یک عاشقانه نسبتاً آرام در کربلا
18 Jan 2017
یک عاشقانهی نسبتاً آرام در کربلا
- «این زمینها بهترین زمینهای خدا هستند»؛ روحانیِ کاروان میگفت.
بهنظرت، در بهترین زمینها چرا تلخترین تاریخها ورق خوردهاند؟
- تاریخ را؛ زمانه میسازد، نه زمین، و زمانه را؛ آدمها.
- آدمها را چه؟
- آدمها را...؛ مقاومتشان دربرابرِ میوههایی که هوّا به آنها تعارف میکند!
- «حوّا» را چرا با «ح»ِ جیمی ننوشتهای؟
- تا جیم نشود ازدستِ آدمهای تاریخ. حوّا دو چشم داشت وقتی به آن میوه چشم داشت.
- آدم هم داشت.
- آدمها بی حوّاها؛ های و هویی بیش نیستند. مگر خودت همیشه نمیگویی که: پشتِ هر مردِ سعادتمندی، یک زن به تماشا ایستاده است و منتظر است تا مرد برگردد و از او خواستگاری کند!؟
رویت را از من برنگردان. من منظورم از اول هم «هوا» بود؛ بی تشدید و با همین «ه». پای «حوّا» را برای حلوا کردنِ متن بهمیان آوردم... . زندگی بی حوّا؛ ویرانهای بیش نیست، و آدم، بی حوّا؛ مقیمِ مرکزیِ این ویرانه.
- مردِ سعادتمند! برو به حلوایت برس، شیرینیاش دلمان را زد.
- ماهم! ما هم به ماهعسل آمدهایم!
- خسته نباشی واقعاً. هشت سال طول کشید تا کندومان عسل شود.
- مگر شد؟!
- نشد؟
- بهنظرت، همهی ماهعسلها، عسل دارند؟
- عسلهای قُلّابی هم زیاد داریم.
- تو چگونه تشخیص میدهی؟
- باید کِش بیاید...
- تا کجا؟
- تا دمِ مرگ.
- ماه که کِش نمیآید. از یومالشک شروع میشود تا بدر، و از بدر تا هلال.
- چشمها عسلی باشند؛ ماههای عُمر چه تمام چه هلال، کِش میآیند.
- هرسال اگر یکبار به این سفر بیاییم، همهی ماههامان عسل میشود.
- میشود؛ اما، خوب میدانی که آمدنِمان دستِ من نیست. دستانی، دستانی را میگیرند و میکِشانند به آنجا. آن؛ اشاره به دور. دور از من. گمان نکن من که دوبار آمدهام، جا دارد که بگویم «اینجا»؛ که نوعِ اشاره را، ضمیرِ درون، مشخص میکند...
- یعنی تو میگویی الان، دستانی، دستانِ ما را گرفتهاند و کشاندهاند به اینجا؟ چه خوب که ما برگزیده شدهایم!
- آری. اما هُش دار؛ که من در برگزیده شدنِ تو بسیار دخیل بودهام. گریههای شب و روزت ازدستِ من، تو را تا اینجا کِشاند!
- ببین در کاروان، چندنفر ماهعسلی داریم: یک، دو، سه، چهار، من و تو هم پنج.
- بهنظرِِ من، اگر همه، ماهعسلشان را به کربلا بیایند بعداً دیگر رویشان نمیشود ماههای عمرشان را نیمه رها کنند. اگر رویِشان بشود هم، باز، نمیشود.
- این را از کجا میگویی آقا؟
- از یک منبعِ آقا! باور نداری برو بشمار.
- چه چیز را؟
- برو بشمار ببین چندنفر از آنهایی که ماهِ زندگیشان را دو نیم کردهاند، اینجا آمده بودهاند. هیچ. باور کن.
- باورش برای من سخت نیست؛ اما تو داری اختیارِ آدمها را ندید میگیری. ضمنً باسوادها و تحصیلکردهها که با این منطق حرف نمیزنند و نمیشنوند هم.
- اختیار دارید بانو! من قبلاً از «سواد» و سواددارها به او پناه بردهام.
خورشید هنگام طلوع، وقتی میخواهد در بالاترین نقطهی هستی باغرور بایستد، پرتوهایش به ایوانِ نجف میخوَرد و برمیگردد چشمانش را میسوزانَد. من بهتنهایی این را فهمیدهام که شبنم، که سحرگاهان روی ذراتِ هستی مینشیند؛ آبی است که از سوزشِ چشمانِ خورشید بر زمین افتاده است. شبنمی که روی گونههای تو میلغزد هم از همان نگاهت به ایوان است...
- حالا دارم به این نتیجه میرسم که تقدیر، درِ قابلمهی تو را بیخود تا دمِ درِ خانهی ما قِل نداده است.
- خوب جایی به خوب نتیجهای رسیدهای. با رسمِ شکل، شرحش بده.
- شرحش این است که من، هیچگاه تصورش را هم نمیکردم که به این زودیها به کربلا بیایم. همیشه این سفر را جزوِ چند سفرِ پایانیِ اواخرِ عمرم درنظر میگرفتم، یعنی بعد از آنکه دیگر همهی دنیا را گشته بودیم! اما حالا هیچ چیزِ دنیا را از تو نمیخواهم جز اینکه هرسال یکبار مرا تا اینجا بیاوری. قول میدهم نه چیزی بخرم و نه چیزی ببرم. فقط هزینهی آمدن و برگشتن. غذا هم نبود، نبود...
- آرامتر گریه کن... دارند نگاهمان میکنند...
شبنمِ نگاهت همنوا با خورشید بر فراز ایوان فرود میآید.
این روسری چقدر به تو میآید...
سجدهی آخرِ تو، بر آستانهی این صحن، زیباترین تصویری است که تا بحال از تو دیدهام. من از آن سجده فهمیدم که میانِ عاشق و معشوق، هیچ حایل نیست؛ جز وقتهایی که آدمی، قبله را گم میکند.
- بابالقبله! قبله را به ما نشان بده؛ قبل از آنکه نمازِ قلبمان قضا شود...
general.info-qr | |
العنوان | یک عاشقانه نسبتاً آرام در کربلا |
المؤلف | تقی شجاعی |
المشارکة فی | 1395/10/29 |
general.info-tags | #طریق_الحسین |
ألآراء