اشک دلتنگی
18 Jan 2017
یکی بود یکی نبود
توی یه شهر قشنگ
توی یه کوچه تنگ
یه پسر بچه دلش گرفته بود
آخه اون طفلکی خیلی بچه بود
که باباش بار سفر رو بسته بود
و یه کوله بارتنهایی براش گذاشته بود
پسرک می خواست بدونه که چرا
بابا جونش دیگه نیست
واسه چی رفت و نمود
تا کنارش باشه تو تنهایی هاش
دستاشو بگیره توی سختی هاش
مثل بچه های هم سن و سالش
اسم باباش رو بیاره رو لباش
مامانش غصه می خورد خیلی براش
گریه های بی صداش
شده بود بهونه ی لالای شبونه هاش
قصه ی بار سفر بستن و گفت
تا بدونه که چرا و واسه چی رفته باباش
یکی بود یکی نبود
توی یه شهر قشنگ
توی یه کوچه ی تنگ
بچه ها بازی می کردن همگی
یکی توپ بازی می کرد
یکی با عروسکش بازی می کرد
یکی هم چادر مادرش به سر کرده بود و
نقش همسایشونو بازی می کرد
ولی دشمنا پریدن یه دفه تو بازیشون
بی خیال همه ی آرزوها و شادیشون
زود گرفتن همه ی دلخوشی اونجا ازشون
اینجا بودش که بابات رفت به جنگ دشمنا
تا نباشه اشک غم رو گونه ها
یا به جای توپ و ماشین یه چماق
توی دست بچه ها
پسرک انگاری آروم شده بود
اشک دلتنگی ولی نشسته روی گونه هاش
و دیگه چیزی نپرسید از نبودن باباش
شاید هم داشت خواب باباش رو می دید تو رویاهاش
خداجون کاری بکن که دنیا آروم بگیره
هیچ کجا جنگ نشه صلح باشه
دل بی تاب و غم دوری بابا نباشه
همه جا بچه ها و بزرگترا شادی کنن
و دیگه غصه و غم توی دلاشون نباشه
general.info-qr | |
العنوان | اشک دلتنگی |
المؤلف | شهلا رعیت پیشه |
المشارکة فی | 1395/10/29 |
general.info-tags | مبارزه_با_استکبار |
ألآراء