بسم اللّه

آبروی باران

‎18 Jan 2017

به نام خدا

 

 

 

 

 

 

آبروی باران

ره آورد سفر به سرزمین عتبات

محمد حسین صفری رودبار

بهار 1394

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فهرست :

1 . نجف اشرف

1 . 1 . وادی ولایت

1.2 .  وادی السلام

1.3 . حنانه

2 . کربلا

2.1 . علقمه

2.2 . کف العباس

2.3 . شام غریبان

2.4 . مقام حضرت علی اصغر و حضرت علی اکبر علیه السلام

2.5 . آرامگاه عون

2.6 . حر

2.7 . خیمه گاه

3 . کوفه

3.1 .  ورودی شهر کوفه

3.2 . خانه علی علیه السلام

3.3 . مسجد کوفه

3.4 . کمیل ابن زیاد

3.5 . دارالاماره

3.6 . سلمان فارسی

3.7 . میثم تمار

3.8 .هانی ابن عروه

3.9 . مسلم ابن عقیل

3.10 . دوطفلان مسلم

3.11 . طاق کسری

3.12 . سهله

3.13 . صعصه ابن صنعان

4 . بغداد

5 . کاظمین

5.1 . امام موسی ابن جعفر علیه السلام

5.2 . امام جواد علیه السلام

6 . سامرا

6.1 . امام هادی علیه السلام

6.2 .امام عسکری علیه السلام

6.3 . سرداب

6.4 .  حرم سید محمد

7 . مرقد حکیمه خاتون

8 . براثا

9 . مدائن

10 . نخلستان

مقدمه : روایت سه سفر

سفر اول

گفتند مرزها باز شده است . شنیدم مرزها باز شده است . به یاد قطعنامه افتادم ، به یاد کربلاهای ایران ، به یاد زمانی که اجداد ما پای پیاده به سفر عشق می رفته اند .

ما جوان بودیم . دانشجو بودیم . استعاره های تهران ، ما را به خود مشغول کرده بود . باز شدن مرزها برای ما حکم شوکی بزرگ را داشت .

عمری سینه زده بودیم ، نوحه خوانده بودیم ، مرثیه گفته بودیم و برای خودمان تصوراتی ساخته بودیم . حالا می شد رفت ، رفت و تماشا کرد ، رفت و دید ، رفت و زانو زد ، رفت و رخصت گرفت ، رفت و زیارت کرد ، رفت و سر به ضریح شش گوشه ای سپرد که فقط درباره اش شنیده بودیم و چند عکس بیشتر ندیده بودیم .

می گفتند می روند از مرز رد می شوند و پیاده مسیری را طی می کنند تا به کربلا می رسند . آن روزها از محله و روستای ما هم چند نفر رفته بودند ، پیرمردها برایشان چاووش خوانی کرده بودند و آنها پس از بازگشت ، کربلایی شده بودند .

برای من کربلا شبیه یک شهر نبود ، در تصور من ، کربلا همان چیزی بود که در روضه ها شنیده بودم و با همان تصورات نه چندان روشن ، پاهایم را به جاده سپردم .

ما چند نفر بودیم ، مرتضی علی عباس میرزایی ، محمد حسین مهدویان ، عزیز اسلامی ، علی حمید ، موسی آزادی و من که شلوار علی حمید را قرض گرفته بودم و چفیه عزیز اسلامی را .

هر کدام از ما اهل جایی از ایران عزیز بودیم ، در تهران درس سینما و نمایش می خواندیم . همین گروه تجربه سفری عجیب را در زلزله بم نیز بدست آوردیم که فراموش نشدنی ست .

این شش نفر پر از تضادهای عجیب و غریب بودند ، این شش نفر آکنده از درونی زلال و صداقتی وصف ناپذیر بودند ، نمی شد با آنها روراست نبود ، نمی شد با آنها نگفت ، نخندید و همراه نشد .

ما شش نفر چمدانی نداشتیم هر کداممان کوله ی مختصری برداشته دل به راه سپردیم . راهی سرشار از تجربه های تکرار نشدنی ، سفری پر از لحظه های کمال یافته ، چشمانی پر از کبوتر ، قلبهایی پر از باران ، دستانی پر از گندم و پاهایی پر از آبله .

سفر سخت و طاقت فرسا بود اما خاطره ی ورودمان در ابتدای شبی عجیب به کربلا و دیدن گنبدی که در آسمان می درخشید چیزی نیست که بشود با هر تصوری جایگزینش کرد برای ما شش نفر ، همه چیز یکی بود ، تصور ، تصویر ، خاطره ، احساس ، شوق ، اشک و دویدن ... دویدن ... دویدن .

ما اتاق بسیار کوچکی با یک تخت دونفره گرفتیم و تمام شش نفرمان در طول یک هفته اقامت ، زیر و روی تخت خوابیدیم .

سفر دوم

سفر دوم به این سرزمین با سیدی علوی بود که تجربه ای طولانی تر بود ، سفر دوم برای تولید مستندی در ارتباط با سید بزرگوار " شهید حکیم " بود و البته معرفی تصویری سرزمین عتبات عالیات .

 ما در نجف اشرف اقامت داشتیم در همسایگی مجتهد بزرگ ، عالم عالیقدر حضرت آیت الله سیستانی .

در این سفر به سبب کاری که باید انجام می دادم و فرصت زیادی که داشتم توانستم به همه مکان های زیارتی بروم و کارم را در میان احوالاتی که تا کنون تجربه نکرده بودم به اتمام برسانم .

با مفاتیح ، دعای سمات ، دعای توسل ، زیارت امین الله و زیارت عاشورا عجین شده بودم ، تمام سحرهایم در ایوان حرم مولا علی علیه السلام گذشت و تمام غروب هایم در وادی السلام . 

شنیده بودم آیت الله سیستانی گاهی وقت ها هنگام غروب پشت بام خانه اش می رود و به آقا سلام می دهد بارها به پشت بام رفتم تا صحنه ای را که شنیده بودم به چشم ببینم اما هیچوقت میسر نشد .

در این سفر بود که از طرف شرطه عراق بخاطر شکی مختصر در شب تاسوعا در میان انبوه دلسوختگان حسینی در جلوی حرم حضرت امیر علیه السلام دستگیر و بازداشت شدم که خوشبختانه با پیگیری سید علوی و نمایندگان سپاه بدر ، این بازداشت در صبح روز بعد به اتمام رسید و ما پس از آزادی به کربلا آمدیم تا بتوانیم مراسم عاشورا را در بین الحرمین ضبط کنیم .

دو روز بود غذای کاملی نخورده بودم ، ضعف داشتم و سید علوی توانسته بود دو ساندویچ نذری دست و پا کند . ما مشغول تصویربرداری در وسط بین الحرمین بودیم ، بخاطر انبوه جمعیت ، جابجایی دوربین با سه پایه بسیار سخت بود ، به دستور سید علوی برای خوردن نذری ها ، کارمان را تعطیل کردیم و به سایه ای در میان کوچه ای رفتیم تا ساندویچ های نذری مان را نوش جان کنیم . هنوز گاز اول را نزده بودم که ناگهان دیوار پشتم لرزید و صدای مهیبی در فضا پیچید به سمت صدا و صداها و فریادها دویدیم درست همانجایی که ما سه پایه ی دوربینمان را کمی پیشتر کاشته بودیم خمپاره ای خورده بود و تعدادی از زائران و سوگواران حسینی در خون خویش غوطه می خوردند ، حیرت کرده بودم و نمی دانستم که باید چکاری انجام بدهم . ارتباط با ایران قطع شده بود و ما نمی توانستیم به خانواده خبر بدهیم که اتفاقی برای ما نیفتاده است و من می دانستم که خبر انفجارها به سرعت برق به ایران مخابره می شود . ساعت های بسیار سختی را گذراندم ، در فکر مادرم بودم  ، بعدها شنیدم در میان لیست زخمی شدگانی که به ایران رسیده بود از فردی نام برده شده بود به اسم داوود صفری و تا لحظه ای که ما موفق به تماس نشده بودیم همه خانواده من فکر کرده بودند برای من اتفاقی افتاده است .

سفر سوم

سفر سومم به این سرزمین ، با همسرم و دخترم که هنوز در شکم مادرش بود اتفاق افتاد ، من موفق شده بودم در جشنواره ای جایزه سفر کربلا را ببرم . جایزه برای یک نفر بود به همین خاطر از همسرم ، مادر و خواهر همسرم نیز خواستم تا با هم به این سفر برویم ، در تمام طول سفر ، من و همسرم می دانستیم که دخترمان همراهمان است و به هر مکان زیارتی که می رفتیم او را که هنوز پا به این دنیا نگذاشته بود در زیارتنامه ها ، نمازها و استغاثه هایمان شریک می کردیم . دخترمان وقتی به دنیا آمد می توانستیم کربلایی صدایش کنیم . این سفر نیز مخاطراتی داشت و خاطراتی که هرگز فراموش نخواهد شد .

و اما سفرهای بعدی بیشتر در دلم اتفاق می افتد ، با دلم سفر می کنم درون زیارتنامه ها و همه تصوراتم از آن سرزمین ، در خاطره ها و لحظه هایی که تجربه کرده ام ، در دیدار دوستانم ، در نگاه دخترم و همسرم ، در اشک ها و بغض هایم ، در شعرها و ... .

آنچه در ادامه می آید حاصل سفر دومم به سرزمین آفتاب ، نخل و گنبدهای طلایی ست . حاصل سفری که فرصت های زیادی برای خودشناسی در اختیارم گذاشت .

 

1 . نجف اشرف

وادی ولایت و شرافت

سلام بر تو ای خاک مطهر ، سلام بر تو ای بحرالنبی ، ای دریای خشک شده .

 بر شانه های تو گامهائی ست که هنوز هم عطر اجداد آسمانی ام را بر سینه دارند . هنوز هم صدای نوح نبی بر فراز کوههای تو ای خاک مقدس شنیده می شود . ای نجف تنهائی ... در گوش تو کلام خدا جاریست که با موسی سخن می گوید و عیسی را در زیبائی تو به قداست بر می گزیند و ابراهیم را در تو خلیل خود می سازد ... ای خاک نجف ... چقدر زیبائی و چقدر درون تو پاک و مطلوب است .

در رستاخیز تو ای صاحب حوض کوثر ، پیامبر حبیب خدا می شود و من در قلب روشن تو برای همیشه آرام می گیرم ... سلام بر تو .

جاده از هر چیزی به تو نزدیکتر است ... قدم که بر می دارم دورتر می شوم ... همه راهها به سمت تو می آیند ، در مسیری که تو را به نجف و مرا به کوفه پیوند می زند آواره ام ... کجایی ؟ کجا می توانم بیابمت ؟ این راه نزدیکتر نیست ؟ ... می دانم ... گوش کن ... آهای جاده با توام ... گوش بده ... صدایی می آید ... جایی در همین حوالی ، کاروانی در حرکت است . بیا با من ... بیا تا وادی السلام راهی نیست ، می خواهم زودتر از فرشته ها به آنجا برسیم .

سلام آقا ... سلام ای بهترین آقا ... سلام ای مبارک ترین آقا سلام

مانده ام از کجا شروع کنم . ای نقطه ی شروع دلداگی ، به من بگو ، با من حرف بزن ، میان کدامین دسته تو را باز بیابم ، در کنار کدامین کاروان ، زنجیر بر شانه می کوبی ، بر روی کدام تل خاک و اندوه به زیارت عمه شتافته ای ؟ برایت مشکی از آب و آینه آورده ام .... رخصتم بده ای مولا ی مبارک ، مولای بهترین مولای تمام سلام ها و احترام ها .

میان شب و ذوالفقار و خیابان ، تنها ترین واژه را تقدیمت می کنم ... سلام ... مسیری را که آمده ام ، نه آب بود نه آسمان نه ابر ، نه باران .... دست خالی تر از همیشه ام ... رخصتی تا به جستجوی چشمه ای بروم ، به جستجوی دلوی ، چاهی  یا حتی نیلوفری آبی ....

در انتهای چشمان مشرقی ام ، اربعینی ست ، شبهای حادثه را فراموش نکرده ام ، حر می رفت و می آمد تا صاعقه ای شود ... پشیمان می شوم از انتهای این بن بست برمی گردم ... تو کامل ترینی ، تو بهترینی و عاشورایی ترین ... مرا به سوی ابالفضلت رهنمونم باش ای حیدری ترین .

از حیرانی فرات که گذشتم اثری از مسلم ندیدم ... تنها رد دستی بود که می رفت در میان این همه شیدایی محو شود ... نمی توانستم قدم بردارم ، از آنسوی مرزهای آبی آسمان ، صدای کسی می آمد : ( پدرجان برادرم را دریاب . ) ... پدر ، عمو را دیدی که روی ابرها به سمت تو می آمد ؟ خیمه ها خون بود و آتش و خیابان مشعلی که خود را به آتش کشیده بود ، کاروان دورتر شده بود و میان این همه شمیر که بر سر و دست می رقصید جا مانده بودم .کجا باید می رفتم ؟ کدام سمت باید می دویدم ؟ چه فریادی باید می کشیدم ؟ چه نوحه ای ؟ چه مرثیه ای ؟ چه .... ؟ اشکها امانم را بریده اند .

استمداد از تو می طلبم  ای حیدر کرار ، حیدر آسمان ها و زمین ، حیدر کهکشان ها و ملکوت ، این صدای زینب سلام الله علیها  است ... عمه جان .... نگاه کن پدر ، ذوالفقارت را می خواهد ، امشب که عاشورائی ترین شب خدا به ستاره های گریان ، ستاره های لرزان و فواره ی ماه پیوند می خورد ، امام زمانم را می بینم که همراه ذوالجناح از فراز دستهای زائرانت می گذرد ... نگاه کن پدر ، تا ماه بنی هاشم راهی نیست ، جایی که عمه در سوگ نشسته است ، جایی که رقیه سلام الله علیها در آنجا به نجوا نشسته است ... مرا هم با خودت ببر ... من هم ذوالفقاری می خواهم و ذوالجناحی .

پدر ، شبانگاه رمضان را از یاد نمی برم حتی اگر آسمان هم فراموش شود ... حتی زمین اگر به گناه خون برادرم آغشته گردد ، دستانم را در میان دستان برادرم گذاشتی که تنهایم نگذارد .

 امشب که مرا میان تاسوعای این همه نخل سربریده تنها گذاشته به کجا پناه بیاورم ؟ آمده ام که ابالفضلم را به من باز گردانی ... تا فردا راهی نیست ای زنده ترین کرار ... ای تکرار بی پایان ، ای تکرار همیشه تازه .

اینجا پر از آشناست پدر ، اینجا انبوه زینب هائی ست که برای دستان ذوالفقاری برادر ضجه می زنند ، مسیح پای گهواره ی کودکانت نشسته مرثیه می خواند ، تو تنها نیستی پدر ، امشب هزار اکبر و قاسم همراه آورده ام هزاران بلال و ابوذر که یادگار دیار خاکریز و چشم و چفیه اند ، سرزمین شلمچه ، پاوه ، اروند ، فاو ، دوکوهه ، دشت عباس .

نگاه کن پدر ....

تو را که می خوانم زیباتر از همیشه ام ... خدا را در نگاه تو به سجده آمده ام ، برخیز و رویت را به من بنما ... آمده ام از سرزمین سلمان تا با زبان تو در نخلستان دلت کمیل بخوانم و تو را در زیارتنامه ی ابرها زمزمه کنم  . ای کرارترین شقایق ها ... ای زیباترین نیاز ... ای خواستنی ترین ... ای حاجت هماره ... سلام دارم به تو ، به خانواده ی پاکت ، به نوح نبی و حضرت آدم ...

آمده ام تا در ناب ترین لحظه ها ، به اعتکاف دستانت بنشینم و در سجده ی تو شهید شوم ، آمده ام تا در حج حیدری ات حاجی شوم و تو را به نام بخوانم ... مولای من ... مولای من ... مولای من ای حیدر کرار .

مانده ام کدامین قصه را از دردهایم برای تو بازگویم ، ای قصه ی بی منتهی ، درد من ، درد های رفته بر تو و خانواده ی محترم توست . حیات بدون شما اصلا خوشایند نیست .

 

مره ابن قیس ، نفرین

ای مره ابن قیس ... دودمان تو از جنس خدا نیستند و بر این زمین چون شیاطین هنوز در میان شعله ها در رفت و آمدند ... نفرین بر تو باد که چشم بسته ای و با دو هزار سوار و هزاران پیاده ی مسلح آمده ای تا بارگاه عشق خدا را خراب سازی ... ای خیره ... ای شمر دوباره ... یزید همیشه ... در نگاهت ابن ملجم ها به نعره نشسته اند و قیس ها در سیاهی خویش می شکنند . چقدر دور مانده ای از آفتاب ، از باران ، از چشمه و عشق ... زندگی بر تو حرام باد ، وقت آن است که زمین از ننگ کنعانی تو خالی شود و امیر همیشه ی خدا ، تو را به مرگ بشارت بدهد .

 

غروب پنج شنبه ، وادی السلام

وادی السلام ، وادی معرفت ، وادی حمد و سوره ، وادی استغفار ، برزخ حضور و ... .

شما را با صورت هزاران قبر آشنا تنها می گذارم و به اذن مولایم علی علیه السلام به زیارت هود و صالح پیامبر می روم . از شما که در میان قبرها نشسته و صورت قبری می کشید التماس دعا دارم . مرا تا صالح بودنم فاصله ای بسیار است  و کوچه های میان قبرها چقدر روشن .

ای چشمهای برزخی من ... مگر نمی بینید که امیر با کسی گفتگو می کند . دیدار دوستانه ی او با کیست ؟ ... اینان که دور حضرت حلقه زده اند و سخن می گویند کیستند ؟ ... ای بهشت عدن ... وادی سلام و صلح و عشق ... ای جبه ابن جوین ، دورها را بنگرید ... آن دورهای نزدیک ... که شمال شرقی احساسمان را به اینجا پیوند می زند ، فرشته ها کسی را به اینجا می آورند ... کسی که عطرعلقمه دارد ، عطر قمقمه ، عطر لبهای ترک خورده ، خاکریزهای سوخته ، نخل های تشنه ، سنگرهای شاهد ، نی های بی سر و .... .

در آن دورها ، نزدیک مقامی از وحی و عشق و عرفان ، کسی را می بینم که به سمت روشن تو  مولایم ، دست به آسمان برده است او ... آن مرد که روبرویت نشسته تسبیح می گوید که می تواند باشد ؟

اینجا می مانم و دیگر نزدیکتر نمی آیم ، چرا که تو نزدیکتر از هر کسی ، به من ، به آسمان ، به دستهایم ... از همین فاصله دور می خوانمت و دستانم را به ضریحت پیوند می زنم تا قد حیدری ات را به دیده ی دل دیده باشم ... تو را حس می کنم ... تو را لمس می کنم ... تجربه ی تو ، تجربه ی دیدارت ، تجربه ی حضورت ... تجربه ی درک روشنت ، حس بی نظیری ست و سخن گفتن با تو .

می شناسی ام پدر ... ؟ منم ... زین العابدین .

اینجا مانده ام تا اغیار از در دشمنی ، تو را نیابند و کوفیان ، کوفیانی که من می شناسم و کوفیانی که تو خوب می شناسی ، خانه بهشتی ات را ویران نکنند  ... پدر آمده ام به زیارت صحن و سرایت که سرشار از فرشته و خداست ... هدیه ام را بپذیر ... رخصتم بده ... اذن از مادر گرفته ام ... پدر ... میان تمام فاصله ها که هیچ است در این وادی سکوت و سخن ... سلامت می گویم ... روزت بخیر باد .

خورشید را انگار قاب گرفته اند در ساعت غروب میان قبرهایی که مرا پیوسته حیران می سازند ... می روم و دور می شوم گم می شوم و پنهان اما خورشید همچنان هست ....

جایی میان شیدایی و عدن ... جایی کنار چشم تو مولای من ، کیلومترها فاصله است من این فاصله را می بینم من این فاصله را حس می کنم من این فاصله را می شنوم ...

دستانت را می بینم که از فراز گلدسته ها با پرچم علمدار درونم پیوند خورده است . چقدر به تو نزدیکتر شده ام ... با که سخن می گویی ، که را مخاطب قرار داده ای ؟ شما را به خدا نگاهم کنید ... شما را به خدا خسته می شوید اقا ... شما را به خدا کمی استراحت کنید ... بیایید شما را به خدا بیایید و روی چفیه من ، روی پلکهای من ، روی قلب من کمی آرام بگیرید ...

آهای آسمان ... نگاهت را از من مگیر ... در این نزدیکی صدای شیهه اسبی را می شنوم مردی از فراسوی رودخانه های عالم ، از فراز دستهای زائرانت می گذرد تا ماه ، ماه بنی هاشم راهی نمانده است ، جایی که رقیه در آن آرام گرفته است ... لطفا مرا هم با خودت ببر ...

 

اتفاق

در این نزدیکی ، حوالی خودم ، دستهایم ، نفس هایم و دلتنگی هایم .... در آنجا که شاید زمین به انتهایش نزدیک شده باشد . کنار بال فرشتگانی که در نمازند ... در مقام حضرت صادق علیه السلام ، در شور شعرهایم ، در میان مکارمی که در قلب من ریخته ای ، جاری می شوم و همراه حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف برای تو نماز می گذارم . ... مرا مقامی بدهید بالاتر و روشن تر از آسمان و سجاده ای ... و تسبیحی ، مهری که تربت حسین علیه السلام ، رازهای نگفته ی پیشانی ام را فاش نماید ... سر بر آستان شما آورده ام و آستانه چقدر نزدیک است و آستانه پر است از بهترین اتفاقات ممکن .

تمام غزلهای عالم تقدیم شما ... شما که نیاز و ناز نگاه من هستید ... پدر ... ای خورشیدی ترین ، بر فراز بارگاهی نشسته ام که تاریخ گذشته های دوری را در ذهنم جاری می سازد ، کنار دست هود ، میان چشمهای حضرت صالح ... آرام گرفته ام و شکایت از قومی دارم که هنوز بر اشک های روانم می تازند .

ای قوم سرکش ... ای مردهای از آفتاب بدور مانده ... مردان سیاهی و ترس ... مردان جاهلیت و نفرت ... ای جنگاوران شکسته شمشیر ... نفرینتان باد .

چه می کنید ... چرا با خاندان محمد صلوات الله علیه به ستیزه نشسته اید ... عشق از شما دور باد ... شمشیرهایتان را در غلافهای غفلت و ننگتان جای بدهید ... به خدا قسم که بلای دردناکی از آسمان بر شما باریدن خواهد گرفت و کوهها کمرتان را خواهند شکست .

آی بادهای گریزان ... ای آسمان ، ای ابرها ، ای صاعقه ها ... بتازید ... بشورید ... .

خدایا ... خدای من ... خدای مهربان من ... چقدر دور مانده ام ... من در میان قوم سرکش عاد جا مانده ام ، من از اینان نیستم ... خدایا مرا از نفرین بادها در امان دار ... من از ثمودیان نیستم ... آهای .

ای قوم ثمود ... ای قوم خموشی و هذیان ... دور شوید ... دور شوید از من ، از کرانه های نگاهم ... از خورشید درون چشمهایم ... من برگزیده ام ... برگزیده مهر و عطوفتم . برگزیده ی جهانی که هنوز نیامده است . چه کرده اید با ناقه ام ... آی ... چشمهایم ... چشمهایم دیگر نمی بینند ، دیگر نمی توانم برخیزم ، راه بروم ، بدم .... پدر ... پدر جان .... مولای من .... برادرم .... کجا هستید ، امانم بدهید .... عمه جان .... آی ... آهای ...  ناقه ام ... ناقه ام را کشتند ، زمین را خون فرا گرفته است ، ناقه ام کجاست ؟ آی همراه ترین .... باوفاترین ... هنوز فرسنگ ها مانده که با هم نرفته ایم ، نپیموده ایم . قرارمان این نبوده است . بادت رفته ؟ ... پس چه شد ... کدامین راه را رفته ای ؟ آنهم تنهایی ... چه کنم ... حالا من چکار باید بکنم ؟ ... برگرد ، برگرد ای ناقه ی آسمانی ، برگرد در بیابان های دل من آرام بگیر ، برگرد تا زاه کربلا در پیش گیریم ، برگرد ... تا خانه مولا راهی نمانده است ، تنهایم مگذار ... آی مولای من ... ای پدر آسمانی .... ناقه ام .... ؟

 

حنانه

شما هم شنیدید ؟ ... فریاد را می گویم ... گویا سینه آسمان شکافته شده باشد .... چنین به نظر می آمد که صدا از درون دیوارهاست ... خدایا ... فریادی در درونم متجلی ست ، انگاری که زمین کج شده باشد ، امشب چه شبی ست ؟

اینجا بوی نخلستان و چاه می دهد ... بوی انار و سیب  ... شب ، شب حنانه است شب فریاد ... شب فرشته هایی که همراه علی علیه السلام به آسمان می روند ... آهای دیوار کج ، آسمان پر از فریاد ... تابوت رها در آسمان ... می خواهم به سال چهلم هجری برگردم ... شب بیست و یکم رمضان ... اجازه می دهید ؟

در تهیت من ، نخل ها به سجده نشسته اند و من به همراه ابرها برای دو رکعت اقامه ی عشق ، وضو می سازم ... اینجا متوقف شده ام ... همراه نقشه ، همراه خودم ، همراه همه ی فریادهایم ، آرزوهایم و شعرهایم ، میان این کاروانی که گمش کرده ام متوقف شده ام .

من در شبستان مسجد حنانه ایستاده ام و منتظر ورود شما هستم  ، منتظر شما تا با هم فریاد شویم با هم فریاد بکشیم . و در بلندای تاریخ ... تاریخی که پلید می شود ، میان تکرارهای هر ساله ، میان تکرارهای پایدارم ، سرم را حوالی این مسجد و شبستانش  و قبله اش و محرابش به فریاد می نشانم تا فرود فرشته ها ، فریاد حسین علیه السلام ، ناله های زهرا سلام الله علیها ، حیرانی حسن علیه السلام ، تا سوگ جبرییل ... آیا اجازه می دهید ؟ می خواهم وضو بگیرم و نماز بخوانم می خواهم دست بکشم به دیوار و در ، پیشانی بر سجده بگذارم ، بدوم ، بنشینم ،  فریاد شوم و دور ... دور ... دور  .

دلم تنگ تر شده است ، به روایت کدامین منتهی الامال بپردازم ؟ ... می گویند سر مبارکت را در اینجا ، به این خاک مطهر سپرده اند ، آیا درست است ؟ ... از داخل مسجد صداهایی شنیده می شود ، فریادها ، نجواها ، زمزمه ها ، شکوه ها و باز صداهایی که غریب است ... نگاه کنید در آنسوی زمین ، میان مه و فریاد ، تابوتی را به سمتی می برند که انسان گمش کرده است ، که من قرنهاست به جستجوی آن برخاسته ام ... ای سر مبارک ، ای تابوت سبز ، ای حنجره ی پر از آینه ، سکوت همیشه ی تاریخ ... تشنه ام شده است . آن دورها فرشته ها دورتر و دورتر می شوند و من باز می مانم و من ... آهای .

 

2 . کربلا ی معلی ، شب های وصف نشدنی

اینجا سرزمین نینواست ، آمده ام تا کربلایی شوم .

 دل می سپارم به حبیب و برای علمدار نگاهمان سینه می زنم ... در زنجیر شانه های زائران ، حر می شوم و همراه طفلان مسلم و کاروان هنوز جاری زینب سلام الله علیها به گلدسته ی دستهای ماه بنی هاشم سلام می دهم .

بر فراز تل زینبیه می روم تا در حرای سبز اصحاب حسین علیه السلام بندگی کنم  و در آتش خیمه گاه شعله ور شوم .

امشب تکرار دوباره همان عاشوراست ، امشب پناه روشن دستان ابالفضل را می خواهم و فریاد دریایی علی اصغر علیه السلام را .... امشب میان ماه و مه ، میان خودم و چشمهایم میان دشت بین الحرمین کاروانی می شوم با هزار مشک ، امشب حسین علیه السلام به همراه خدا از مسیر فرات می گذرد . با من بیا ، با من بیا که تا برادر فرصتی نیست .

غریبانه در میان قتلگاه نشسته ام و اسیران تنم از فراز نخل ها می گذرند از فراز ستاره ها و ابرهایی که فقط شبها بیرون می آیند . به سمتی می روم که عاشقانه ترین نگاه بجا مانده از خواهرم را روی تلی از فریاد و خون بر گیرم ، بخوانم ، به دیده هایم بکشم . مسیری به من بدهید ، آی ، مسیری به من بدهید مسیری روشن ، پر از سنگلاخ ، پر از نیزه و شمشیر ، پر از خار مغیلان .

خیابانی که انتهایش ، خانه ی رقیه سلام الله علیها باشد ، امشب غریب تر از همیشه پرواز می کنم ، می دم ، می خوانم و گریه می کنم ، امشب غریب تر از همیشه ام .

خیابان غوغا بود و آتش ، زنجیر بود و نخل ، دریا بود و شمیر ، چشمه بود و چشم ، و کربلا سکوت بود و حسین علیه السلام ، باد بود و زینب سلام الله علیها ، چشمه بود و رودخانه بود و عباس سلام الله علیها ....

تا پایان گلدسته ات ، تا دامنه گنبدت که اگر می رسید این کاروان ، این پاها ، این چشم ها ، این دست ها و نجواها ... راهی نمانده بود ... آسمان بر کرانه اش سرخ بود سرخ نشسته بود سرخ می گریست و فرات روی لبهای زائران ترک می خورد .

می دانم که اگر تو نبودی عمه جان ، همه چیز اینجا ، میان خاکستر و خون و خاک دفن می شد و راز دستهای سقایی که لبانش آبشار بود و باران ، برای همیشه به آسمان می رفت و برای ابرها می شد .

نگاه کن پدر ، در آن نزدیکی ، میان قافله ای که به تو ختم می شود اکبر و قاسم سلام الله علیها آمده اند ، دوباره آمده اند تا رخصت پرواز بگیرند ، تو که تنها نیستی و ابرها را قراری نیست .

مادرم ، مادر جان ، مادر همیشه ام ،  به آیین تو طلوع می کنم ، سبز و روشن ، حبیب در درون انباشته ام ، اوج می گیرد و من میان این همه حیرانی ، میان این همه خاطره و اشک ، هفتاد و سومین خواهم بود ، هفتاد و سومین ستاره که بر خاک می افتد .

آمده ام از سرزمین سلمان و حاج همت ، از سرزمین چفیه های روشن ، از سرزمین چمران و شقایق ، سرزمین متوسلیان ، سرزمین شهدای گمنام تا رخصت میدان بگیرم ، تو که تنها نیستی و ابرهای دل من را قراری نیست .

تکرار دوباره ی تو ممکن نیست ، ممکن نیست اما حضور تو همیشگی ست ، همیشگی ست . حضور عاشورائی ات که تجلی حیدر است و عباس سلام الله علیها ، بگذار در رکاب سرخت ای آبروی باران ، آرام بگیرم ، آرام . بگذار پیشانی ام را بر این خاک فرود بیاورم ، فرود . حیاتی دیگر بیابم ، پدر ، ... پدر خوبم ... پدر مهربانم ... پدر انقلابی ام ،  بگذار دوباره تکرار شوم .... تکرار .

 

علقمه ، رودخانه ی هنوز جاری

امروز که دریایی تر از همیشه ام برای غربت دستانت اینجا به علقمه به روشنای آب ، دستانم را دخیل می بندم و با دلشوره های آب نجوا می کنم .

چه شد دستان خدا ، چه شد مشکی که سرشار از اشک خدا بود و موج حضور تو ... ای آبی ترین اب ، ای دریایی ترین مرد ، می خواهم صدایت را از حلقوم این آب بشنوم ، آهای علقمه چرا زبان بسته ای من برادرم را می خواهم .

 

کف الاعباس ، دستهای خالی ام

اگر طلوع دوباره تو از مشرق دستانت که از اسمان بلندتر است نبود من هم نبودم آمده ام دستانم را اگر چه ضعیف است و ناتوان بر شانه های افلاکی ات بسپارم ... قبولم کن آقا مشکی همراه ندارم اما دلی دریایی تر آورده ام .... قبولم کن .

 

شام غریبان در نینوا

در شام بی چراغ غریبت ، در شام بی مهتاب غریبانه ات ، در شام بی ستاره غریبانت چراغ می شوم ، مهتاب می شوم ، ستاره می شوم و می سوزم همراه شمع های آب شده در نگاهم ، برای آمدنت ، آمدن دوباره ات ای باران مکرر ، ای ستاره مکرر ، ای مهتاب مکرر .

زینب همیشه ی آب می شوم و اشک می ریزم در پناه شعله هایی که فقط برای شما می سوزند .

به سمت خیمه هایی می شتابم که سرشار از حسین است و عباس و اصغر ، سرشار از اکبر و رقیه ، سرشار از صحابه ای که نور از رسول خدا گرفته اند .

مرا هم میان این کاروانت که به سمت خطابه ای بلند و عاشقانه رهسپار است جای بده بی بی . مرا هم آسمانی کن ، مرا هم در میان ابرها جایگاهی بده .

من سخت شوریده ام و برای آزادی و آزادگی ردایی می خواهم ، پای افزاری و صد البته اشارت هایی با خورشید چشمانت .

 

مقام حضرت علی اصغر و حضرت علی اکبر علیه السلام

کوچه به کوچه ، سنگفرش به سنگفرش ، دیوار به دیوار ، تاریخ به تاریخ ، برگ به برگ ، نفس به نفس ، باد به باد ، فریاد به فریاد ، ذکر به ذکر ، خیابان به خیابان ، افتاب به آفتاب ، ذره به ذره ، خشت به خشت گشته ام تا به گلوی تو رسیده ام ای سرزمین عطش و فریاد .

آمده ام تا در قامت رسول حسین علیه السلام ، تا در قامت کوچکترین سردار حسین علیه السلام ، به حرمله و تمام طایفه ی نفرین شده اش نفرینی دیگر بگویم و به سیاهان همیشه ی تاریخ که از سپیدی گلوی اصغر ، بازوی پر از ستاره ی عباس ، حنجره ی قرآنی حسین علیه السلام ، ناله های بیکرانه ی زینب سلام الله علیها ، پاهای پرتاول رقیه و بیقراری صحابه اش شرم نکردند .

اینجا مقام اصغر است و مقام اکبر ، اینجا در این مقام غریب و کوچک ولی آسمانی ، آفتاب های بیشماری بر دل من می تابند ... چقدر رفیع ... چقدر بلند مرتبه .... چقدر وسیع .

 

آرامگاه عون ، بغض های فروخورده ام

مادرم در عروج خونین همه یاران برادرت ، از خیمه بیرون می آمدی و فریادت فرق آسمان را می شکافت ... اما عون و محمد ، پسران شهیدت که در رکاب حسین علیه السلام به دستان ماه منیر بنی هاشم پیوست ، خیمه را نشکافتی ، باد را کنار نزدی ، آسمان را نگاه نکردی ، فریاد نزدی تا برادر از تماشای نگاه شکسته ات بر روی تلی از آه و اندوه ، تلی از خاک و آینه ، تلی از ابر و نفس ، تلی از بغض و گریه ، تلی از فریاد و فریاد ، شرم نکند ... خجالت نکشد .

ای زیباترین ایثار ، ای مادر همه لاله ها ، ای مادر من ... تو در زمزمه ی برادر چه شنیدی ، خیمه داشت در اشکهای تو می لرزید و آتش می گرفت .

 

حر ابن یزید ریاحی ، دلتنگی هایم

آمده ام با گامهایی که برای ورود به رواق آسمانی ات شرم داشتند ... مرا می شناسی منم حر ابن یزید ریاحی ... آزاده تر از بادهای عالم ... آمده ام تا در سجده تو به اشکهایت اقتدا کنم و در اذن تو قربانی خیمه هایت باشم ... امانم بده ای دل شکسته ، ای لب لبریز از فاطمه ... ای شهیدترین ... آمده ام تا در عطش نگاه تو ، اسب پشیمان دلم را سیراب کنم ، رخصتی بده تا میدان را برایت از افقی سرخ لبریز نمایم .

به داخل آرامگاه می روم در حالی که خودم را جای او گذاشته ام و با امام مظلومم سخن می گویم .

در فراخنای تمام نخلستانهای عالم ، پرستوها به زمزمه نشسته بودند و حر ابن ریاحی ، قهرمان توبه و اشک به سمت مطلای دستهای عباس پیش می رفت . بر پیشانی اش عطر بالهای حسین علیه السلام بود و در نگاهش یک قد کمان .... فرشته ها صف بسته بودند تا درس حریت از او بیاموزند .

سلام بر تو ای نشانه ی بی نشانه ... ای سردار بی سوار کوفه ... مادرت پناه همه پنجره های عالم نشسته تا نقش قدمهایت را برایش بازآورند .

حالا به من بگو ، من با کدام زبان ، با کدام چهره ، با کدام پشیمانی ، با کدام توبه ، با کدام حریت ، با کدام ذکر در برابر امام عصرم حاضر شوم و از او اذن بگیرم ؟

تو را به جان مادرت قسم می دهم به من بگو چگونه در محضر امام حاضر شوم و با او سخن بگویم ... نه اسبی دارم و نه دل پشیمانی ... کدامین افق را امروز باید از سرخی لبریز نمایم وقتی پلشتی و سیاهی همه جا را فرا گرفته است ؟

گامهای من نیز شرم دارند ... نگاه کن پاهای من سخت می لرزند ... ؟

 

خیمه گاه ، پر از ستاره

هنوز هم آتش خیمه گاهت ای آرزوی قتلگاه .... خاموش نشده است . هرم گرما ... سوز شعله ها ... صدای آتش ، آتش ، آتش .

گوش کن ... صدا ، صدای زنجیر است و شلاق و فریاد ... هنوز هم کاروان اسیرانت را منزل نداده اند و زائرانت ای سبزترین مسافر خدا ، بی خیمه مانده اند .

در خیام آل آسمانی ات که زمین را تنگ تر از همیشه برای دردهای مکررشان می یابند مسکن می گیرم به انتظار ، تا آمدن ذوالجناحی خونین تر و ذوالفقاری دردمندتر ...

نگاه کن در سدره المنتهای چشم زائرانت ، زاغ و زغن های ابن زیاد دوباره بر اصحاب کسائ ، یورش می آورند ، کجایی ای اجابت دست ها .؟

کجایی ای شعله عدالت ، کجایی ای خیمه ی هنوز پابرجا .؟

گوش کن ...  صدا ، صدای خواهش است و التماس و ندبه ... هنوز هم پناه خیمه گاه روشن اباعبدالله نشسته ام و می خواهم با تو و آل فیروزه ای ات سبز ترین باشم .

 

جایی در پستی بلندی های شهر

در آن دورها ، میان دود و سیاهی ، میان سیاهی و خاکستر ، کنار تنها جوی سیاه خیابان ، پای ارابه ای از نفرت ، عمر سعد را می بینم که شانه بر آسفالت می کشد .

در سایه ی شمشیرها ، شمر را می بینم که نعره می زند ... تمام لشگریان ابن زیاد امشب به آتش کشیده می شوند .

 پدر مرا ببخش ، همراهی تو را می خواهم .

بگذار امروز پس از گذشت قرن ها ، میان سطر پنهان تاریخ به میدان جنگ بروم ... رخصتم بده عموجان .... شمشیرم کجاست عمه جان .... اسبم را زین کنید یاران .... جاده خالی تر از همیشه است ... من باید بروم ، امشب حیدری تر از همیشه ام .

 

3 . کوفه

ورودی شهر کوفه

به نظر می آید در زمان شکستی اتفاق افتاده باشد .

اینجا کوفه است ، شهر سنگدلی ها ، ناجوانمردیها ، شهر نامه هایی که به مقصد نمی رسند ، نامه هایی که  در میانه ی راه ، رنگ می بازند ، نامه هایی که با خود دروغ می برند ، نامه هایی که کبوتر ندارند و نامه هایی که ... .

قرار است به زیارت خانه علی علیه السلام بروم و در مسجد کوفه نماز بگذارم .

 اینجا میثم و مختار و صعصعه آرام گرفته اند ، با ذکر علی علی به حرم مسلم می روم و در مسجد سهله به انتظار می نشینم ، کوفه را بار دیگر ، همراه هانی ، همراه نخلستانهایش ، همراه کوچه ها و زخم هایش ، همراه دارالاماره اش تجربه می کنم تا به قبله دستهای علی علیه السلام برسم و آرزوی ام البنین .

به اذن خدا و پیامبرش و به اذن دل و دیده اشکبارم ، همراه تمام دردهایم داخل می شوم و همه نیکی ها را سلام می گویم ... سلام ... سلام بر شما باد که روح و رنگ سلام هستید .

زائر دیار خطر و خاطره ام من .... می روم تا در روشنای خانه علی علیه السلام به دارالاماره و تاریخ فرو ریخته اش نفرین بفرستم .

 

خانه ی علی علیه السلام در آنسوی زمین

همه ی زمان را پیاده آمده ام تا در خانه ی تو سیراب شوم ، آنقدر تشنه ام که اگر تمام چاه مهربانیت را در وجود من خلاصه کنی سیراب نگردم ، تنها لبخندی از تو ، ای عبور عاشقانه ی تمام فصل ها ، مولای زلال من ، تمام زمانه ام را سیراب می کند .

آمده ام اینجا در پای دیواری که عطر فرزندانت را دارد  ماوا گزینم ، آمده ام در سایه سار این نخل ها که عمریست نگاه ام البنین را به یادگار دارند مسکن بگیرم ، اجازه می دهی امیرم ؟ ... دلم برای عمه ام تنگ شده است .

سخت است زبان بگشایم از آن روزگار بگویم ... کاش می ماندید و این زمان تا به امروز ادامه داشت ... ای دیوارها چگونه مانده اید و در فراغ علی علیه السلام طاقت آورده اید ؟

وقتی علی علیه السلام به سمت آسمان می رفت شما سنگینی این زمین را حس نکردید ؟ سالها می شود که خنده ی زینب سلام الله علیها  را ندیده اید و عبور عباس از کنارتان قرن هاست که شما را دیوانه نکرده است . بی حضور ام البنین ای چراغ ها چگونه روشن می شوید ؟ ای اطاق های خالی از برادران بهشتی ، از قصیده های بلند فاطمه چیزی به یاد دارید ؟

چه سنگین است این سکوت ... خانه را عطری بهشتی پر کرده است ... ای اطاقهای مقدس ، اطاق های لبریز از خدا ... کجا هستند ساکنان شبانه ی شما ؟ ساکنان مهربانی و عطوفت ، ساکنان عبادت و تقوا ، ساکنان محبت و یکرنگی ؟ ... ام کلثوم ، عباس و زینب سلام الله علیها .... ؟

سلام بر تو ای مادر صبر ... مادر عشق .... سلام بر تو ای اطاق آبی عشق ، سلام بر شما که هنوز هم به انتظار ساکنین مطهرتان نشسته اید . ساکنانی همیشگی ... و حریم بلند خانه ی علی علیه السلام را حفظ کرده اید ، سلام بر شما ای سنگ های مقدس ، ای دیوارهای جاودانه ، آمده ام برای خانه  و مزرعه ام در آنسوی بلند این زمین ، احساسی شادمانه برای همیشه به یادگار ببرم .

زلال تر از همیشه ، آمده ام ای باران کوزه و ابر و سمائ ... ای جایگاه تشنگی و عروج ... آمده ام در زلال عنایت شما ، چشمانم را غسل بدهم ... آمده ام در فرصتی سبز که ابرها برای تغسل به اینجا می آیند ، دستانم را به سپیدی های بی نهایت بسپارم ، آمده ام در تشییع تنهایی تو ، شانه ام را به اشکهایت بسپارم ... قبولم کن آقا ... آمده ام که در غریبانه ی فرزندانت ، تنهایی حسن و حسین علیه السلام باران شوم و مشک ، آسمان شوم و چشمه ، چاه شوم و کوزه .... .

چه زود برگشته ای پدرجان ... هنوز آفتاب بر پنجره ی اطاق من سلام نداده است ... پدرجان ، روزهای گذشته وقتی نماز می خواندی ، همه چیز آرام بود اما امروز مثل همیشه نبوده است . تمام شب را خواب شمشیر و آسمان و محراب دیده ام ، تمام شب را پدر ، سرخ دریافته ام .

چرا پایین تر نمی آیی ، می خواهم مثل تمام صبح ها که از کوچه های مسجد و محراب بر می گردی بر پیشانی ات بوسه بزنم ... پدرجان چرا نگاهم نمی کنی ... امروز که در نماز ایستاده بودی ، در و دیوار با تو سخن می گفتند و آسمان به زمزمه ی تو نشسته بود . چه شد که در سجده ی آخر ، آسمان غرید ... پایین تر بیا پدر ... سرت را به من نشان بده ... منم زینب ... منم شمعدانی خانه ات ... منم زیباترین دختر دنیا ... عمه ی کوچک ابالفضل ... خواهر حسن و حسین .... پدر دستت را به من بده ... نترس ... من تنهایت نخواهم گذاشت ... بیا در اتاق من بنشین ... سرت را روی زانوی من بگذار ... پدر چرا دستمال زرد به سرت بسته ای ... آمده بودم چیزی در گوشت بگویم ... آمده بودم بگویمت که مهمان داریم ... بیا در اتاق من ، مادرم در انتظار توست . پدر چرا گریه می کنی ؟ ... برادران من ، حسن و حسین چرا می لرزید ؟ ابالفضل به من بگو چه شده که مادرم می گرید ؟

ای ام کلثوم ... تمام شب پشت پنجره ی اتاقت پر بود از کبوتر و من دیدم که تو سخن می گفتی با آنها که پشت پنجره برای تو یاس آورده بودند ... به من بگویید در این خانه چه خبر شده است ؟

پدرجان آیا درست است ... می گویند تو را شمشیر زده اند ؟ ... من که باور نمی کنم ... چه کسی می تواند بابای مرا شمشیر زده باشد ؟

صبر کن دخترکم ... صبر کن عمه جان ... صبرکن خواهرکم ... ای شمعدانی خانه ... زینبم ... جان برادرت صبر کن ... می خواهم ببینمت ... می خواهم در آغوشت بگیرم و از صبح برایت بگویم ، از آفتاب و پنجره ی ام کلثوم ... می خواهم آخر قصه ی دیشب را برایت بخوانم ... برایت از مادر هدیه ای آورده ام مگر دلت تنگ نشده بود ؟ مگر نمی گفتی که تو را پیش مادرمان ببرم ؟ صبر کن خانمم .

آمده ام که چمدانم را ببندید ، آمده ام که با شما خداحافظی کنم ، می خواهم پیش فاطمه ام بروم . هدیه هایتان را بیاورید ... تسبیح ... مهر .... جانماز .... چادر گلدار .... شمعدانی ...

عمه جان بابا مدام از هوش می رود ... مدام دارد مادر را صدا می زند ... مدام از بابا بزرگ می گوید ... عمه جان ... بابا از مدینه می گوید از بقیع از یک سفر طولانی ... عمه جان صورت بابا زرد شده است ... کبتران بی قراری می کنند ... آسمان حالت خوبی ندارد ... عمه جانم بیا ... بابا دارد اشک می ریزد و چیزهایی می گوید که ... .

مسکین تر از همیشه ام ... در هر کوچه ای که قدم برداشته ام به خانه ی تو رسیده ام . آمده ام که مهربانی ات را همراه ببرم ... زمزمه های شبانه ات را ای فیض ازلی .... دستم خالی است ... آمده ام که دوستی ات را برای همیشه ی زندگانی ام از دستان افلاکی خودت باز ستانم ... گفته اند خانه ی تو ، سرشار از میوه های بهشتی ست ، در خانه ات بانویی هست که اگر اشارتی بکند همه فرشته ها سفره اش را در آسمان خانه ات می گسترند ... آمده ام در کنار این سفره ، نخلستانم بدهی ، چشمه ای و چاهی ... مرا یادت هست ؟ ... تمام تاریخ را از هدیه ی انارت سیر خورده ام و از چاه دردهایت سیر نوشیده ام ... .

با کوله باری از درد ، ای مستغنی تر از آب ، ای عمیق تر از دریا ، ای سلطان ابرها ، آمده ام که در نگاه تو از زمانه ی بی هویت امروزم شکوه کنم . التفاتی تا از خیابان های هرزه ای بگویم که امروز ، همرزمان دیروز من ، ابتدایش را گم کرده اند و به سمت مقصدی رهسپارند که آخرش دارالاماره است و پلیدی ... آمده ام که بگویم یاران مسلم گم شده اند و برادران کمیل از یاد می روند ، آمده ام بگویم که منصورها دیگر به زمزمه نمی نشینند و دست ها به سمت مهربانی دراز نمی شوند .

آمده ام که بگویم وقت آن رسیده است تا حجت زمانه ام ، دلیل همه بودن هایم ، امام عصرم را با سفینه ی نوح برایمان بفرستی ، آمده ام که سر به درون چاه ببرم و فریاد بزنم که دیریست راه و تمام نشانه ها را گم کرده ام ... جوابم را بده آقا ... با من حرف بزن ... ای عمیق تر از دریا ... ای زلال تر از آب .

 

مسجد کوفه ، عظیم و بزرگ

عبور می کنم از باب الفیل که هنوز هم غربت گامهای تو را بر سینه ی داغدیده اش به یادگار دارد ... در صحن و سرای مسجدی که پر از فرشته است و خدا ... پر از نماز است و توبه ... پر از نساز است و اشک ... نماز می گذارم به قامت تو در سجاده ای که پرستوها برای فاطمه ات آورده اند ... رخصتی می خواهم تا در مقام شیرین سجده ات ، ای روح نماز ، به معراج بروم و در شب عروج پیامبر خدا صلوات اللع علیه سفر کنم به طور سینین ... به سوره قدر ... به آل یاسین ... به شهری که بوی خوش تو را دارد و کوفه ای که داغ زخم های اهل خبیثش را بر دیده هنوز می گرید ... رخصتی تا باب الفیل را دوباره گام بر دارم .

بار بسته ام تا در صبحگاه همه ی رمضان های تو با زمین ، با محراب ، با این ستون های بر جا مانده وداع کنم ... آمده ام تا همراه هفتاد آسمان ، کنار نوح نبی ، در پناه پنجمین ستون این مسجد ، پای سجاده ی بارانی ابراهیم ، در عصای موسی و انگشتر سلیمان نبی ، روی موجهای دل یونس ، آخرین نمازم را به اقامه ی تو بر پا دارم .

ای امیر لاله ها ، برایم از کوفه ، از سرزمین رازها ، از محراب ، از اسرار شبانه ات در این مسجد بگو ... به من بگو در کدامین مقام می توانم برگزیده ی خدای رحمت و ساغر و سحرگاه و عشق باشم .

بانوی شب بوهای خانه ات را ای روشنایی زمین تسبیح که می گویم در انا انزلنای این ستون چهارم غرق می شوم و در مقام بیت الطشت این مسجد به همه ی گناهانم اعتراف می کنم .

خلوتی عاشقانه تمام وجودم را فرا می گیرد و من زائر مقام النبی خانه ات می شوم ... به شرافتت سوگند و شرافتم که از توست شصت هزار فرشته همراه من به عبادت نشسته اند و بر زبانم کلماتی الهی جاریست . الهی یا حمید بحق محمد ... در اسمائ قدسی پنج تن ، پاک می شوم و آدم در دل من حلول می کند ، من برگزیده ی خدا شده ام ، صفوه الله ... نگاه کن ای مسجد کوفه ... نگاه کنید ای ستون ها ... من برگزیده ی خدای خویش شده ام ... به من تبریک نمی گویید ؟

عطری سراسر وجودم را لبریز کرده است و این عطر حضور روح القدس است که مشام جانم را از بوی یاس ، شمعدانی ، لاله ، از جبرئیل های این معراج پر می کند ... نگاه کن همه آمده اند همراه امام زمانم تا در آخرین سجده ات طلوع کنند ... برخیز و به من نگاه کن ... برخیز و در قداست این ستون ها به ضربت همه شمشیرها سلام بگو ... برخیز تا آفتاب نزده به خانه ات برویم .

نگاه کن سجادت آمده تا با پاهای ورم کرده تو را نزد زینبت ببرد ... برخیز و این مسجد را با تمام آینه هایش تنها بگذار ... تمام ابن ملجم ها در کوچه های کوفه آواره اند

معلومات الاثر
general.info-qr
العنوانآبروی باران
المؤلفمحمد حسین صفری رودبار
المشارکة فی1395/10/29
general.info-tags #طریق_الحسین #جریان_سازی معرفی_جایگاه_امام_حسین(ع) اقامه_نماز

ألآراء