم لب جدول چرک و کثیف جاده.
اینجا از خوی پاییزی آفتاب خبری نیست.
خورشید صبحگاه آبان شان مو نمیزند با خورشید ظهرگاه مرداد مان.
غذای سه وعدهمان را مثل نامه اعمالمان داده اند دست راستمان.
معده حریف خستگی دست راست و چپ نمیشود و قید سه وعده غذا را میزنیم.
هوس موکبداری میکشاندمان لب جاده.
روی هلابیکُم گفتن را نداریم ولی سر میچرخانیم، چند تا زائر را شناسایی میکنیم و جلوی راهشان میایستیم.
غذاها را میگیرند و خدا خیرتان دهدی میگویند و رد میشوند.
توی دلم یک عالم واژه تشویقی ردیف میکنم برای روح بخشنده ام.
بدم نمیآید اگر بیایند و یک مدالی درجهای چیزی بدهند برای این حرکت پهلوانی ام.
نظرم عوض میشود... مدال این دنیایی به درد نمیخورد.
خودم را تصور میکنم روی یک سِن بهشتی. که ملائک مقرّب، طَبق به دست میآیند کنارم.
مثل برنج دُم سیاه شمال که کوه میکنند توی دیس و لا به لایش ماهیچه ای مرغ بریانی چیزی قایم میکنند، لوء لوء و مرجان چیده اند توی طَبق و لابه لایش شمش طلا جاساز کرده اند.
با آداب خم میشوند احترامی میگذارند، طبق ها را میچینند کنارم و میروند.
دارم به اندازه آن شمش فکر میکنم. بیشتر از قد و بالای شمش، عزت و احترامی که بهشتیها خرجم میکنند حالم را خوب میکند.
یک صدای بَم مردانه بساط فکر و خیال بهشتیام را میریزد به هم.
_خانم اجازه میدین واکس بزنم کفشاتونو؟
سرم را بالا میآورم، از صاحب صدا اثری نیست.
زاویه نگاهم را عوض میکنم.
پیرمرد واکس به دست روی ویلچر زوار در رفتهای نشسته و چشمهایش خیره مانده روی کفشهایم.
نه روی نه گفتن دارم و نه روی کفش در آوردن...
مِن و مِن میکنم...
_زحمتتون میشه پدرجان!
میفهمد دارم آب میشوم از خجالت، پا پیچم نمیشود.
پا ندارد پیر مرد...
حتمی توی دوکوهه ای شلمچه ای جایشان گذاشته.
_ پول موکب زدن و غذا دادن به زائرای امامو ندارم، جون واکس زدن کفشاشونو که دارم...!
این را با خنده میگوید و میرود سراغ زائر بعدی و من میروم سراغ خیال قبلی...
پیرمرد را تصور میکنم روی یک سِن بهشتی.
که ملائک مقرّب طَبق به دست میآیند کنارش.
مثل برنج دُم سیاه شمال که کوه میکنند توی دیس و لا به لایش ماهیچه ای مرغ بریانی چیزی قایم میکنند، لوء لوء و مرجان چیده اند توی طَبق و لابه لایش شمش طلا جاساز کرده اند.
با آداب خم میشوند احترامی میگذارند، طبق ها را میچینند کنارش و میروند.
پیرمرد جایزه میگیرد و من آب میشوم از خجالت...
دوباره نیت کن بگو باز بسم الله ای دل...!
ماه بالا سرمان ایستاده.
تمام زورش را میزند شبمان را روشن کند.
زورش نمیرسد...
از عصرگیر کرده ایم توی سه راهی...
راهی که نه «عتبه حسینیه» حالیش میشود و نه پلاک حکومتی...
مرغ حرفشان یک پا دارد این شُرطهها...
یک ساعت و دو ساعت فایده ندارد.
باید آنقدر بمانیم توی این بیابان تا پریشانیمان کلافهشان کند؛
تا نگاهشان بیوفتد به نگاه خیس اینهمه زائر آواره؛
تا «یا موسی ابن جعفر،یا امام الرَّحمه» دعای توسلمان نرم کند دلشان را؛
تا بیخیال قانونِ «من درآوردی» شوند؛
تا بگویند: اصلاً به ما چه که شما ایرانی هستید، به ما چه که «لا یَجوز» است عبور ایرانیها از این راه،
راه باز است و جاده دراز...! بروید به امان خدا.
دلیل اینهمه باید و نباید را نمیدانم.
دلیل اینهمه از کجا برو و از کجا نرو.
چرا رهایمان نمیکنند به امان خدا؟
همانطور که رفقای غیر ایرانیمان را توی مرز رها کردیم به امان خدا!
شاید تاوانِ رفیق نیمه راه شدنمان است پریشانی الانمان...!
دلم یکی از آن خادمهای خوش مشرب بین الحرمین را میخواهد.
که با پَر سبزش بزند به پهلویمان و از توی حلق «ح» حرِّک یا زائر را بگوید و از همین سه راهی هُلمان دهد سمت کاظمین.
_سامرا قدغن شده مامان جان فردا میریم کاظمین!
حرفهای همسفرمان رژه میرود توی ذهنم.
حتمی تا الان چند باری به نوه هایش توضیح داده که کجا مانده ایم و چرا مانده ایم و دعا کنند که کاظمینمان مثل سامرا نشود.
چادرم را برعکس میکنم برای نماز.
که صبح خاکش توی ذوق نزند، که نگویند ایرانی جماعت شلخته است و خاکی.
ماه زورش نمیرسد...
فیلمبردار نور دوربیناش را میاندازد روی صف اول.
انگاری از ته چاه ظلمت آورده باشدمان سر چاه...
سه رکعت نماز مغرب میخوانم؛
وسط بیابان؛
روی خاک و سنگریزه؛
بدون سجاده؛
زیر نور ماهی که زورش نمیرسد؛
واجب قربتاً الی الله...
قیام و رکوعمان عادی است.
مثل همه نمازهایِ عادیِ همه مردمِ عادی.
سجدهمان اما عادی نیست، درد دارد.
بغل دستی ام سر سجده دوم، زانوهایش را بغل میگیرد. پِقّی میزند زیر گریه...
یک چیزهایی زیر لب میگوید.
یا زینبش را میشنوم و خار مغیلان را...
سرش را بالا میگیرد.
زُل میزند توی صورت ماه...
با گوشه آستین اشکش را پاک میکند.
یا زینب میگوید و بلند میشود.
دوباره نیت میکند:
سه رکعت نماز مغرب میخوانم؛
وسط بیابان؛
روی خاک و سنگریزه؛
بدون سجاده؛
زیر نور ماهی که زورش نمیرسد؛
واجب قربتا الی الله...
گر از این منزل ویران به سوی خانه روم/ دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم
این را حافظ میگوید.
وقتی که بجای تعقیبات نماز، میروم سر وقت گوشی و آلارم «لو باطری» اش را میبینم و پیام آخر مادر را که آخرِ همه پیامهاش ختم میشود به دیوان حافظ.
فراموش میکنم جنگ همیشگی بین مولانایِ من و حافظِ مادر را.
حافظ عاشق بود. آدمِ عاشق امیدوار است به خوب شدن.
میگذارم یک بار هم که شده حافظ شانسش را امتحان کند و حال دلم را ببرد سمت خوب شدن، سمت امیدوار شدن، سمت عاشق شدن.
از هیچکدام اینها خبری نیست هنوز.
زیر نور همان ماهِ بی زور، سوار بر اتوبوس حرکت میکنیم.
کجایش معلوم نیست.
دو دسته شده اند همسفرها.
بعضیها باورشان شده کاظمین نرفتنمان را.
پای قسمت و تقدیر را کشیده اند وسط و با دو دوتای فلسفیشان به این نتیجه رسیده اند که حتمی آقا راضی نیست جانمان توی کاظمین به خطر بیفتد.
بعضیها هم دارند نقشه میکشند که نماز شبشان را زیر قبه بخوانند یا توی صحن باب المراد؟!
نه آنقدر دو دوتا کردنم خوب است که قاطی گروه اول شوم و نه آنقدر قرص و محکم است دلم که مثل گروه دوم به فکر نماز شب توی صحن یا زیر قُبّه باشم.
من آدمِ این دو گروه نیستم، باید یک گروه دیگری هم باشد و فقط یک عضو داشته باشد که بیخبر از همه جا کل مسیر را تخت بخوابد و وقتی چشم باز میکند ببیند یک جایی توی راه بغداد به کاظمین نگه داشته اند برای شام.
از ذوق شنیدن اسم کاظمین اشتهایم کور میشود.
پرسه زدن توی محوطه موکبها برایم جذاب تر است از زُل زدن به سفره پر روزی شان.
خانم مسئول پرسه زدنهای بیهدفم را که میبیند، دستم را میگیرد میبرد روبروی «مغاسلات للمراء» و مامورم میکند به نگهبانی از خانمهایی که به دلیل کمبودِ مغاسلات للنسا، رفته اند آنجا.
مُعذّب ماندهام توی چارچوب در.
آقایان مسئول یکی یکی میآیند، وضع مغاسلات اختصاصیشان را که می بینند سرشان را میاندازند پایین و بر میگردند.
یکیشان که غیرتیتر است انگار، تا اوضاع را میبیند وحشت زده «یا حضرت عبااااس!!! اینجا چه خبره» بلندی میگوید و میرود.
سهمیه خجالت کشیدن یک سالَم را همانجا خرج میکنم و پرسه زنان بر میگردم سمت اتوبوسها.
رانندهها شوخیشان گرفته، کورس میگذارند توی جاده تاریک.
از ترس تصادف احتمالی و فوت شدن در هنگام خواب، پلک روی هم نمیگذارم.
حافظ عاشق بود. آدمِ عاشق امیدوار است به خوب شدن.
حال دلم را میبرد سمت خوب شدن، سمت امیدوار شدن، سمت گنبد و گلدسته ای که حالا واضح می-بینمشان، سمت عاشق شدن...!
جنگ همیشگی را حافظِ مادر میبَرد.
کُمای عمیق
خیابانها خلوت شده، خلوتِ خلوتِ خلوت...
الان هم وقت رسیدن است؟
یک چیزی ته قلبم اجازه نمیدهد این را بگویم.
شاید وجدان نیمه بیدارم است.
شاید هم اثر عزّو التماس چند ساعت پیشمان استکه نمیگذارد ناشُکری دامن گیر زبانم شود.
دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است...
با اینکه کلیشهای است ولی میگویمش.
آنقدر تکرارش میکنم که ناشکری جملهی قبل را بشورد ببرد پایین...!
داستان پیچیدهای نیست، داستانِ دیر رسیدنمان به حرم است و بسته بودن درها...
با خودم حساب کتاب میکنم:
۱.ساعت۱۱ برسی حرم و نتوانی طعم زیارت شبانهشان را بچشی: بی توفیقی است.
۲.یک ساعت بمانی وسط خیابان و چشم از گنبد و گلدسته رویاییشان برنداری: حتمی توفیق است دیگر.
این به آن در...
یک دیوار سیمی مشبک است، و آن طرفش صحن و گنبد...
نور گنبد و گلدستهها آنقدر زیاد است که فولو میکند عکسمان را.
دوربین گوشی لیاقتِ گرفتن این جور عکسها را ندارد، بیخیال میشویم و میرویم لابلای جمعیت.
میایستیم تا وَنها بیایند و ببرندمان.
سه خبرنگار که بیشتر نیستیم، میمانیم سر حوصله با آخرین وَن میرویم.
چند دقیقهاش را نمیدانم، خیلی زود میرسیم به یک ساختمان تو در تو.
مهندسیاش با خانههای کاهگلی بوشهر مو نمیزند.
کاهگلی بودنش را نمیدانم ولی عطرو هوا و قد کوتاه دیوارهاش که همان است.
ساختمان بغلی خالی مانده برای رفقای غیر ایرانیمان، که چند ساعتی مانده بودند توی مرز و حالا عنقریب است که برسند.
زرنگی میکنیم تا بیایند میرویم ساختمانشان را ورانداز میکنیم، بهترین جایش را انتخاب میکنیم بار و بندیلمان را جاساز میکنیم همانجا و قبل از اینکه برسند خودمان را به خواب میزنیم.
مثلا چندساعتی هست که اینجاییم و هفت پادشاه معروف خوابهای ایرانی را هم دیدهایم.
میآیند خسته و کوفته...
هر کدام با یک زبان...
پرس تیوی و راشاتودِی و المنار و...
انگار که شبکهی خبر همهی کشورهای همسایه روشن باشد و تحلیل مسائل خاورمیانه پخش کند...
ساعتگوشی را کوک میکنم برای نماز جماعت حرم.
هشدار برای ۲ ساعت و ۱۳ دقیقه از الان تنظیم شد.
چند دوری پلک میزنم تا بلکه فرجی شود و جای دقیقه و ساعتِ هشدار عوض شود.
فایدهای ندارد.
دو ساعت و سیزده دقیقه را جلوی گربه بگذاری قهر میکند.
این را رفیق عکاسمان با خنده میگوید...
تحلیل مسائل خاورمیانه تمام نشده که بیهوش میشویم.
یک کمای عمیق...
دل من گوشه صحنت بخدا جا مانده
مرحباً بِکُم... مرحباً بِکُم... مرحباً بِکُم...
صدای ضبط شدهی دست فروشهای دور حرم یک ریز خوشآمد میگوید.
دلم یک خوشآمد گویی واقعی میخواهد.
نه از این صداهای ضبط شده
نه این قدر خشک و رسمی
مرحباً بِکُم پدر حضرت کریمه،حتمی شیرین است
نه مثل این دهینهای عراقی و سوهان قمی...!
شیرینیاش دلت را نمیزند.
به قدر رساندن سلام حضرت کریمه به پدر و نماز جماعت صبح و دعای صباح و زیارت عاشورا توی حرم میمانیم و قبل از اینکه تنهمان بخورد به تنهی شلوغی حرم، خداحافظی میکنیم.
نفسم تشنهی دم و بازدم توی باب المرادست و چشمهام سیراب نگاه ضریح نشده است هنوز...
سرّ این سلامهای کوتاه را نمیدانم.
چقدر دوست دارم یک بار هم که شده بی دغدغه نجف و کربلا، یک جایی نزدیک ساحتُ الصّدرین، حوالی باب المراد، یک اتاق بگیرم و بشوم کفتر حرم.
غروبها بنشینم روی یکی از آن صندلی پلاستیکی ها و چای عربی بنوشم.
عصرها با یک دوربین دیجیتال توی بازارچه قدم بزنم و بنجل فروشیهایش را عکس کنم.
آنقدر دینار آورده باشم، بیایم سوغات فروشی داخل حرم، یکی دوتا از آن انگشترهای متبرکی که از توی ضریح بیرون کشیدهاند را بخرم برای عزیز ترین کس و کارم.
و صبحها بعد از نماز بنشینم تا آن عرب، با لحن محزونش، برایم دعای صباح حضرت امیر را بخواند.
راهِ آمدنمان یک ربع بیشتر نبود اما رفتنمان دو ساعتی طول میکشد.
خنکای صبح گره میخورد به آفتابی که خودش را کشانده دور و بر گنبد.
هی سوژه میآید جلوی چشممان برای عکاسی.
چیلیک چیلیک عکس بگیری بگذاری بر پیشانی صفحههای اینستا. نه اینکه دلشان را بسوزانی، فقط بگویی که به یادشانی، فقط همین.
هر کسی یک سبکی دارد خب.
یکی سنگ فرشهای پاریس طور را سوژه میکند و یکی فلافل فروشیهای منگنه شده به اطراف حرم.
یکی فوکوس میکند روی ویلچرهای کپه شده کنار تفتیش و یکی زوم میکند روی لبخند خستهی خادمهای خوش قدوبالای کفشداری.
نگاهم به آسمان است...
دو گنبد مطلای جفت شده در کنار هم،
و یک فوج کفتر جلد که طوافشان میکند.
عکس کردن این طواف ارزش مجسمه شدنم را دارد.
اسم سبکم را هم میگذارم عکاسی مجسمهای.
اینکه بی حرکت بایستم روبروی گنبد...
دوربین به دست و آماده به عکس
و تا کبوترها میآیند توی قاب، دکمه شاتر دوربین را فشار بدهم.
درست مثل وقتهایی که میایستم رو بهروی ایوان آیینه حضرت معصومه و میخواهم بالا رفتن بچههای تخس مردم را از نردههایش عکس کنم.
کاظمین برایم انگار یک خیابان ارم دیگر است، یک باب الجواد گسترده تر، یک شبستان، یک ایوان آینه با لهجهعربی.
مویه های شبانه
قضای ما فات است دیگر...
چشمهای پف کرده از خوابش را باز میکند.
گردن کج میکند، این طرف و آنطرف را که خوب دید زد، این را میگوید و دوباره میخوابد.
ما فات آدمها هم فرق میکند انگار.
ما فات یکی از عتبهی کاظمیه تا نجف، پنج ساعتی طول میکشد و ما فات ما خبرنگارها فوقش یک ساعت چرت زدن است با اعمال شاقه.
نرسیده به نجف، یک عزاء الرحمنی سبز میشود جلوی راهمان.
یک موکب عریض و طویل که مطبخ دِنج گوشهی حیاطش میشود وضوخانه و فضای سبز کناریش هم میشود مصلای نماز جماعتمان.
بچهها اسمش را میگذارند موکب جنگلی.
چیزی شبیه رستوران جنگلیهای مُد شده توی شهر و دیارمان.
به قدر نماز و چای و نارنگی میهمانش میشویم و راه میافتیم.
حجم تنم روی روکش سفید تشک جا انداخته.
قشنگ معلوم است طول شب چقدر دست و پا زده ام.
ردش همه جا افتاده.
چشمم به پنکه سقفی اتاق که میافتد تازه یادم میآید کجا هستم.
ساعت۲ بامداد به وقتِ شارع الرسولِ نجف!
شارع الرسولی که آن طرف خیابانش یک ساختمان سه طبقه است.
ساختمانی که حالا صدو خوردهای استاد و کارمند ساکنش هستند.
ساختمانی که انتهای اتاق آخرِ طبقه آخرش، طاقباز زُل زده ام به پنکه سقفی خاموش و یقهی دل رحمی افراطیام را گرفته ام و دارم راضی اش میکنم دست از سرم بردارد و بگذارد مزاحم چرت شبانه دو خبرنگاری که یمین و یسارم را گرفته اند شوم و بیدارشان کنم.
قرارمان این است که خیلی زودتر از نماز صبح، وقتی یواش یواش مردم شب زنده دار از
دور و بر حرم پراکنده میشوند و میروند خانه هاشان_هتلهاشان، تازه ما و رفقا برویم دیدار حضرت.
شیعه است دیگر...
شده باشد شیفتی، نمیگذارد دور و برشان خلوت شود.
همان یکی دو روز بعد از فوت حضرت نبی که دور خانهشان خالی شد بسمان است.
همان صبح تا غروبی که توی بیابان کربلا دور و بر خیمه و خرگاه و کجاوه دخترشان خالی شد بسمان است...!
اینجای فکر و خیالات که میرسم، دل رحمی افراطیم عقب نشینی میکند و فاتح میدان جنگ میشوم، ژست مادرانه میگیرم، وولوم صدایم را تنظیم میکنم، طوری که فقط خودشان بشنوند، مهربان و جدی صدایشان میکنم:
_بیدار شوید خُب،چقدر خواب؟ بستان است.
دو رکعت نماز برای «من»
اینهمه آدم توی حرم، آنهم این موقع شب؟
شلوغیها دیگر برایم عجیب نیست.
جرات تو رفتن را نداریم.
یک دور صحن را از پایین تا بالایش و از چپ تا راست زیر و رو میکنیم دنبال یک گله جا،
به قدر مُهرمان و عرض دو کتفمان اگر باشد کافیاست.
نوحه خوان نشسته بر منبر، میگوید و میگریاند.
عربها که میفهمند زبانش را، دَم به دَمش میدهند و با زبان سر جوابش را میدهند و فارسها، فقط با چشم..!
اشکی که میآید سُر میخورد روی گونه و غلطان میچکد روی مفاتیحی که باز است جلوی رویشان.
جواب از این بالاتر؟
روی یک سکو، یک گوشهی کُنج دنج پیدا میشود.
مینشینم رو به قبله.
با کولهباری از نیابت.
به نیابت از کس و کارم، دوست و رفیقم، قوم و خویشم، دو رکعت نماز زیارت میخوانم قربتا الی الله...
نمازم تمام میشود.
فکری میشوم.
این رسمش نیست.
برای آنهمه آدم ریز و درشت توی زندگیام، همهاش دو رکعت؟
نامردیست...
حالا که آمدهام تا اینجا.
حالا که اندازه دو کتفم جا هست.
حالا که اندازه چندتا دو رکعتی دیگر وقت هست تا اذان...
آدمهای ریز و درشت زندگیام را گروهبندی میکنم:
زندهها و مُردهها؛
اقوام سببی و نسبی؛
رفقای جان و رفقای جانان؛
پدر و مادر...
بیشتر از این وسعم نمیرسد دیگر.
«مَن» چی پس؟
سوال است دیگر، یک هو به ذهنت میآید.
دلم برای «مَن» میسوزد.
بلند میشوم دور کعت دیگر میخوانم برای منِ از قلم افتاده.
نیم ساعتی از نماز صبح میگذرد.
نیم ساعتی هست چهار زانو نشسته ایم روبروی ورودی بانوان.
نیم ساعتی هست که چشم دوخته ایم به در تا راهی، روزنهای باز شود، دستِ منِ حیرانمان را بگیریم ببریم تو.
امیدی نیست انگار.
از لابلای جمعیت خودمان را میرسانیم به صف کفشداری.
قولِ نماز ظهر و عصر توی حرم را به منِ حیران میدهیم و بر میگردیم سمت اسکان.
قسم به بغض فروخوردهی مولا...!
صحن حضرت زهرا را یک دور میچرخیم.
_خوب چیزی ساخته اند.
پیرزن هفتاد هشتاد سالهای که کنارم ایستاده این را میگوید، درست وقتی که هاج و واج در و دیوار و زمین و آسمان صحن را دید میزنم.
منتظر جواب است.
به تایید سر تکان میدهم، بله حاج خانوم! خوب چیزی ساختن.
_چقدر خوب است حرم داری آقا..!
این را با بغض میگوید و میرود.
ایرانیها استاد روضه اند.
اینکه از در و دیوار صحن برسند به بانوی مانده بین در و دیوار.
اینکه از حرم مولا برسند به غربت حضرت زهرا.
تکیه میدهم به ستون، رو به قبله، سر پا.
از توی گوشی زیارت حضرت زهرا را پیدا میکنم.
میایستم به خواندن.
یک جایی وسط زیارت بغضم میترکد، شروع میکنم به خط و نشان کشیدن...!
ایرانیها استاد خط و نشان کشیدن اند.
صحن بانو را توی حرم مولا ساختیم.
خدا را چه دیدی، نام مولا را هم مطلا، مینویسیم سر در حرم حضرت زهرا.
انگاری مولا هم بغض دارد.
هزار و چهارصد سال است که بغض دارد.
ناف پدر را با بغض بریدهاند، ناف نجف را هم...!
در دنیای تو ساعت چند است؟!
از نجفی شدنم دو روز میگذرد
با احتساب دنیایی آدمها، دوروز
و با احتساب دقیقههای نفس کشیدنم توی حرم، دو ساعت!
نماز ظهر و عصر را توی ایوان طلا میخوانم و پشت بندش زیارتنامه مولا و میروم سمت ضریح.
فشار زیاد است.
نمیروم.
بر میگردم روبه روی ضریح، پشت در.
سرم را میگذارم روی دیوار
مثل کودکی زمین خورده که در آغوش پدر خودش را مچاله میکند، جمع میشوم.
میایستم تا فرجی شود.
تا آنها که هُل میدهند بروند برسند به ضریح و بقچه درد و دلشان را که خوب خالی کردند، اجازه دهند منِ ترسوی بی جربزه هم خوشههای انگور ضریح را لمسی کنم و سلامی بگویم و تا نگاهم میافتد به قبه، دعاهایی که لیست کردهام را بالا و پایین کنم، به قول منبریها اَهم و مهم کنم، آنهایی که میشود توی دو ثانیه گفت بگویم و برگردم.
پشت سرم کسی با صدایی نا مفهوم و آهنگ محزون دارد چیزی شبیه مداحی زمزمه میکند.
سر بر میگردانم.
صاحب صدا دخترک سندرم داون است، تنه مادرش را ستون کرده و تکیه داده.
بزرگی زبانش نمیگذارد خوب بخواند اما ملودی مداحی را خوب بلد است تقلید کند.
دستهایش را توی هوا میچرخاند و محزونتر از بنی فاطمه میخواند:
جان آقا... سنه قربان آقا...سید عطشان آقا.
چشمم به در ورودی است و گوشم را سپرده ام به آهنگ کلام دخترک سندرم داونی.
با حرّک یا زائر خادم، هیکلم را جمع میکنم.
فشار زیاد است.
جربزهی پنهان شده پشت قوه خوفیهام را پیدا میکنم و لابلای جمعیت راه میافتم سمت ضریح.
سخت میرسم.
ولی میرسم.
خوشههای انگور ضریح را لمس میکنم، سلامی میدهم و تا نگاهم میافتد به قبه، دعاهایی که لیست کردهام را بالا و پایین میکنم، به قول منبریها اَهم و مهم میکنم، آنهایی که میشود توی دو ثانیه گفت میگویم.
از ثانیههای کم زیر قبه بودن شاکی نیستم.
اینهمه آدم، هر کدام قدر دوثانیه دعا کنند میشود یک دنیا دعا.
حالا حتمی وسط همه دعاها که میرود سمت بالا،
یکی همسر میخواهد، یکی خانه، یکی روزی، یکی وام،یکی فرزند، یکی دانشگاه، یکی هم از خدا شهادت میخواهد.
و بعد فرشته مامور خدا، میرود زیر گوشش میگوید:
تو جایی حوالی سوریه پیش ما بر میگردی.
حیف نمیشنویم، نمیبینیم.
عادتِ خداست بازیگوشی ما.
خوش خوش کِشانم میبری اما نمیگویی کجا!
توکلتُ علی الحیُّ الذی...
موذن زاده با آن لحن کشدار، کنار گوشم زمزمه میکند.
با آنچه بعد، با الله اکبر اذان به پا میکند، این شبیه آرامش قبل طوفان است.
از خواب میپرم.
زیارت دوره داریم امروز.
وقت نمیشود تا حرم بروم، نماز بخوانم و برگردم.تا بیایم آه بکشم، خمیازه قاطیش میشود.
آه کشدار.
اسمش را میگذارم آهِ بی توفیقی.
درست مثل آهی که کنداکتور برنامه میکشید، توی اتوبوس.
توی جا، میچرخم سمت قبله و میگویم:
صلی الله علیک یا امیرالمومنین.
_سامرا غدقن شده مامان جان...!
یاد امام حسن عسگری میافتم.
و بعدش مظلومیت امام حسن.
حس میکنم تمام حضرات حاضرند و نامردی است اگر یکی یکی سلامشان ندهم.
رندی میکنم و میگویم:
صلی الله علیکم یا اهل بیت النبوه.
قامت میبندم، تا به خودم بیایم رسیدهام به سلام نماز.
وسط سجاده، زانوهایم را جمع میکنم و سر به زیر، طوری که فقط خودش بشنود میگویم:
آه بی توفیقی نبود آهم،
آه نا شکری بود.
نمیدانم روی کدام حساب ویزایم را مُهر زدی.
آوردی ام اینجا
انتهای شارع الرسول
که چشم باز نکرده
هوای نجف را درست و حسابی قورت نداده، بقچه نا شکریام را حواله کنم سمتت.
حیف این هوا
حیف نفسهای مولا در این هوایی که من الان دارم نفس میکشم.
فکرش را بکن، قرار است در کربلا هم نفس بکشم.
اکر راهم بدهند...
اگر راهم بدهی...
جان مولا ندید بگیر این آههای گاه و بیگاه را.
اشباحاَ بلا ارواح...!
یک پایم روی زمین است و پای دیگرم بالای جوب.
لای هفتصد هشتصد نفر آدم گیر کردهام، یک جایی نزدیک مسجد.
به سختی تعادلم را حفظ میکنم نکند پایم بلغزد، نکند کمرم خم شود نکند، نکند زیر دست و پا بمانم.
حالا دیگر طعم مهیطویی که آن شب توی جمکران یادم آمد را هم فراموش کردهام.
حتمی سال بعد اگر کوفه بگویند، منا میآید جلوی چشمم، با طعم فشار قبر مثلا، با طعم بی اکسیژنی.
با طعم خیابان قفل شده، با طعم آقا هُل ندید، با طعم حاجاغا چرا ما رو آوردین اینجا؟
میشود غُرزد، اما غُر نمیزنم. اینجا شهر غُر غروها ست، شهراشباحا بلا ارواح، ارواحا بلا اشباح
حاضرانِ غایب
سخن گویان لال
شنوندگان کر
بینندگان نابینا...!
دوست دارم بروم در میان شهر بگردم، صورت به صورت ببینمشان. مردمانش را روی باسکول وزن کنم، ده من از کوفی را علی، با یک من شامی عوض میکرد.
دوست دارم بروم بایستم مالک تشر بزند به رویم، عمار مشفقانه نصیحتم کند و تمار عاقبتم را شرح دهد.
دوست دارم بروم خواص کوفی را، شریح قاضی را، سلیمان صرد خزاعی را، عمار یاسر را، حبیب مظاهر را، بنشانم جلوی دوربین مناظره کنند، تا غر غروهایشان حرف حساب بشنوند، تا آدم حسابی ها شان حرف حساب بزنند.
دوست دارم بروم بنشینم روبروی مسلم، برایم از نامه بگوید، از عهد و از انتظار.
دوست دارم بروم پشت بام دارالاماره، از بالا کوچههای کوفه را دید بزنم، کاروان اسرا و شترهای بیجهاز را.
دوست دارم از کنج محرابِ علی سجده رستگاری بردارم.
دوست دارم ولی...
دوست داشتن که دلیل نمیشود.
با هر جان کندنی که هست از بین آنهمه آدم میخزم بیرون.
تا کفشداری پیش میروم.
نفس آدمها غلغل میکند اینجا.
دنبال واژه میگردم برای توصیف جمعیت.
شلوغی و ازدحام کاری از دستشان بر نمیآید، قیامت است اینجا.
من آدم امتحانهای سخت نیستم.
همیشه یک پای شجاعت زندگی ام میلنگیده.
تمام دوست داشتنهایم را تا میکنم، میگذارم توی کیف آرزوها و نگهشان میدارم برای دفعه بعدی، وعدهی بعدی، کوفهی بعدی...!
اینجا برای از تو سرودن هوا کم است...!
سحر بود که از نجف بیرون زدیم.
۱۰ نشده هنوز.
آفتاب دارد تتمهی قوهی تابستانیش را خرج میکند.
راننده میرساندمان عمود۴۰۰.
این عمود که میگویم همان تیرهای چراغ برق است که بینشان چیزی حدود ۵۰ متر فاصله است.
تا خود حرم امام حسین هزار وچهارصدو خورده ای از اینهاست که آدمها یک به یک مشایعتشان میکنند تا برسند به کربلا.
۴۰۰ تا عمود تخفیف دادند به ما.
سرّ این تخفیف را نمیدانم.
کاش میشد بروم آن ور خیابان، یکی از آن موتور سه چرخهها را بگیرم برگردم عمود اول.
مثل این خورههای اینستا گرام، زوم کنم روی عدد رنگو رو رفتهی عمود اول و عکسش که کامل لود شد بالاسرش بنویسم: یا علی گفتیم و عشق آغاز شد.
عمودها و عددها بهانهست.
فرقی نمیکند دوتا کمتر و صدتا بیشترش.
شیعه در حال انتقام است.
همین عمودها... دارند انتقام عمودهایی را میدهند که روز عاشورا خوابانده شدند تا خیمههای اهل بیت برچیده شود.
general.info-qr | |
العنوان | تو قاف قرار و من عین عبور |
المؤلف | فاطمه تقی زاده |
المشارکة فی | 1395/10/30 |
general.info-tags | #طریق_الحسین |
ألآراء
این سفرنامه، بخشهایی از کتاب فاخر روایت براده ها رو رونویسی کرده.