بی نشانه
19 Jan 2017
بینشانه
محمد وارد دفتر شد. به طرف میز حسن غلامی رفت. میخواست خوابگاهش را عوض کند اما جلوی میز حسن شلوغ بود. اربعین نزدیک بود و همه میخواستند برای رفتن به کربلا مجوز بگیرند. با حسن دوستی نزدیکی داشت. به طرفش رفت و کنارش نشست. حسن مسئول تعویض خوابگاهها بود اما تا رفتن طلبه ها باید بخشی از کارهای خروج آنها را انجام میداد. همه میآمدند و کارشان را انجام میدادند و میرفتند. حسن نگاهی به محمد انداخت و گفت: تو مجوز نمیخوای؟ محمد نفسی بیرون داد و گفت: نه!!! ... اما خودش خوب میدانست که چقدر دلش هوای کربلا را میخواهد ولی پاسپورتی آماده نداشت که بخواهد مجوز خروجش را بگیرد. بغضش را قورت داد و گفت: اومدم برای تعویض اتاقم ... حسن همانطور که مهری را روی برگهای مینشاند، اشارهای به طلبههای ایستاده در صف کرد و جواب داد: میبینی که ... تا بعد اربعین نمیشه کاری کرد ...
محمد مایوسانه از حسن خداحافظی کرد و به طرف خوابگاهش رفت. هنوز وارد سالن خوابگاه نشده بود که حمید همکلاسی سال قبلش را دید که پاسپورت به دست داشت از اتاقش خارج میشد. به طرفش رفت و سلام کرد. حمید چند سالی از محمد کوچکتر بود اما زرنگی کرده بود و قبل از دیپلم وارد حوزه شده بود. حمید با دیدن محمد مودبانه ایستاد و گفت: سلام حاجی ... داشتم دنبالتون میگشتم ... حاج رضا بهم زنگ زد و گفت داره زن و بچهشو می بره همدان که بعد ازونجا بره کربلا ... پرسید شما باهاشون نمیرید؟!
حزن رفتن دوستان و حس جا ماندن از کاروان، قلب محمد را فشار میداد. دوباره بغضش را قورت داد و لبخند تلخی زد و گفت باید خودشون دعوت کنند ... و نگاهی به پاسپورت حمید انداخت و گفت: رفتی، سلامم رو برسون ... و دستی به شانهی حمید زد و وارد اتاق شد. به محض ورود، نگاهش به عکس ضریح سیدالشهدا که رو به روی در اتاق قرار داشت، افتاد. تمام بغضهای قورت دادهاش، از چشمانش بیرون آمدند.
هنوز صورتش کاملا خیس نشده بود که صدای تلفن همراهش او را به خودش آورد. رضا بود. محمد سلامی کرد و گفت شنیدم بالاخره ... یار پسندید تو را ... و باز بغضی کرد و سعی کرد که دوباره آن را قورت دهد، اما این بار ناشدنی بود و صدای هق هقش تمام اتاق را پر کرد. صدای رضا از پشت تلفن به گوش محمد میرسید که او را مدام صدا میزد اما محمد نمیتوانست جواب او را بدهد. گوشی را خاموش کرد و بلند شد از اتاق خارج شد. هنوز از سالن بلندِ خوابگاه خارج نشده بود که رضا وارد سالن شد. رضا مثل برادر بزرگ محمد بود. سن زیادی نداشت اما محاسنش یکی در میان سفید شده بودند و چند سالی بود که علاوه بر درس خواندن، با کمک محمد آشپزی حوزه را هم به عهده گرفته بود شاید که درآمدش بیشتر شود. رضا، محمد را که دید با عجله به سمتش آمد و او را در آغوش گرفت و گفت: بدو ... بدو وسایلتو جمع کن بریم که موسی و عیالات منتظرن ... محمد با بغض جواب داد: چه جوری ؟؟؟؟... پاسپورت ندارم !!! ... رضا نگاهش را به چشمان محمد دوخت و گفت: اربعینه ... خیلیا همین طوری میرن ... محمد سرش را پایین انداخت و گفت: اگه نشد چی؟ ... رضا من من کنان جواب داد: نِـ نمیدونم !!! ... و بعد نفسی بیرون داد و آهسته گفت: الخیر فیما وقع ... محمد برای لحظاتی ایستاد و به رضا نگاه کرد و گفت: وایسا الان آماده میشم ... و با عجله به سمت اتاقش رفت. عبا و قبایش را خیلی سریع از تنش بیرون آورد و روی جالباسی انداخت و با عجله به طرف کمد رفت. عمامهاش را از روی سرش برداشت و بوسهای به آن زد و با احترام داخل طبقهی بالای آن گذاشت. ساک کوچکی را از طبقهی پایین بیرون کشید و هر چه که به چشمش میآمد و فکر میکرد که شاید لازمش بشود را داخل ساک ریخت و بدو از اتاق خارج شد.
ذهنش خالی خالی بود. حتی نمیتوانست فکر کند که دارد چه میکند و به کجا میرود. تمام راه با موسی و رضا پسرش مشغول حرف و شوخی شد. ظهر بود که به همدان رسیدند. خانوادهی رضا را به دست پدر و مادرش سپردند و راهی مرز شدند. شب از نیمه گذشته بود که به شهر مهران رسیدند. ماشین را داخل پارکینگهای شهر پارک کردند و صبح زود به سمت مرز رفتند.
مرز به شدت شلوغ بود. وارد گیتهای خروجی شدند. سربازی سر راه ایستاده بود که کسی غیرقانونی از مرز خارج نشود. محمد با فاصلهی یک نفر از موسی و رضا عقبتر ایستاد. رضا که به جلوی باجهی ارائهی پاسپورت رسید، قلب محمد پر شد از هیجان و ذهن خالیاش شلوغ شد از این که دست خالی به کجا آمده است. زیرِلب ذکر حسین گرفت. چشمانش کمی خیس شدند. نا به گاه نشانهای در ذهنش یادآور شد. زیرلب تند تند شروع کرد به خواندن همان نشانه. همان که پیامبر را از چشم دشمنانش پنهان کرد. همانطور که میگفت نگاهش به صندلی سرباز افتاد. سرجایش نبود. فرصتی خوبی بود. محمد از صف خارج شد و بین موسی و رضا قرار گرفت. همه مشغول خودشان بودند؛ از مسئولان تا موسی و رضا. محمد نگاهی به آنها انداخت اما کسی به او توجهی نداشت؛ انگار که او را نمیدیدند. محمد دوباره زیرلب نشانهی گذر را تکرار کرد و بینشانه از مرز خارج شد.
general.info-qr | |
العنوان | بی نشانه |
المؤلف | محبوبه نوروزی |
المشارکة فی | 1395/10/30 |
general.info-tags | #طریق_الحسین |
ألآراء