بسم اللّه

عاشورایی

‎19 Dec 2015

قرن سادگی

شکوه عشق را باید در حنجره تو جست

از لبهایت تا حنجره

کهکشانی از حرفهای نگفته

موج می زنند

روی صور اسرافیل

شکست واژه ها هویدا می شوند

تو از مرز قبض روح

عزرایْیل را جان می ستانی

با دستهای موسایی ات

ید بیضاء از تو نور می گیرد

هنوزقله های عشق

به نام تو فتح می شوند

و تو فاتحانه

از قرن سادگی می آیی

از قرن بتهای خاموش

از قرن حقارتهای زن

از قرن بی چیزی

تو خط پایان بردگی انسان

از غرب تا شرق

واز شمال تا جنوبی

***
 
نفس

هنوز برای من عادی نشده ای

صفحه های زندگی جایی دارند

برای نوشتن از خوبی

چشمهایت را ببند

گلهای رز را بو کن

وحلقه های گل میخک را

به موهایت بدوز

از نفسهایت تا من

نفسی نیست

نفسهایمان که در هم تنیده شوند

ترانه ی تازه ای متولد می شود

من و تو

میوه ی ممنوعه یک درختیم

در تنگاتنگ روزهای تکرار

تکرارت لذت دارد

سر هر میز

سر هر سفره

نوشیده می شوی

روی گلهای این برگ

بهاری شو

بانوی لحظه های خوشبخت

 ***
 زخم

تابستان در عطشهای تو خلاصه می شود

لباسهای چروکیده

قطره های غلتان

گونه های زخمی

و گرمای طاقت فرسا

این نیستان تو را کم دارد

دستهای مهربانت را به آفتاب بده

پاهایت را به پایْیز

سرفه هایت خبر از کارون می دهند

خبراز چزابه

ابوذر وار قیام می کنی

می ایستی مابین

هجاهای عشق و انسانیت

و زخمهایت را فریاد می زنی

یک زخم زخم دوری

یک زخم زخم میهن

وقتی گلوله ها تو را به صلیب می کشند

عروج تو

از بین زخمهایت دیدنی است

یک سؤال

آیا معلم تو حضرت عباس بود؟

 ***
حنجره های فریب

عشق به دست مردمانی کشته خواهد شد

و مردی سر نیزه ها

شروع عاشقی خواهد بود

آینه ها دروغ می گفتند

از دنیایی که هنوز آدم بود

وغم بود

شمشیر ها می نوشتند

سرنوشت یکه سواری را

که صورت خدا بود

و دشت پر می شد از هلهله ی حنجره های فریب

و نیرنگ پوست می انداخت

از چهره ای به چهره ای

بی مقدمه می نویسم

دنبال قافیه نگرد

در شهری که ردیفش گم شده است

زبان مردمان این شهر

سکه ها را خوب صرف می کنند

و آیه های خدا را

نیزه باران می کنند

چه اهمیت داردمرگ

وقتی که مرد به خدا رسیده است

ومردمان این شهر

برای نان شبشان

شرفشان را به بهایی اندک

در دارالاماره می فروشند

 ***
بار امانت

سکوت تاریخ می شکند

مرا در دشتی

که وسعت تو را فریاد می زند

از اقیانوس آرام

تا دریای کارائیب

موج بر می دارم

و حقانیت تو را

روی نقشه ی تمام کشور ها

می نویسم

از تاریکی شبی که تو را می گیرد از من

کسی پناهم نمی دهد

مصلوب می شوم

در دشتی که

بار امانت تو را

روی ریگ های سوزان

اسیر می شوم

و سیر می شوم از مردمانی که

در پوست گرگ شبانی می کنند

و روزی پنج بار خدا را به سخره می گیرند

و به بت هایشان می گویند

لا شریک له
***
دایره عشق

از کجای این قصه باید نوشت؟

وقتی که

حنجره ها

از هرم تشنگی می سوزند

و فریاد ها در گلو

انجماد عاطفه ها را می گویند

نقطه ی پرگار خراش بر می دارد

 و دایره ی عشق

از حرام زادگان

سر نقطه ی شمشیر های ویران است

نیزه ها خطوط عشق را در هم می آمیزند

آفتابی طلوع می کند

روی دست های سیاه

که شیطانیت انسانیت را

در بازار کاسبی می کنند

و به جای شراب خون می نوشند

خفاشان دغل پیشه

و آیات خدارا

در پستوی دل هایشان به سخره می گیرند

از کجای این قصه باید نوشت؟

که آتش همه ی تو را خواهد سوخت

و شلاق ها

کبودی گل های یاس را فریاد

هنوز برای توبه دیرنبود

از لب های مردی شنیده می شد

که عشق را به پایان برده بود


 

 


معلومات الاثر
general.info-qr
العنوانعاشورایی
المؤلفکاظم رستمی
المشارکة فی1394/09/28
general.info-tags

ألآراء