بسم اللّه

نيت عاشقي

‎19 Jan 2017

بسم الله الرحمن الرحيم

«دل­نوشتة سفر اربعين»

ساعت: صفر عاشقي؛ اينجا شهر مقدّس قم كنار بارگاه جنّت نشان­ خانم فاطمه معصومه.

آمده­ ام اذن زيارت بگيرم و قدم در قربانگاه عاشق­ترين مرداني بگذارم كه مجنون­ترين عاشقان عالمند. «كوله و سربند و پرچم حاضره و آماده ­اند/ يك نگاه مادرت من را مسافر مي­كند»

آمده­ ام اجازه بگيرم تا هرچند آلوده، هرچند دور، هرچند شكسته به قامت بي­بديل زني استوار اقتدا كنم كه قامتش خميد اما هرگز نشكست؛ عمّه­ ام زينب كه نميدانم در شامگاه تاسوعا در آيينه ماه چه مي­ديد كه آن­چنان سرخ بر تقدير مجنون خويش مي­گريست. نمي­دانم چندين بار تا سحرگاه ميان خيمه ­ها به دنبال حسين دويد و خداي محمّد را به ياري طلبيد كه امروز اين درس تلخ را تاريخ همراه با اين كاروان شكسته تكرار مي­كند كه «كوفيان عجيب پيمان شكنند».

مي­خواهم اذن حضور بطلبم تا حتّي شده يك بار در عمرم رداي «ليلي» را به تن كنم و همچون صيدي در پي صيّاد قدم گذارم به اين قربانگاه شيدايي... و فرياد بزنم: «مجنون من زنده بمان!»

خواب از چشمانم رخت بربسته بي­قرارم و مشتاق؛ در يك دست: «لهوف» و در دست ديگرم: تسبيح مادرم فاطمه زهرا.

چشمم به سوي جادّه است. آن سوتر: كاروان عمّه­ ام زينب به راه افتاده است و بانگ چاووش به گوش مي­رسد: «بيا به خيمه ­هاي سوخته كربلا سري بزنيم/ بيا با تيغ داغداري كنيم/ بيا زير شانه ­هاي فرات را بگيريم/ بيا تا گودي قتلگاه ره بپوييم و همنوا با نواي پرسوز ذوالجناح فرياد الظّليمه الظّليمه سر دهيم».

من نيز كوله­ بارم را بسته ­ام، نيّت كرده ­ام نيّت عاشقي، وصيّتم را نوشته­ ام، رخت جهاد بر تن كرده ­ام، معجرم را بر سر كرده­ ام، پوشيه­ ام را و برقعم را نيز.

مادرم پيشاني ­ام را بوسيد، زير گلويم را نيز.

من نه همچون عمّه ­ام، كه با «مجنونم» اباعبدالله عهد بسته ­ام كه اگر قرار است شهيد شويم، هر دومان با هم كه عاشورا دوباره تكرار مي­شود... من طاقت عمّه­ ام زينب را ندارم.

مجنون من، اباعبدالله من پاي در ركاب گذاشته كه نه، سر بر ني زلف بر باد مي­دهد و آشوب مي­كند اين دل مجروح را: «زلف بر باد مده تا مدهي بر بادم». عمّه ديگر تاب ندارد و سر بر محمل مي­كوبد.

به خدا سوگند؛ اين «سهل ساعدي»، صحابي رسول خدا«ص» است كه مي­گويد: به مقابل دروازه ساعات رفتم، ديدم كه پرچمها يكي پس از ديگري نمايان شد. از دور سري نوراني و زيبا را بر نيزه ديدم كه احساس كردم لبخند مي­زند و آن سر عبّاس بن علي بود؛ پس سواري را ديدم كه بر نيزه­ اش سر مبارك امام حسين را قرار داده بود. آن سر شبيه ­ترين چهره به رسول خدا بود. عظمتي پرشكوه داشت؛ نور از او ساطع بود، محاسنش خضاب شده بود، چشماني درشت و ابرواني باريك و به هم پيوسته داشت و تبسمي زيبا بر لبانش نقش بسته بود. ديدگانش به سوي مشرق دوخته شده بود، باد محاسن شريف اور ا حركت مي­داد، گويي اميرالمؤمنين بود. (همراه با آل علي، بخش علي قنبري، ص 114و 113)

بي­قرار مي­شوم، گويي روح نيت عروج از تن خاكي دارد؛ اين نواي غمگين بر لبانم جاري مي­شود: «نميشه باورم كه وقت رفتنه/تموم اين سفر بارش رو شونه منه/ كجا مي­خواي بري/ چرا منو نمي­بري/ حسين اين دم آخري/ چقدر شبيه مادري!/ بايد جوابتو با نفسم بدم/ بدون من نرو/ ترو به كي قسم بدم؟/ قرارمون چي شد؟/ كه بي­قرار هم باشيم/ حسين/ هر چي كه پيش اومد/ بايد كنار هم باشيم/ من روي خاك و تو سوار مركبي/ من توي قلب تو/ اما تو چشم زينبي...

قرآن را مي­بوسم و از زير آن رد مي­شوم: «بسم الله الرّحمن الرّحيم».

* ساعت صفر عاشقي؛ اينجا نجف، مأمن باباي يتيمان دلخسته كوفه. كوچه روشني در دل تاريكي­ها؛ بهشتي كه مرغ جان از حضيض خاك به اوج آسمان­هايش پر مي­كشد. جايي كه هيچ كس گمشده ­اي ندارد، سرزميني كه عشق را به راحتي در وراي چشم زائرانش به نظاره مي­نشيني، كوچه­باغي كه سرشار است از ياس­هاي كبود زهرايي ... دياري كه هيچ فاصله­ اي تا كربلا ندارد.

روبه ­روي ضريح چشم­هاي مهربان پدري نشسته ­ام ... او آرام است تا من مويه كنم بلكه آرام بگيرد اين زخم­هاي كهنه سرباز كرده. اين دردهاي سر بفلك كشيده از جور دوران، از ظلم زمانه، از ستاره­هاي به بهت نشسته سامرا. قلب شكسته مدينه ­النبي، ديده ­بان نابيناي فلسطين، دستان زخم خورده بوسني، سينه به خون تپيده عراق، نوعروس به حجله خفته حلبچه، آواي رساي حزن در بحرين، دست­هاي تاول ­زده انتظار در كوچه ­هاي ويران يمن، بغض فروخورده صنعا، پيچك پير شكيبايي در سوريه، گلوي دريده هجرت، زلال اشك يتيمان نيجريه، نخلهاي سوخته خرمشهر... كه مهرباني عادت اين خاندان كريم است: «عادتكم الاحسان». پدري كه آغوش چشم­هايش را باز كرده و اجازه داده تا مثل كبوتران از خانه بريده كز كنم گوشه همه آرامش آبيش... چشم­هايم را روبروي مهربانيش مي بندم و يك ضريح مي­بينم با هفتاد و دو شمع روشن كه ناگهان دو خورشيد با هم غروب مي­كنند؛ از همين جا اذن دخول كربلا را مي­خوانم: «به جز از علي كه آرد پسر ابوالعجائب/ كه به اربعين بخواند فقرا و اغنياء را».

* ساعت صفر عاشقي؛ عمود اوّل. بزرگترين حسينيه هستي؛ پياده ­گاه نجف تا كربلا. با خودم زمزمه مي­كنم: «كنار قدم­هاي جابر سوي نينوا رهسپاريم/ ستون­هاي اين جاده را ما به شوق حرم مي­سپاريم/ شبيه رباب و رقيّه براي شما بي­قراريم/ در اين سختي و دوري راه به شوق تو باكي نداريم».

تاب ندارم كه سر بلند كنم، براي من اين عمودها مثل عَلَم تو هستند عمو عبّاس.

بسم الله مي­گويم. وضو مي­گيرم و قدم در راه مي­گذارم همراه با كاروان شكسته... دلخسته... امّا استوار.

آن سوي جادّه همه از زني سراغ مي­گيرند كه زير باران اين همه داغ براي آني هم زانوانش نلرزيد؛ لمس تيزي خنجر را بر حنجر برادر را بر حنجر برادر به نظاره نشست و فرياد زد: «اللّهمّ تقبّل منّا هذا القربان/ پروردگارا اين قرباني را از ما پذيرا باش».

اينجا سنگريزه­ هاي جادّه نيز روضه مي­خوانند: «خواهر پروانه­ هاي بي­قرار نينوا/ سنگها پروانه­ات بودند اگر پر داشتند».

*ساعت صفر عاشقي؛ عمود هفتاد و دوّم: اين­بار ديگر كفن عاشقي را بر تن كرده­ام كه مي­دانم اينجا عشق به بيراهه نمي­رود. شايد هرگز خراميدن آهوي زانوانم را در دشت كربلا احساس نكنم. امّا باور كن عطر سيب باغ كربلا ازين سوي جادّه هم استشمام كردني است پس سينه­ام را براي داغداري هفتاد و دو زخم كربلايي آماده مي­كنم. پروردگارا اين دو ركعت بغض را بپذير و بگذار در سجده آخر بشكند. من همة اين سال­ها را سوخته ­ام، داغدار اين همه لاله صحرايي كه با تو با ياد تو در دل زينب روييد و براي هميشه جاويد ماند. فرصت بده تا بگريد اين شانه­هاي عاشق. مجال بده به اين همه ستاره اشك­ريز كه سر به بيابان گذاشته­اند. اين ثانيه­هاي داغدار را بپذير كه روزي زني در اين جادّه به اندازه يك عمر بار فراق را بر دوش كشيد.

*ساعت صفر عاشقي؛ عمود سيصد و سيزده. من تو را فرياد مي­زنم. خونين ­ترين حادثه هستي: عاشورا. و به نام خواهري زنجير مي­زنم كه بي ­فريادترين رنج عالم را غرق در هاله ­اي از زلال رضايت سر داد. هان اي زمان! با من بگو تاوان تماشاي اين همه شكوه پاره ­پاره را بر سينه اين دشت تفتيده چه كسي بازپس خواهد داد؟ اين همه كاروان پياده كه هيچ، اگر تمام عالم هم در اين دشت سوخته گرد آيند و همچنان پروانه ­اي در آتش عشق حسين بسوزند باز هم ناچيز است كه يك روز در ديروز تاريخ، ابرمردترين مرد عالم فرياد زد كه «هل من ناصر ينصرني» اما ...

 

السلام عليك يا تنهاترين سردار عالم اباصالح المهدي! مي­دانم كه اين بار هم تو عباسي مي­خواهي كه بي­ اجازه تو با هيچ دشمني دست دوستي ندهد. قسم به تازيانه هاي عمّه جانم زينب پيمان مي بندم كه تا هميشه چشم به راه آمدنت بمانم و به عمويم عباسم اقتدا كنم و تو را تنها نگذارم. نسيمي جان فزا مي­وزد و اين نواي غمگين را در گوشم طنين­ انداز مي­كند كه: اين الطالب بدم المقتول بكربلاء. اين صداي كودكان خستة حسين است كه با پاي مجروح به دنبال عمّه جانم روانند.

*ساعت صفر عاشقي؛ عمود 1183. اين همه راه آمده ­ام امّا قطره ­اي احساس تشنگي نمي­كنم. اينجا هر چه ديدم همه عزّت بود و احترام. هيچ كس هتك حرمتان نكرد. راحت­ تر از شهر خودم چادر بر سر گذاشتم. هر لحظه از كنارم يك علم با دسته مي­رفت كه نام عمويم عبّاس را عاشقانه بر لب زمزمه مي­كرد. اينجا ما آزاد و رها آمديم نه دست و پا بسته در زنجير. هيچ كس به جواهرات من دست درازي نكرد. هيچ كس به ما نگاه چپ نيانداخت. اينجا معجرم در امان بود. وقارم لكّه ­دار نشد. اينجا بيماران را تيمار كردند. اينجا كسي خسته نشد، دلشكسته نشد و هرچه غم بود غم عاشقي تو بود حسين، نه هيچ جُورِ زندانبان و نگهباني. اينجا تني زخم برنداشت، حتّي تاولهايمان جنس ديگري داشت، نه جنس تاول اسيران كربلا. اينجا هر چه كنار ما بود عمود و استوار بود نه سرهاي بريده بر ني. اينجا هرچند عزيزانمان از ما دور بودند امّا در جايي امن و آرام منتظر بازگشتمان نه مثل كاروان دلشكسته نينوا كه ديگر عزيزي برايشان نمانده بود. اينجا من هيچ هيچم در برابر تو عمّه جان! زينب قامت خميدة من... و شرمنده­ام كه من رقيّه­اي را جا نگذاشته ­ام. اينجا هيچ گوشواره ­اي و خلخالي به غارت نرفت، هيچ كس سيلي نخورد و هيچ چهره­ اي كبود نشد... اينجا هر چه بود دست حمايت بود اباعبدالله من! سالار زينب كه اينجا قرارگاه بي­قراران عالم است. قُرُقگاه معشوق ازلي و ابدي كه بي ­هيچ بهانه ­اي مرا و ما را با حسين همسفر كرد تا عاشقانه از كربلا بگذريم تا كربلا نيز عاشقانه در وجود ما بيتوته كند براي زماني بي­ پايان.

«درد بي­درمان شنيدي، حال من يعني همين/ بي­تو بودن درد دارد مي­زند من را زمين»

چه كنم حسين؟ اينجا هر نواي خالصانه­ اي را پيش از آنكه آغاز كنم، تو در آغاز آن ايستاده ­اي كه هرچند بر ني ايستاده ­اي امّا هنوز هم سالار زينبي، تا هميشة تاريخ. هنوز هم تو امير كارواني، در بيابان لبريز از خار مغيلان، در كشاكش اراذل و اوباش بازار شام، در گرماگرم اوج و فرود تازيانه­ ها، در فرياد خاموش جراحتِ تن­ها، در روضه ­هاي نهفته در بغض گلوها... در جسارتِ هتكِ حرمت­ها... در هجوم تلخ ­ترين خاطرة امام زين­ العابدين: «فَيا لَيْتَ لَمْ اَنْظُر دَمِشْقَ وَ لَمْ اَكُنْ/ يَرَانِي يَزِيدُ فِي البِلاَدِ اَسِيرُهَ؛ اي كاش وارد دمشق نشده بودم و يزيد اينگونه مرا در هر شهر و دياري اسير نمي­ديد». «بعد از مصيبت­هاي پشت درب ساعات/ دروازه­ ها وا مي­شود الشام الشام/ زينب كه حتّي سايه­ اش را كس نمي­ديد/ دارد تماشا مي­شود الشام الشام».

اينجا عمود 1183 هست و 1183 سال است كه از عمر شريفتان مي­گذرد يوسف فاطمه. به اميد روزي كه بيايي و انتقام خون اباعبدالله­ را بگيري كه خودش فرمود: «سوگند به خدا خون من از جوشش باز نمي­ ايستد تا خداوند مهدي را برانگيزد» (امام حسين7، مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، 85).

*ساعت صفر عاشقي؛ اينجا بين­ الحرمين. انبوه عاشقان حسيني. اي دل با عشق درآي تا عجب­ها بيني. اينجا خون مي­جوشد، خون شيفته است، زيرا به گواه شرف مي­آيد. با ديده جان نگاه كن تا شعله تابها و تبها ببيني. با قصّه زندگي درآويز در غصّه رزق و كاستي­هايش نباش. اين پويه افتادن و برخاستن است. اينجا بين ­الحرمين است و هيچ غبار آلوده دنيايي به حريم آن راه ندارد. اين درخواستن است. اين عين طلب است. پيش آ كه تبلور طلبها را ببيني. در عرصه دود و آتش و خون. در دشت كربلا جايي ميان حرم عباس و حرم اباعبدالله. اين نواي عمَه جانم زينب است كه به گوش مي­رسد:

«آنچه از من خواستي با كاروان آورده­ام/ يك گلستان گل به رسم ارمغان آورده­ ام/ از در و ديوار عالم فتنه مي­باريد و من/ بي ­پناهان را به اين دارالامان آورده­ ام/ اندرين ره از جرس هم بانگ ياري برنخاست/ كاروان را تا به اين جا با فغان آورده ­ام/تا نگويي زين سفر با دست خالي آمدم/ يك جهان درد و غم سوز نهان آورده ­ام/ديده بودم تشنگي از دل قرارت برده بود/ از برايت دامني اشك روان آورده ­ام/ تا به دشت نينوا بهرت عزاداري كنم/ يك نيستان ناله و آه و فغان آورده ­ام».

اينجا بين ­الحرمين است. مقصد و مأواي زمين و زمان. تماشاگه راز دل زينب. حقيقت­گاه اوّل و آخر الهي. «السلام عليك يا ايّها العبد الصالح». برخيز عمو جان عمّه به ديدارت آمده، برخيز و گرد راه از جامه­اش بزداي. برخيز و زانوانت را ركابش كن تا از محمل فرود آيد... برخيز عمو جان و جبران كن جسارت­هاي تاريك اين راه طولاني را.

«حيراني يك پدر را با نعش نوزاد بر دست/ يا بهت ناباوري را در چشم مادر را نديدي/ شد پيش تو نااميدي تير نشسته به مشكت/ مثل من اطراف عشقت انبوه لشكر نديدي/ بر گودي سر گودال خون از دو چشمت نيفتاد/ چون چشم ناباور من در زير خنجر نديدي/ مجنوني اما برادر مجنون­تر از من كسي نيست/ آخر تو بر خاك صحرا ليلاي بي­ سر نديدي».

«السلام عليك يا اباعبدالله» مجنون من برخيز. سالار زينب ز جا برخيز و يك كاروان آيينة شكسته را تيمار كن. «السلام عليك يا قتيل العبرات». برخيز و اين خواهر نَستوه را در آغوش گير. اين جهان سراپا زخم را، اين سينة لبريز از بغض را، اين زهراي ثاني را.

«بلندمرتبه شاهي و پيكرت افتاد/ همين كه پيكرت افتاد خواهرت افتاد/ تو نيزه خوردي و يكبار بر زمين خوردي/ هزار مرتبه زينب برابرت افتاد/ همين كه از وسط جمعيّت غريبي پست/ رسيد اوّل گودال مادرت افتاد».

اينجا بين­ الحرمين است. انبوه زائران عاشقت اجازه نمي­دهند حتّي حرمت را خوب به تماشا بنشينم. بايد از دور زيارتت كنم... از دور. اشك امان نمي­دهد و نمي­گذارد حتّي گنبد حرمت را خوب ببينم... اجازه نده گمت كنم حسين، بمان براي من، براي هميشه... براي هميشه... نواي حزيني به گوش مي­رسد: «نيزه شكسته­ ها را بزن كنار زينب.

اينجا بين­ الحرمين است. جايي كه مي­دانم قطعا قدمگاه يوسف فاطمه است و قرارگاه شهيدان پا در ركابش.

اينجا بين­ الحرمين است. حسينه­اي كه فاطميه ­ترين تكية عالم است. اين نواي غمگنانة زينب است كه نمي­دانم چرا از آغاز اين سفر ورد زبانم شده است: «كجا مي­خواي بري/ چرا منو نمي­بري/ حسين اين دم آخري/ چقدر شبيه مادري».

اينجا بين­ الحرمين است و اربعين حسيني. پاي پياده تا كربلا سفر كرديم و با ياد كاروان حسين چندي به سر. بي­آنكه برايمان روضه بخوانند با ذكر يا عبّاس باريديم و هر چه ديديم عشق بود و تجلّي عقل كامل. يك اربعين غم حسين را به دل كشيديم و با خطبه­ هاي زينب شور آفريديم؛ آنجا كه كاخ يزيد را در دمشق به حسينيه تبديل كرد: «اَمِنَ العَدْلْ يَابنَ الطُّلَقاءِ تَخديِرُكَ حَرَائِرَكَ وَ اِمائِكَ و سَوقُكَ بَنَاتِ رسول الله«ص» سَبَايا قِد هَتَكْتَ سُتورَهُنَّ و اَبْديْتَ وُجوُهَهُنَّ، تَحدُو بِهِنَّ الاَعداء مِن بَلَدٍ اِلَي بَلد يَسْتَشْرِفُهُنَّ اَهْلُ المَنَاهِلِ وَ المَناقِلِ وَ يَتَصَفَحُ وُجُوهَهُنَّ قَريِبْ وَ البَعيِدْ وَ الدَنيِ وَ الشَّريِفْ؛ اي پسر آزادشدگان! آيا از عدالت است كه تو زنان و كنيزان خود را در پرده بنشاني و پرده­ نشينان رسول خدا را اسير كني و شهر به شهر بگرداني؟ پردة آبروي آنها را بدري و صورت آنها را نمايان كني تا چشم مردم آنها را ببيند؟ و دور و نزديك و شريف و فرومايه تماشايشان كند؛ از مردان آنها كسي همراهشان نباشد، نه ياور و نه نگاهدارنده و نه مددكاري. چگونه مي­توان اميد بست به دلسوزي كسي كه مادرش جگر پاك مردان خدا را جويد و گوشت او از خون شهيد روييده است؟».

آقاي من! سالار زينب! آمده بوديم كه فرمان بگيريم. با تو پيمان مي­بنديم كه به بانويمان زينب كبري اقتدا كنيم و ما نيز كاخ سفيد ابرقدرت­هاي ظالم زمانه را حسينيه كنيم و پرچم «يا لثارات الحسين» را بر فراز آن برافرازيم تا يوسف فاطمه قيام كنند و حكومت خدا را در تمام عالم برقرار گرداند.

اينجا بين ­الحرمين است. وداع مي­كنم با امير عاشقان در حالي كه قلبم را، تمام وجودم را جا مي­گذارم و مي­روم:

«خوشا به حال خيالي كه در حرم مانده/ و هر چه خاطره دارد از آن محلّ دارد»

«(من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو) فاطمه اكبري /پياده­ روي اربعين 1438 هـ.ق؛ 1395 هـ.ش»


معلومات الاثر

ألآراء